کد خبر: ۵۶۹۳
۲۰ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۵:۵۴

اسماعیل امکانی، آخرین زنجیرباف سنتی مشهد بود

اسماعیل امکانی‌مقدم، عمری را به آهنگری گذراند، اما آنچه او را سخت کرده بود، آهن و آهنگری نبود؛ بی‌کسی و تنهایی بود. آهن، تنها سهم او از زندگی بود. دست‌های گرم او از هر ورق آهن سرد چیزی می‌ساخت.

کوچه‌های خاکی محله ما دیوار‌هایی هستند که فرو می‌ریزد؛ خانه‌هایی که سایه آنها از سر ما کم می‌شود. در محله ما، قدیمی‌ها محکوم به رفتن هستند، وقتی برج‌ها، گردشگران خوشحال را میهمان می‌کنند. در یکی از کوچه‌های همین محله، پیرمردی بود که پدربزرگ هیچ‌کس نبود. پیرمردی نشسته بر چهارپایه اندوه و تنهایی که آخرین زنجیرباف شهر بود و این اواخر، خاک‌انداز حلبی می‌ساخت.

اسماعیل امکانی‌مقدم، عمری را به آهنگری گذراند، اما آنچه او را سخت کرده بود، آهن و آهنگری نبود؛ بی‌کسی و تنهایی بود. آهن، تنها سهم او از زندگی بود. دست‌های گرم او از هر ورق آهن سرد چیزی می‌ساخت؛ می‌خواست آهن‌پاره باشد یا دیش ماهواره؛ برای او فرق نمی‌کرد. خراب می‌کرد و می‌ساخت؛ همه چیز.

این سال‌های آخر، اما کمتر حوصله‌ای بود برای کار. همین بود که زنجیر‌های قدیمی‌اش را می‌فروخت. او آخرین زنجیرباف سنتی شهرمان بود که در نخستین روز از سال جدید برای همیشه از کوچه سیابون رفت.

 

فرزند جنگ جهانی

کودکی پیرمرد در جنگ جهانی می‌گذرد؛ البته جنگی به وسعت یک خانه؛ «چشمم که به دنیا باز شد دیدم در خانه‌مان جنگ جهانی است. ۱۰ نفر در یک خانه زندگی می‌کردیم. همه با هم دشمن. پدرم از همه قوی‌تر بود.»

زور پدر، اما فقط در بازو‌هایش است؛ همین است که پهلوان‌پنبه زندگی اسماعیل که یک شهر را یک‌تنه حریف بود و او و سه برادرش را با یک دست خاک می‌کرد، از پس اعتیاد بر‌نمی‌آید که نمی‌آید؛ «پدرم تن به کار نمی‌داده. پس می‌گیرند و جای برادرش می‌برندش به سربازی. ماموریتشان می‌دهند به گرفتن دزد‌های سر گردنه. بین راه به هر قلعه‌ای که می‌رسیده‌اند، منقل و وافورشان هم به راه بوده. پدر در همین ماموریت‌ها طعم مواد مخدر را می‌چشد. تا سه‌چهارسال اعضای خانواده نمی‌دانستند.

یک شب دیر به خانه می‌آید. برادرهایش به خواست مادرم، تعقیبش می‌کنند که می‌بینند راهش کج شده به شیره‌کش‌خانه ابرام. مشتش باز می‌شود و رسوای خاص و عام می‌شود.»

پدر که زیر‌دست می‌شود بلا‌ها پشت هم سرش می‌آید؛ «یک روز عمویم می‌رود به دکان پدرم و او را ناسزا می‌گوید. شبش پدرم موقع شام بلندبلند دعا کرد که پروردگارا من به درگاه تو مجرم هستم. اعتراف می‌کنم که مجرمم، اما همان‌قدر که گناه کرده‌ام، مجازات هم شده‌ام. من را بس است.»

فردای آن روز جنازه پدر است که بر دست اهل محل می‌رود. پیرمرد خودش تلخ می‌گفت: «پدرم را به آقایی جمع کردند، اما من، کسی را ندارم که جنازه‌ام را جمع کند.»

