بیش از 10سال از زندگی اش را در جبهه گذرانده است و در ریه هایش تاول های جنگ را به یادگار دارد. 70درصد شیمیایی یعنی زندگی وابسته به کپسول اکسیژن، وابسته به دارو و به کورتون که به گفته خودش اصلی ترین دارویی است که بدون آن زندگی برایش تصورنشدنی است.
محمدرضا مهری، سرهنگ بازنشسته ارتش، سال64 خانواده اش را از فشار بمباران های تهران به مشهد فرستاد و بعد از جنگ هم محله آب و برق مشهد را برای زندگی انتخاب کرد تا ریه هایش که داغدار حمله های ناجوانمردانه بعثی ها بودند در آب و هوای این محله تاب بیاورند.
مهری از تک تک روزهای جنگ خاطره دارد اما خاص ترین خاطراتش را مربوط به عملیات های فتح المبین و بیت المقدس می داند، همان لحظه هایی که در کوچه های جنگ زده خرمشهر قدم گذاشته، همان موقعی که به همراه هم رزمان غیورش و دیگر رزمندگان شجاع این خاک، با دست خالی خرمشهر را از مزدوران صدام پس گرفتند.
متولد تهران است در سال1330. هجده ساله که بوده مادرش را از دست می دهد و دلیلی برای ماندن در خانه بی مادر نمی بیند. با گذراندن آزمون های ورودی سال49 وارد ارتش شده و با شهید یوسف کلاهدوز هم اتاق می شود. یادآوری خاطرات ظهرهای ماه رمضان ارتش همراه با شهید کلاهدوز و استراحت های نیمروزی خنده بر لب هایش می نشاند.
می گوید شیرینی همان 10دقیقه چرت نیمروزی با دهان روزه همراه با انسان وارسته ای چون کلاهدوز هیچ وقت تکرار نمی شود. با ثابت شدن درآمدش سال50 عقد می کند و از سال52 زندگی مشترکش را آغاز می کند. حاصل ازدواجش با زهرا معینی کرمانی شش فرزند است که همگی تحصیلات عالی دارند.
او درباره اهمیت نقش مادر در زندگی می گوید: همسر مرحومم تک فرزند خانواده بود. مادرش مشکلی داشت و همین یکی را هم بدون اجازه دکتر به دنیا آورده بود. به همین دلیل اصرار داشت بچه زیاد بیاوریم. الحق و الانصاف مادر نمونه ای بود و تمام وقتش را صرف رسیدگی به تربیت بچه ها و تحصیلشان می کرد.
بچه ها هم مثل مادرشان اهل و صالح هستند. خدا رحمتش کند، چهار سال قبل فوت شد و زندگی من دچار ضایعه ای بزرگ شد. هیچ وقت توجه و مراقبت هایش را به خودم و بچه ها فراموش نمی کنم. من جانباز 70درصد هستم، دقتم در مصرف داروها و رسیدگی های خوب همسرم من را سرپا نگه داشت. بسیاری از جانبازان با درصد جانبازی کمتر از من شهید شدند. داماد خودم شهید هادی کاظم نژاد حال و اوضاعش از من بهتر بود اما به گفته دکتر، مریضی او را «ناک اوت» کرد.
وقتی از مهری می خواهم درباره روزهای اول جنگ بگوید تعریف می کند: 127ماه سابقه حضور در جبهه دارم، یعنی بیش از 10سال. درست بعد از انقلاب از زمان درگیری های گنبد کاووس آماده باش بودیم. بعد قائله کردستان پیش آمد و بعد هم جنگ شد. تا چند سال بعد از جنگ هم در مرزها حضور داشتیم. از 20مهر سال59 رفتم جنوب.
هر بار فکر می کردیم اوضاع آرام شده است و می خواستیم برگردیم تهران، باز بمباران ها شروع می شد
مدتی آنجا بودم و بعد در زمان فرماندهی شهید علی صیاد شیرازی نقل و انتقالاتی انجام شد. زمانی که جنگ شروع شد متأهل بودم و بچه هم داشتم. طرح تحول و جابه جایی که بود من جا تعیین نکردم و گفتم هرجا ارتش تعیین کند می روم. به کرمانشاه منتقل شدم و تا آخر جنگ همانجا ماندم، اما خانواده تهران بودند.
