بیبی زهرا آنقدر شهید دیده بود که وقتی اسم پدرش را در فهرست شهدا دید، توانست تا سه روز در خانه حرفی به زبان نیاورد. برای زهرای هفدهساله کار راحتی نبود به مادرش بگوید پدرشان دیگر بنا نیست برگردد.
بیبی زهرا آنقدر شهید دیده بود که وقتی سر پدر را در آغوش گرفت تیری که به سر پدرش خورده و تمام سرش را متلاشی کرده بود نهتنها او را نترساند بلکه مصممترش کرد.
زنی که مقابلم با آرامش نشسته است، در اوج جوانی پیکر بیش از 500شهید را از نزدیک دیده و همراه خانوادهاش مویه کرده است او آرامش دل خانواده شهدا بود، چه آن پنج شهید خاندان علیزاده که پسرعموهایش بودند و چه آنها که حتی نامشان را هم نشنیده بود.
بنا بود با زهرا و فاطمه علیزاده همکلام شویم و درباره خاطرات نابشان از روزهایی که به قول خودشان خانهشان شبیه میدان جنگ بود گفتوگو کنیم اما سفر کربلا و کسالت بیبی فاطمه باعث شد فقط از زهرا بشنویم.
بیبی زهرا علیزاده متولد 1340 است. او روسریاش را مدل عربی به سر کرده و گوشه کوچک آن را زیر گوشش فروکرده است و گاه در بین مصاحبه آن را باز میکند و میبندد. انگار خلقش تنگی میکند. زمان جنگ، صبح و شب بیبی زهرا به هم دوخته شده بود. او دو روز در هفته را به معراج میرفت و وقتی شهید میآوردند کارش بیشتر میشد.
سپس با همانها به گلزار شهدای بهشت رضا(ع) میرفتیم و بعد از تدفین شهدا به گورستان منافقین میرفتیم و لعنشان میکردیم
تعریف میکند: «من و فاطمه که دو سالی از من بزرگتر است قبل از اینکه خانوده شهدا بیایند خودمان را به معراج میرساندیم، چون بسیجی فعال بودم مانعی برای حضور در چنین فضایی نداشتم اول از همه روی صورت شهدا را باز میکردیم و نگاهشان میکردیم. اینکار آرامش عجیبی به ما میداد. گاهی آنقدر شهید وضعیت بدنی نامناسبی داشت که فاطمه از هوش میرفت.»
فاطمه و زهرا آنقدر منقلب میشدند که به قول زهرا خانم اگر کسی خبر نداشت، فکر میکرد آنها از اقوام درجه یک شهید هستند. میگوید: «امان از دل مادرهایشان. خانواده شهدا که میرسیدند همراهیشان میکردیم.
سعی میکردیم آرامشان کنیم دلداریشان میدادیم. بعد همراهشان از مسجد بناها در خیابان شهید دیالمه به سمت حرم برای تشییع میرفتیم. سپس با همانها به گلزار شهدای بهشت رضا(ع) میرفتیم و بعد از تدفین شهدا به گورستان منافقین میرفتیم و لعنشان میکردیم. کارمان که تمام میشد به خانه برمیگشتیم. این برنامه دو روز در هفتهمان بود.»
زهرا و فاطمه به خانه که برمیگشتند تازه کارشان شروع میشد. آنها یا جهاد سازندگی میرفتند یا در خانه مشغول کار برای پشت جبهه بودند؛ «در جهاد روزی یک کار انجام میشد. یک روز یک وانت قند میآوردند تا شب قند میشکستیم. یک روز تا شب سبزی پاک میکردیم و توی سینیهای بزرگ میریختیم و خردشان میکردیم. بعد هم چند نفری بودند که سبزیها را در روغن تفت میدادند و بستهبندی میکردند.»
سرکشی از خانواده رزمندگان و شهدا هم یکی از کارهایی بود که بیبی زهرا به همراه خواهرش انجام میداد. تعریف میکند: «من و چند نفر از بسیجیها هفتهای یکی دو روز را به سرکشی این خانوادهها میرفتیم. گاهی در خانهشان روضهای میخواندیم و عزاداری میکردیم. خانوادهها از این روضهخوانی استقبال میکردند. از طرفی میخواستیم اوضاع زندگیشان را ببینیم و نیازهایشان را بررسی کنیم. من سؤال میکردم و یکی دیگر از خواهرها هم تند تند یادداشت میکرد. فهرست نیازها را به ستاد شهدا و ایثارگران تحویل میدادیم و آنها ملزومات را برای خانوادهها تهیه میکردند.»
