گلمحمد محمدی هنوز سربازی نرفته بود که خیال ازدواج با دخترخالهاش را داشت. او متولد سال1329 و ساکن محله مشهدقلی است. ازدواج عاشقانه او با همسرش ماجرایی شنیدنی دارد.
گلمحمد میگوید: در بین همه اقوام، بیشترین ارتباط را با خانواده خالهام داشتیم. منزل خاله چند کوچه با ما فاصله داشت. در جریان همین رفتوآمدها به دخترخالهام علاقهمند شدم. بهطور سربسته موضوع را با مادرم مطرح کردم و او نیز عشق و علاقه من به دخترخالهام را با پدرم در میان گذاشت. یک روز پدرم موضوع را پیش کشید و گفت: تا سربازی نرفتی از ازدواج حرف نزن. از طرف دیگر چون شنیده بودم که دخترخالهام خواستگاران دیگری نیز دارد، نگران بودم که در این مدت دوسال سربازی، او ازدواج کند. هرکاری کردم که پدرم را راضی کنم ابتدا خواستگاری بروم و بعد سربازی، حرفش یکی بود.
گلمحمد که چارهای جز رفتن به سربازی نداشت با نگرانی و از روی ناچاری خودش را به حوزه نظام وظیفه مشهد معرفی میکند اما در اوج ناامیدی معجزهای اتفاق میافتد و او از سربازی معاف میشود.
محمدی با تعریف خاطره آن روز میگوید: مدارکم را تحویل دادم، داخل سالن حوزه نشسته بودم و هر لحظه منتظر بودم که زمان و محل خدمتم را اعلام کنند.
در همین لحظه، سربازی اسمم را صدا کرد و گفت : «گلمحمد محمدی به اتاق سرهنگ برو.» وارد اتاق که شدم سرهنگی که پشت میز نشسته بود گفت: «براساس ابلاغیه جدید که از امروز صبح اجرایی شده است و براساس قرعهکشیای که انجام شد، شما از سربازیرفتن معاف هستید.»
ماجرا این طور بود که براساس شرایط دوران صلح و آرامش، رفتن به سربازی با قرعهکشی انجام میشد و برخی سربازان از رفتن به سربازی معاف میشدند و این معافیت سربازی ظاهرا در زمان صلح بود و اگر جنگی شروع میشد باید به سربازی میرفتیم. معجزه برایم اتفاق افتاده بود و من با خوشحالی به خانه برگشتم. ابتدا پدرم باور نمیکرد اما زمانی که بعد از چند روز کارت معافیت از خدمت را برایش بردم، راضی شد و برای خواستگاری به خانه خالهام رفتیم. بعد از چند روز بساط عروسی فراهم شد و ما با هم ازدواج کردیم.
او بعد از ازدواج زندگی ساده و صمیمانه همراه با عشق را شروع میکند. زندگیای که بعد از گذشت 50سال همچنان پابرجاست. او میگوید: حیاط مرحوم پدرم دارای چند اتاق جداگانه بود. بعد از ازدواج پدرم یکی از این اتاقها را گچکاری و تمیز کرد و به ما داد تا در آن زندگی کنیم.
بعد از من نیز هر کدام از برادرانم که ازدواج میکردند در یکی از اتاقهای همین منزل پدری ساکن میشدند و همه با هم در کنار هم زندگی میکردیم. شبهای تابستان سفره بزرگی داخل حیاط میانداختیم و هر عروس غذایی را که درست کرده بود با خود به سر سفره میآورد. بعدها که پدر چند بچه شدم خانهای جداگانه در سهراه دانش خریدم. حالا هشت فرزند دختر و پسر دارم.