 

آخرین زنجیرباف سنتی مشهد هم رفت

 

مادری که نبود

خودش می‌گفت: «پدرم که مرد، مادرم هنوز جوان بود. یک بار چند نفر از اقوام تهرانی مهمان خانه عموهایم بودند. وقت رفتن، مادرم را هم با خودشان بردند تهران و دستش را در خانه‌ای، می‌گفتند خانه نخست‌وزیر، بند کردند. تا سال‌ها از او خبری نداشتم. گاهی که می‌شد، می‌رفتم تهران آهنگری می‌کردم و اوقات بیکاری را پی قوم‌و‌خویش‌هایم می‌گشتم.

یکی از پسرعموهایم را که پیدا کردم، نشانی مادرم را داشت. گفت اگر می‌خواهی مادرت را ببینی، برو خیابان شوش. در کوچه «سپاهی» که بایستی مادرت را می‌بینی. روزی هفت‌هشت‌بار می‌رفتم قهوه‌خانه و برمی‌گشتم. خانه مادرم در کوچه سپاهی بود و قهوه‌خانه‌ای هم در شوش داشت. بالاخره مادرم را دیدم، اما این مادر، مادر سابق نبود. سلام که کردم، من را شناخت. من را برد به خانه‌اش و پذیرایی کرد. موقع ناهار بود که گفت: این که در گهواره است، برادرت است.»

قصه از این قرار بود که بعد‌از رفتن مادر به تهران، برای او خواستگار می‌آید و از میان خواستگار‌ها قرعه دل مادر به نام مردی درشکه‌چی می‌افتد. درشکه‌چی هم، اما مرد زندگی نیست و مادر که دو سال سخت را گذرانده، از او طلاق می‌گیرد.

نتیجه آن ازدواج می‌شود همان بچه توی گهواره که حالا خودش مرد سن‌و‌سال‌داری است در تهران.

بعدا عمو‌ها دست به یکی می‌کنند و به هر دلیل و ترفند، شهربانو‌خانوم -مادر اسماعیل- را می‌آورند مشهد. خانه‌ای می‌خرند در خیابان دریای سوم و شهربانو را تنها می‌گذارند آنجا و می‌روند پی کارشان. نه خبری، نه یادی. تا اینکه یک روز که می‌روند سراغش، می‌بیند هفت‌هشت‌روز است که مرده.


فرار یک‌ماهه

تنهایی اسماعیل، اما از روزی شروع می‌شود که پدر می‌میرد و مادر غیبش می‌زند. یکی از عمو‌ها سرپرستی زهرا، خواهر اسماعیل را عهده‌دار می‌شود و یکی دیگر از عموها، او را به همسری برادر‌خانمش در‌می‌آورد.

اسماعیل تنها، اسماعیل بی‌کس، اسماعیل رنجور از زندگی به دستور عموی خود به مشهد فرستاده می‌شود برای کار در دکان آهنگری؛ «کم‌کم همه کارگرهایش را از سبزوار آورد مشهد. سه تا دکان در کوچه تاجر‌ها گرفت.»

آن سال‌ها معنی کار برای اسماعیل، آزار بوده است. آن‌قدر زیردست عمو آزار می‌بیند که فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد. از دکان می‌زند بیرون و پناه می‌برد به حرم حضرت رضا (ع) که در‌های حرم را بسته می‌بیند. می‌رود بست پایین حرم و گوشه مدرسه‌ای کز می‌کند و زار‌زار گریه می‌کند.

اوایل دوران پهلوی دوم است و هوای خیابان‌ها پس، که پاسبانی به او می‌گوید: «به خیابان نیایی که تیر می‌خوری.» آن‌قدر همان گوشه می‌نشیند تا در‌های حرم باز می‌شود و داخل صحن می‌شود؛ «همان‌جا ماندم و عصر رفتم طرف دروازه‌قوچان. یک گاری‌سازی بود که من را به کارگری قبول کرد. راستی یک خرس هم داشت که هم‌نشین تنهایی من بود.»

از آن طرف، عمو‌ها همه شهر را زیر‌و‌رو می‌کنند و یک ماه بعد، اسماعیل را در دکان اوستا پندار پیدا می‌کنند. یقه‌اش را می‌گیرند و کشان‌کشان بر‌می‌گردانند.