سال64 که صدام حمله های موشکی به تهران را شروع کرد دست زن و بچه را گرفتم و به مشهد آوردم. یادم هست یک بار که به مرخصی می آمدم، در اتوبان قزوین تهران دیدم موشک به سمت تهران می رود. به همین دلیل همسرم و بچه ها را آوردم مشهد، پدر خانمم در مشهد خانه و زندگی داشت تا هم از تیررس موشک های صدام دور باشند و هم پدرخانمم بالای سر بچه ها باشد.
خانه شان در بولوار پیروزی فعلی بود. بچه ها هم همانجا مدرسه رفتند. هر بار فکر می کردیم اوضاع آرام شده است و می خواستیم برگردیم تهران، باز بمباران ها شروع می شد. در همین فاصله مجروح شدم و تهران با آن آب و هوا برایم مناسب نبود. تصمیمم ماندن در مشهد شد و خانه فعلی ام را خریدم. آن زمان اینجا از مرکز شهر خیلی دور بود. اول آب و برق تابلویی نصب شده بود که روی آن نوشته بود: تا مشهد 5کیلومتر. آب و هوا عالی بود و مناسب برای ریه های من.
مهری هم رزم بودن با شهید صیاد شیرازی را یکی از شانس های بزرگ زندگی اش می داند. از اخلاص و دلسوزی او بسیار یاد می کند. در گوشه و کنار خاطراتش صیاد شیرازی هم حضور دارد. درباره لحظه ورود به خرمشهر می گوید: اول رفتیم اندیمشک. در هر دو عملیات بیت المقدس و فتح المبین حضور داشتم.
عملیات فتح المبین که تمام شد بلافاصله شهید صیاد شیرازی گفت یگان ها حرکت کنند به سمت خرمشهر، برای اجرای عملیات بیت المقدس. خرمشهر دست عراقی ها بود. ما رفتیم جاده اهواز به آبادان و در سه راهی دارخوین مستقر شدیم. بعد حرکت کردیم و از رودخانه کارون رد شدیم. من ماشین جلو ستون بودم و مدارک نظامی هم دستم بود. استرس زیادی داشتیم. در یک لحظه متوجه دو نقطه سیاه شدم که به سمت ما می آمدند. اول فکر کردم کلاغ است بعد دو میگ عراقی (نوعی هواپیمای جنگنده رهگیر و شناسایی مافوق صوت) و بمب ها را دیدم.
صدایش را صاف می کند و با هیجان زیاد و صدای بلند ادامه می دهد: داد زدم یا امام زمان(عج)! بعد از چند ثانیه که چشم هایم را باز کردم متوجه شدم بمب ها 500متر آن طرف تر افتاده اند. معجزه بود، چون من خودم دیدم بمب را باز کرد و به سمت ما انداخت. عقب ستون یک نفر تیربارچی داشتیم که یکی از میگ ها را زد. دم میگ آتش گرفت و مجبور شد به خاک عراق برگردد.
دستمالی برمی دارد و به پیشانی اش می کشد. یادآوری خاطرات هیجانش را زیاد می کند و نفس هایش را به شماره می اندازد، اما خودش می گوید دوست دارد خاطرات را مرور کند. حتی برنامه های جنگی تلویزیون را دنبال می کند تا یاد و خاطره هم رزمانش در ذهنش باقی بماند. می خواهد در خاطرش تداعی شود که چه روزهایی را پشت سر گذاشته تا به هفتادسالگی و این آرامشی که الان دارد برسد.
ادامه می دهد: بعد که جاده اهواز خرمشهر را رد کردیم لشکر16 قزوین باید به ما می پیوست تا به عراقی ها فشار بیاوریم. اما عراقی ها روی آن ها آب گرفته بودند. زمین های آن قسمت عجیب چسبناک است. آب که می افتد انگار در باتلاق گیر افتاده اند. بچه های قزوین زمین گیر شدند و دیر به ما پیوستند. امکانات عراق خیلی پیشرفته بود. گاهی می دیدیم شب تا صبح یک جاده آسفالت را زده اند.
