کد خبر: ۴۶۰۷
۱۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۷:۰۵

روزی که تلویزیون به خانه‌ ما آمد

پنج‌شش‌سال بیشتر نداشتم که یک روز پدرم با یک جعبه چوبی بزرگ به خانه آمد. ما بچه‌ها و مادرم گوشه حیاط هاج‌وواج ایستاده بودیم و چشممان مسخ چیز ناشناخته‌ای بود که بابا با خودش آورده بود.

در گذر از راسته خیابان توحید، تلویزیون بزرگ قدیمی توجهم را به خود جلب می‌کند. مغازه کوچک لوازم پرنده‌فروشی است که انتهایش شبیه به عتیقه‌فروشی‌هاست؛ از سینی بزرگ مسی دورکنگره تا چرخ خیاطی مارشال در آنجا دیده می‌شود. در میان عتیقه‌ها تلویزیون هیتاچی ژاپنی با آن کمد چوبی براق خودنمایی می‌کند.

«چند روزی بود که رادیو از آمدن ایستگاه تلویزیونی به مشهد خوش‌خبری می‌داد. بابا پیش از آمدن ایستگاه، رفت و با یک تلویزیون به خانه برگشت. پنج بچه می‌شدیم که روزی چندساعت درازکش جلو جعبه چوبی «مگس‌مگسی» (برفک تلویزیون) را تماشا می‌کردیم.» این ماجرای تلویزیون چوبی داخل مغازه است که محمدابراهیم همایی آن را برایمان بازگو می‌کند.

مسخ جعبه جادویی

محمدابراهیم همایی، صاحب مغازه، متولد ۱۳۴۰ است. او می‌گوید: «پنج‌شش‌سال بیشتر نداشتم که یک روز پدرم با یک جعبه چوبی بزرگ به خانه آمد. ما بچه‌ها و مادرم گوشه حیاط هاج‌وواج ایستاده بودیم و چشممان مسخ چیز ناشناخته‌ای بود که بابا با خودش آورده بود؛ چیزی شبیه کمد لباس، اما کوتاه‌تر و با پایه‌هایی بلند‌تر. تعجبمان وقتی بیشتر شد که با زدن سیمی به پریز برق و بازشدن دو لت کمد، صفحه سیاه تلویزیون نمایان شد. ما بچه‌ها از دیدن این تکنولوژی شگفت‌زده بودیم. ما به آن سیاه‌وسفید‌های برفکی «مگس‌مگسی» می‌گفتیم. از آن روز به بعد کارمان شده بود ساعت‌ها پای تلویزیون نشستن و مگس‌مگسی نگاه‌کردن.»

چشمان همایی از یادآوری روز‌های خوش کودکی برق می‌زند. درحالی‌که با دستمالی نم‌دار گردوخاک روی جعبه چوبی تلویزیون را می‌گیرد، تعریف می‌کند: «تابستان سال ۱۳۴۶ وقتی هنوز شش سالم بود، ایستگاه تلویزیون به مشهد آمد و ما اولین خانواده در فامیل بودیم که تلویزیون داشتیم. وقتی پدرم تلویزیون خرید، ما پنج خواهر و برادر بودیم. شش سال بعد این تعداد به یازده نفر رسید. یکی از خاطرات خوش بچگی ما سرگرم‌شدن با برفک همین تلویزیون بود.»

آن یازده خواهر و برادر سرونیم‌سر تابستان در حیاط مشغول بازی بودند و زمستان همه‌شان در یک اتاق جمع می‌شدند و سرشان را گرم می‌کردند: «یکی از بازی‌های زمستانی ما بچه‌ها پریدن از روی رختخواب‌ها به روی کرسی و از آنجا روی سقف کمد تلویزیون بود. سینی مسی بزرگ را که به آن مجمع می‌گفتیم، غلت می‌دادیم از این سر اتاق به آن سر. البته بزرگ‌تر‌ها مثل حالا بی‌اعصاب نبودند.»


نوروز‌های پرخاطره

همایی در میان خاطراتش می‌رود سراغ بزرگ‌تر‌های دیروز و حرمتی که داشتند: خانه ما در کوچه زردی بود و خانه مادربزرگ مادری‌ام در کوچه ممد‌قصاب، نزدیک باغ هشت‌آباد. هرسال بعد از خانه‌تکانی و یکی‌دو روز مانده به عید، می‌رفتیم خانه مادربزرگم. خاله و دایی‌ام هم با بچه‌هایشان می‌آمدند. تا آخر عید نوروز آنجا بودیم. میهمان‌خانه مادربزرگ سه اتاق تودرتو بود با در‌های آکاردئونی. فقط در سیزده روز عید این در‌ها باز می‌شد. آن‌وقت یک سفره طول و دراز وسط اتاق‌ها پهن می‌شد. سرتاسر سفره پر بود از میوه و شیرینی و آجیل.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44