 

آخرین زنجیرباف سنتی مشهد هم رفت

 

هرچه کردم نشد

قصه پیرمرد که به اینجا می‌رسید، آهی می‌کشید و داغ دلش تازه می‌شد. شروع می‌کرد از کتک‌خوردن‌ها و آزار‌دیدن‌ها گفتن و گفتن؛ «از سربازی که برگشتم، در خانه عمه‌ام زندگی می‌کردم. یک شب به من گفت که بین عمو‌ها حرف از عروسی توست.

این بود که رفتم کاروان‌سرای گمرک مشغول اره‌کاری شدم. سعی می‌کردم خودم را عزیز عمویم کنم، اما انگار نه انگار. هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، کمتر به من توجه می‌کردند. عقده‌ای شده بودم. شب‌ها را هم در همین کوچه سیابون یا کاروان‌سرا می‌خوابیدم. ناامید شده بودم. آنها هم بی‌خیال من شده بودند.

عشق نقالی داشتم و به‌خاطر نقالی، زیاد می‌رفتم قهوه‌خانه. همین رفتن‌ها بود که معتادم کرد. ۱۰ سال استفاده کردم. مصرفم رسید به یک نخود. دو قران به مصرفم اضافه کردم تا ۱۰سال دیگر شد دو نخود. بعد دو سال، دفعه شب را هم اضافه کردم و مصرفم شد سه نخود. البته این نخود با نخود بقیه فرق داشت؛ یک‌بار یک نخود آش را کشیدند.

وزن ۶ نخود بود یعنی هر ۲۴ساعت ۱۸نخود مواد از گلوی من پایین می‌رفت. مصرف موادم زیاد بود. این‌طور بود که افتادم به آشغال‌جمع‌کنی. ۱۸‌سال آشغال‌جمع‌کن بودم. بخشی از آن دوران موقع راهپیمایی‌ها بود. هنوز به پیروزی انقلاب نرسیده بودیم.»

اینجا که می‌رسیدیم، گونه‌هایش گل‌انداخته، کسی را در عکسی نشان می‌داد؛ مردی نظامی در‌حال ادای احترام به او بود؛ عکسی که به گفته خودش خیلی جا‌ها کارش را راه انداخته بود.

«ماجرا از این قرار بود که یک روز که برای آشغال‌جمع‌کنی بیشتر از همیشه با دوچرخه پیش‌روی کردم، نزدیک باغ ملک‌آباد یک نایلون سیاه پیدا کردم. بردمش خانه و طناب‌های دورش را باز کردم. یک کلت بود. یک بار هم ششلول پیدا کردم. هر دو را به سپاه تحویل دادم. سپاه هم از من پشتیبانی کرد تا بتوانم آهنگری را سروسامانی بدهم.»

 

سال‌هاست که برگشته‌ام

اعتیاد، اما هنوز هست و او دستگیر می‌شود؛ «اسماعیل حالا دیگر سابقه‌دار شده‌ای. اگر بخواهی این راه را ادامه بدهی...» بار اول که اسماعیل را می‌گیرند و می‌برند، این حرف را به او می‌زنند. حساب کار دستش می‌آید.

آزاد که می‌شود، به خودش می‌گوید: «اسماعیل همان‌طور‌که از صفر شروع کردی و رفتی سر قله اعتیاد، از همان‌جا ذره‌ذره بیا پایین تا پاهایت به زمین امن برسد.»

این‌طور است که چهار ماه بعد می‌رسد به روز اول اعتیادش و دو ماه بعد ترس مواد را به کلی کنار گذاشته است؛ «آن‌قدر از درون شاد بودم که می‌خواستم مدام آواز بخوانم. سر بساط آواز می‌خواندم و خوشحال بودم.»

بعد‌از گذشت بیش‌از ۵۵ سال، صدای آواز اسماعیل جوان و پرتوان آن روز‌ها در دنگ‌دنگ چکش آهنگری‌اش ریخته بود؛ پیرمرد نود‌ساله‌ای که تا آخرین روز زندگی‌اش تنها بود و در تنهایی‌اش برای دلخوشی مردمی زندگی می‌کرد که ابزار دست‌ساز او را به خانه می‌بردند. مردمی که به نظراو خوب بودند، اگرچه او از بعضی‌هایشان دلخور بود.

 

* این گزارش ۲۴ فروردین ۹۵ در شماره ۲۳۰ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44