با تداعی خاطرات خرمشهر باز یاد شهید صیاد شیرازی می افتد و می گوید: یگان ها که درخواست مهمات سنگین می کردند، شهید صیاد شیرازی از سنگر بیرون می آمد و رو به آسمان می کرد و می گفت: خدایا کمکم کن. خدارحمتش کند. آن قدر که برای شهادت صیاد شیرازی گریه کردم برای مادرم گریه نکردم. چون واقعا زحمت می کشید. تمام عملیات های موفق را او فرماندهی کرد و با سپاه و بسیج هماهنگ و همراه شد.
خدارحمتش کند. آن قدر که برای شهادت صیاد شیرازی گریه کردم برای مادرم گریه نکردم
صدام آن قدر از تجهیزاتی که آمریکایی ها به او می رساندند مطمئن بود که می گفت اگر ایران محمره را بگیرد کلید بصره را به آن ها می دهم. روی همین حساب خرمشهر را که پس گرفتیم، حمله هواپیماهای عراق بیداد می کرد. می خواستند هر طور شده دوباره شهر را بگیرند. صدام نیروی ایمان و اراده ایرانی ها را دست کم گرفته بود. همه ایرانی ها با آزادی خرمشهر شاد شدند.
ما وقتی وارد خرمشهر شدیم، شهر وضع خیلی بدی داشت. خانه های مردم را خراب کرده بودند. آن قدر ترکش روی زمین ریخته بود که لاستیک خودروهایمان را موقع حرکت سوراخ می کرد. ما به سنگرهای عراقی ها که در شهر بودند رسیده بودیم. عرض سنگرهایشان کم بود و نظافتشان صفر. تمام آشغال هایشان را ته سنگر ریخته بودند. در آنجا من بیماری سالک گرفتم و با پای زخمی خیلی اذیت شدم.
مهری خوشی های کوچک دوران جنگ را جزو خاطرات خیلی خوبش می داند. معتقد است در آن هیاهو و شلوغی کوچک ترین توجه به سربازی که برای وطنش می جنگید، انگیزه ای بزرگ به او می داد. تعریف می کند: سقف سنگر عراقی ها کوتاه بود. وقتی می خواستیم نماز بخوانیم باید می رفتیم بیرون سنگر. آن هم زیر رگبار گلوله. گلوله های توپ صفیر داشتند و سوت می کشیدند.
با شنیدن صدا نمازمان را قطع می کردیم و می پریدیم داخل سنگر. گاهی چند بار نماز می خواندیم. یادم هست یک بار در آن گیر و داری که هواپیماهای عراق خرمشهر را با شدت بمباران می کردند، نمازم تمام شد و می خواستم بپرم داخل سنگر که راننده یک پیکان وانت صدایم زد: برادر بیا اینجا! من رفتم و دیدم عقب ماشین یک مشت آبمیوه بسته ای خنک آورده است.
گریه ام گرفت. چفیه ام را باز کردم و همه آبمیوه ها را ریختم داخل آن. وقتی رفتم داخل سنگر به بچه ها گفتم: بیایید ببینید پیک نیک است یا جنگ. این طور چیزها خیلی تأثیرگذار بودند. برای سربازی که در هوای گرم، با تشنگی زیاد پشت تیربار ساعت ها می ایستاد، خوردن یک جرعه آبمیوه خنک، خون را در رگ هایش به جریان می انداخت.
از نظر مهری در زمان سختی و جنگ چیزی که در ذهن انسان می گذرد همسر و بچه هایش هستند. می گوید: زیر رگبار ترکش و گلوله می گفتم: خدایا کمک کن بچه هایم بعد از مردن من آواره نشوند. گفتم اگر سرپناه و حقوقی برای آن ها داشته باشم با خیال راحت به دل خطر می روم.