جمعهها اگر برای همه روز استراحت بود برای بیبی زهرا و خواهرش اینطور نبود؛ «ما جمعهها سر زمینهایی میرفتیم که وقت درو گندمشان بود و صاحب زمین یا شهید شده بود و یا در جبهه میجنگید. تا کجاها که برای درو گندم نمیرفتیم. شش صبح از خانه بیرون میرفتیم و 12شب برمیگشتیم. فقط هم گندم نبود هر کار کشاورزیای که این خانوادهها داشتند من و خانمهای بسیجی دیگر انجام میدادیم.»
قبل از جنگ این بیمارستان ویژه جذامیها بود. برای همین باید خوب ضدعفونی میشد. ما دو روز صبح تا شب در بیمارستان به نظافت و ضدعفونی مشغول بودیم
بیبی زهرا تأکید میکند که او و خواهرش دنبال گرفتن کارت بسیج و این چیزها نبودند. پدرشان امر کرده بود اصلا پی این مسائل نباشند، برای همین این دو خواهر هر کاری که از دستشان برمیآمد انجام میدادند از تهیه جهیزیه تا دوخت لباس برای رزمندگان.
بیبی زهرا یکی از افرادی بود که در شستوشوی بیمارستان هاشمینژاد و آمادهکردن آن برای حضور مجروحان کمک کرده بود؛ «قبل از جنگ این بیمارستان ویژه جذامیها بود. برای همین باید خوب ضدعفونی میشد. ما دو روز صبح تا شب در بیمارستان به نظافت و ضدعفونی مشغول بودیم.»
بیبی زهرا همان سال اول جنگ در مسجد محله دورههای کار با اسلحه را یاد میگیرد؛ «چشم بسته تفنگ را باز میکردیم و میبستیم کُلت، ام یک و ژسه را بهراحتی باز میکردیم و میبستیم. جنگ تن به تن را یاد گرفته بودیم. کار کردن با نارنجک 42تیکه را هم یاد گرفتم. فقط بلد نبودم پشت تانک و تیربار بنشینم.(میخندد)»
بیبی زهرا در کنار یادگرفتن کار با اسلحه در انتظامات مراسمها هم فعالیت داشته است؛ «من و فاطمه همه جا همراه هم بودیم. در حرم هم بازرس سخنرانیهای مهم و مراسمها بودیم.»
وقتی بنا بود شهید بهشتی در حرم سخنرانی کند بهدلیل اینکه منافقان مشکلی ایجاد نکنند، بازرسیها سفت و سخت انجام میشد بیبی زهرا هم یکی از بازرسان این مراسم بود. میگوید: «وقتی تفتیش میکردم به صورت فرد نگاه میکردم اگر دستپاچه میشد و چشمهایش را میدزدید معلوم بود خبری است.
زن و مردی همراه هم به سمت حرم میآمدند در دست مرد ساکی بود که آن را به زن سپرد. حسابی شلوغ شده بود او به تصور اینکه میتواند بین شلوغی از جمعیت و بازرسی عبور کند جلو آمده بود، وقتی بین جمعیت دیدمش از چشمهایی که آن را میدزدید فهمیدم فکری در سر دارد. فوری به برادران اطلاعاتی خبر دادم. راهها را بستند و کیفش را که تفتیش کردند دیدند درست حدس زدهام چند نارنجک در کیفش قایم کرده است.»
خانواده علیزاده از آن خانوادههای پرجمعیت محله شهید فرامرز عباسی بودند. آنها 10خواهر و برادر بودند. سه دختر خانواده سن و سال کمی داشتند اما فاطمه و بیبی زهرا زمان جنگ سن و سالشان آنقدری بود که اثرگذار باشند. پدرشان یک پایش در جبهه بود و یک پایش در خانه.
احمدمان که به جبهه میرفت 14سال بیشتر نداشت هنوز پشت لبش سبز نشده بود. با این حال پدر و مادرم مانع جبهه رفتنش نمیشدند
هر پنج پسر خانواده هم در جبهه به سر میبردند؛ «اینطور نبود که یکدفعه همه با هم به جبهه بروند. با هم هماهنگ بودند همیشه یک یا دو مرد در خانه بود. احمدمان که به جبهه میرفت 14سال بیشتر نداشت هنوز پشت لبش سبز نشده بود. با این حال پدر و مادرم مانع جبهه رفتنش نمیشدند.»
با اینکه چنین فضایی در منزل علیزاده حاکم بود اما روال عادی زندگی هم دنبال میشد. میگوید: «سال62 ازدواج کردم. پدرم از جبهه برگشته بود عمو و زن عمویم به خواستگاری آمدند. پسرعمویم آن موقع درس طلبگی میخواند، مدت کوتاهی بعد بدون مراسم و جشن به سر خانه و زندگیام رفتم.»
بیبی زهرا از روزی میگوید که در ستاد شهدا چشمش به فهرست شهیدان میافتد. از به یاد آوردن این موضوع صورتش را چنگ میزند و ماجرا را برایمان اینطور تعریف میکند: «نمیدانید چقدر سخت است وقتی اسم پدر، برادر و پسرعموهایت را در فهرست شهدا ببینی. ته دلم خالی شد، مانده بودم چهکار کنم.
چطور به خانه بروم. فاطمه همراهم بود. تمام راه اشک ریختیم. میدانستیم دو، سه روزی طول میکشد تا پیکر شهدا به مشهد برسد برای همین نخواستیم در این دو، سه روز به مادر و اقوام خبر بدهیم. هر چند برادرم محمود زنده بود، در سردخانه بخار روی پلاستیک صورتش باعث شده بود نجات پیدا کند اما پیکر پدرم دو، سه روز بعد در معراج بود.»
سال 1366بود. اینبار که فاطمه و زهرا به معراج میرفتند با همه بارهای دیگر فرق داشت؛ «ما همراه خانواده و اقوام برای تحویلگرفتن پیکر پدرم به معراج شهدا میرفتیم. هر دو پای پدرم قطع شده بود. الهی بمیرم، سرش را که بغل کردم از پس سرش خونها و محتویات جمجمهاش روی دستم ریخت.»
بعد از پدر آنها 12شهید دیگر از اقوام را تشییع کردند از پسرخاله تا پسرعموها.
از بین پسرعموها جعفر آدم خاصی بود. بیبی زهرا او را بهخوبی به خاطر دارد. آنطور که تعریف میکند جعفر شانزدهساله ریزنقش بوده و با همان سن کم مین خنثی میکرده است. هر بار که از جبهه برمیگشته سری هم به آنها میزده است.
میگوید: «جعفر علیزاده مینیابی حرفهای بود که همه سال را در جبهه بود و بهندرت به خانه برمیگشت. هر بار هم که میخواست برود، مادرش بساط آش راه میانداخت و برای سلامتیاش بین همسایهها پخش میکرد، واقعا هم با اینکه کار خطرناکی داشت به سلامت برمیگشت.
جعفر گفت دعا کنید شهید شوم دعا کنید آشهای مادرم بیاثر شود دیگر خسته شدهام. شما دعا کنید شهید شوم خودم روز قیامت شفاعتتان میکنم
بدنش پر از ترکش بود اما از شهادت خبری نبود. سال آخر جنگ بود. از شهادت پدرم خیلی نمیگذشت. جعفر با حسرت به ما نگاه میکرد و میگفت خوش به سعادتتان حالا شما فرزندان شهید هستید. پسر عمویم به عصب دستش ترکش خورده بود. هر وقت میآمد میگفت یک کاسه آب برایش بیاوریم و او سر انگشتانش را توی آب میگذاشت تا نسوزد. مادرش حاضر بود انگشتان پسرش توی کاسه آب باشد اما شهید نشود.»
آنطور که بیبی زهرا میگوید طاقت جعفر طاق شده بود. از آنها میخواهد حالا که عصر جمعه است برایش دعا کنند تا اینبار که میرود برنگردد؛ «جعفر گفت دعا کنید شهید شوم دعا کنید آشهای مادرم بیاثر شود دیگر خسته شدهام. شما دعا کنید شهید شوم خودم روز قیامت شفاعتتان میکنم. ما هم توی حیاط رفتیم سرمان را به آسمان بلند کردیم و از تهدل دعا کردیم جعفرمان شهید شود. وقت رفتن از زیر قرآن ردش کردیم و پشت سرش آب ریختیم. باورتان نمیشود جمعه بعد پیکر جعفر را آوردند. جگرش درآمده و محتویات شکمش بیرون ریخته بود. دو سال پیش در گلزار شهدای بهشت رضا(ع)از مادرش حلالیت طلبیدم.»
محرم که میشد در خانه علیزاده شور و حال خاصی به راه بود. میگوید: «دو ماه محرم و صفر پنج برادرم، دخترهای کوچک خانه، پسرعموها و بچههای همسایه در خانه سینه میزدند. برادرم نوحه میخواند و پسرهای کوچک خانه با در قابلمه سنج میزدند. الان که فکرش را میکنم مادرخدابیامرزم چقدر حوصله داشت. هر روز عصر در خانه ما عزاداری به راه بود. بعد هم همه با هم به مسجد میرفتیم و در نماز اول وقت و عزاداری شرکت میکردیم. برادرم در مسجد هم نوحه میخواند. این برنامه کل محرم و صفر خانه ما بود.»
خانواده علیزاده از مبارزان انقلاب بودند. پدربزرگ بیبی زهرا در نجف از محضر آیتا...خمینی بهره میبرد؛ «مادر و پدرم در عراق با هم ازدواج کردند. ما تا سالها در نجف زندگی میکردیم وقتی به جرم شیعهبودن ما را از عراق بیرون کردند، پدرم زودتر به مشهد آمد تا خانهای تهیه کند و کار و بارش را راه بیندازد. عموها هم رفته بودند. در واقع اول مردها رفتند تا بعد خانوادهها بروند. یک ماه بعد از رفتن مردهای خانواده مرز بسته شد. یک سال و نیم در عراق بدون پدرم زندگی میکردیم روز و شب مادرم اشک میریخت. بالأخره مرز باز شد و بنا شد ما هم به ایران بیاییم.»
این ماجرا مربوط به قبل از انقلاب است، آنزمان بیبی زهرا شش سال بیشتر نداشته است؛ «زمستان بود. ما در عراق تا آنزمان برف ندیده بودیم. خودرویی که با آن میآمدیم بین راه خراب شد. برف هم میبارید. یک شبانهروز در برف گیر کرده بودیم و کم مانده بود بمیریم، مأمورهای ایرانی به دادمان رسیدند و ما را نجات دادند. خاطرم هست ما را به جایی بردند که بخاریهای بزرگی دور تا دور اتاق بود، نزدیک گرما که میشدیم از شدت یخزدگی دست و پاهایمان میسوخت و گریه میکردیم. مأمورها تند تند به ما چای میدادند تا بدنمان گرم شود. اول به قم رفتیم و بعد پیش پدرمان به مشهد آمدیم.»
از صبح تا شب در منزل علیزاده رادیو روشن بود و پدر اخبار شورشهای انقلابیون را پیگیری میکرد. این بخشی از خاطرات بیبی از ماههای پیش از انقلاب است؛ «ما در خانه اجازه دست زدن به رادیو نداشتیم. پدرم مردی متدین بود که با صدای قرآنخواندنش قبل از نماز صبح ما را بیدار میکرد. برای همین به عفاف و حجابمان خیلی حساس بود. اجازه نمیداد دست به رادیو بزنیم چون از آن ترانه پخش میشد. هیچ کدام از دخترها مدرسه نرفتند چون قبل از انقلاب باید بیحجاب به مدرسه میرفتی برای همین همهمان بعد از انقلاب به نهضت رفتیم.»
بیبی از شیطنتی میگوید که دستهجمعی مرتکبش شده بودند؛ «پدرم خانه نبود گشتیم و رادیو را پیدا کردیم و آن را روشن کردیم یکدفعه آهنگی پخش شد نفهمیدیم چطور باتریها را از رادیو درآوردیم. پدرم که فهمید خیلی ناراحت شد.»
خانواده علیزاده از عراق همراهشان توضیحالمسائل امام(ره) را آورده بودند و یک کُلت که در شلوغیها به دردشان بخورد؛ «مادرم رساله را زیر لباسهای خواهرم مخفی کرده بود. کُلت را هم ته دبه گوشتهای نمک سود گذاشته بود. هر وقت مأمورها به خانهمان میآمدند اول از همه سبد لباسها و بعد دبه گوشت را جلویشان میگذاشت. آنها هم شک نمیکردند.»
خانم علیزاده با تنها فرزندش که آن را از توسل به امام رضا(ع)د ارد بدرقهام میکنند، هنوز دارم به چهره آرام بیبی زهرا فکر میکنم.
***
بی بی زهرا علیزاده از تجربه متفاوت حضور در معراج شهدا میگوید
ما گریه میکردیم، او میگفت هدیه خداست
گفتید هفتهای دو روز به دیدار شهدا میرفتید. به نظرتان صورت چند شهید را دیدهاید؟
شمارش از دستم در رفته است واقعا درست نمیدانم ولی خودتان تصور کنید معراج سوله بزرگی دارد که بغل به بغل شهدا را میگذاشتند. ما دو روز در هفته همه شهیدانی را که به معراج میآوردند میدیدیم. فکر میکنم بیشتر از 500شهید را دیدهام.
در بین شهدا، مورد خاصی هم بود؟
بعضیهایشان سر نداشتند. برای همین پنبه را شکل سر درست میکردند و بین لباس شهید میگذاشتند. این شهدا را اجازه نمیدادند ببینیم. خانوادهشان هم روی شهید را باز نمیکردند.
در بین صحبتهایتان گفتید فاطمه از دیدن پیکر شهیدی منقلب شد و از هوش رفت. بیشتر توضیح میدهید؟
فاطمه با اینکه از من بزرگتر بود اما من نسبت به او از نظر روحی قویتر بودم. شهیدی را آورده بودند که انگار سوخته بود، بدنش جمع شده بود و اندازه یک بچه شش،هفتساله جثه داشت. من توانستم خودم را کنترل کنم اما فاطمه نه.
باز هم با چنین مواردی برخوردید؟
بله شهیدانی که شیمیایی شده بودند بدنشان پر از تاولهای بزرگ بود. از سر تا پایشان پر از تاول بود. نگاه که میکردی دلت کباب میشد.
در چهره شهدا چه چیزی میدیدید که اینقدر مشتاق دیدنشان بودید؟
نورانی بودند. بعضیهایشان نور بیشتری در چهرهشان دیده میشد. نگاه که میکردیم آن نور را میدیدیم. برایمان خیلی عجیب بود.
تأثیری رویتان نداشت؟ بالأخره هفتهای دو روز پیکر شهدا را دیده و خانواده شهدا را همراهی میکردید؟
شاید باورتان نشود آنقدر شهید دیده بودم که با دیدن رزمندهای که به جبهه میرفت میتوانستم حدس بزنم شهید میشود یا نه.
میتوانید مثال بزنید؟
پدرم بار آخری که میخواست به جبهه برود من ازدواج کرده بودم. برای خداحافظی به خانهام آمد با خودش انار آورده بود. گفت برایش انارها را دانه کنم. کنارش که نشستم صورتش حالت خاصی داشت. همان نور را در چشمها و صورتش میدیدم. با خودم گفتم بار آخری است که پدرم را میبینم همینطور هم شد.
از گلزار شهدا بگویید نمونه خاصی در ذهنتان هست که برایمان تعریف کنید؟
یکی از مادران شهید پسر دومش به شهادت رسیده بود. وقتی که میخواستند شهید را دفن کنند مادرش پیشقدم شد و گفت خودم میخواهم پسرم را در خاک بگذارم. بدون اینکه گریه کند چنان محکم و قوی پسرش را به خاک سپرد که هیچوقت فراموش نمیکنم. ما که گریه میکردیم میگفت هدیه خدا بوده من چهکارهام که بخواهم از تقدیر گله کنم.