او روزهای محاصره را یکی از همین لحظه هایی می داند که تمام همّ و غمش خانواده اش بودند و بس. تعریف می کند: در عملیات مرصاد در غرب کشور دو روز در محاصره بودیم. هواپیماهای عراقی شب تا صبح پرواز می کردند. چیزی هم نداشتیم بخوریم. عملیات حدود 48ساعت طول کشید. چند نفر از بچه ها رفته بودند جالیزهای اطراف و هندوانه و خربزه ای را برداشته بودند و خورده بودند. اما من نخوردم.
می گفتم این بندگان خدا جنگ زده و آواره هستند. چشمشان به همین محصول زمینشان است. درست نیست ما از آن ها برداریم. اعتقاداتی داشتم و با خودم گفتم: تا زمانی که بتوانم مقاومت می کنم و نمی خورم. چند روز بعد از اینکه از محاصره خارج شدیم، صاحب زمین ها اسب و الاغ آورده بود که محصولاتش را بار کند و ببرد.
یکی از بچه ها رفت و به او گفت: راضی باش ما در محاصره از محصولات زمین تو خورده ایم. صاحب جالیز گفت: نوش جانتان. هم رزمم به من اشاره کرد و گفت: اما این رفیقمان نخورده است. صاحب جالیز جلو آمد و با لهجه شیرین کردی گفت: برادر چرا نخوردی؟ گفتم: خب باید راضی می بودی، من تاجایی که می توانستم دوام آوردم. گفت: از شیر مادر حلال تر. بعد هم چند هندوانه و خربزه را داخل سنگر گذاشت.
مهری اهل تهران است و لشکری هم که با آن اعزام شده از تهران بوده است. به همین دلیل هم رزمانش در مشهد نیستند که از احوال آن ها باخبر باشد. می گوید که کارش کلیدی و مرتبط با اطلاعات عملیات بوده است.
زمانی که مجروح شده است یکی از فرماندهان به دکتر بهداری می گفته: هر طور شده او را در همین بهداری درمان کن. اما شیمیایی هی پیشرفت می کرده و راه تنفسی اش را مسدود می کرده است. تعریف می کند: سرفه های خیلی شدیدی داشتم.
31تیر 67 بعد از پذیرش قطعنامه، نیروهای ما مشغول جابه جایی بودند که عراق ناجوانمردانه حمله کرد و من شیمیایی شدم. عراق بدون توجه به قطعنامه حمله را با بالگردهای روی سرمان و تانک های روی زمین شروع کرد. ما به ناچار از قصر شیرین تا گیلان غرب عقب آمدیم. خود مردم گیلان غرب از زمان حمله عراق به کوه و کمر رفته بودند و در میان تپه ها و کوه ها زندگی می کردند.
ما به جای امن که رسیدیم مستقر شدیم. تانک ها را در گردنه ها مستقر کردیم و راه پیشروی عراقی ها را بستیم. بعد از آن اتفاق سال های زیادی در وضعیت بدی بودم، حال نامساعدی داشتم و عفونت به قلبم زده بود تا اینکه زودتر از موعد بازنشسته شدم.
مهری می گوید که تلفات شیمیایی ها بیشتر از سایر نقص عضوی هاست. یاد روزهای بعد از جنگ می افتد که با آن امکانات کم، با چه درد و عذابی دکترها تاول های ریه اش را می ترکاندند و ریه را با آب نمک شست وشو می دادند. نفسش می گیرد و می گوید: حسی داشت درست مانند خفگی در دریا، علم به اندازه الان پیشرفته نبود و نمی دانستیم که باید به طور مداوم دارو مصرف کنیم.
همسر خدابیامرزم خیلی خوب رسیدگی می کرد. حتی آب را هم از صافی برایم رد می کرد. به کپسول اکسیژن وابسته بودم. هیچ غذای بوداری در خانه درست نمی کرد. حتی بعضی وقت ها بچه ها در زیرزمین غذا می خوردند تا بوی غذایشان من را اذیت نکند.
به کپسول اکسیژن وابسته بودم. هیچ غذای بوداری در خانه درست نمی کرد. حتی بعضی وقت ها بچه ها در زیرزمین غذا می خوردند تا بوی غذایشان من را اذیت نکند
آن زمان خانمی به نام «بابازاده» از طرف بنیاد شهید و امور ایثارگران می آمد و سرکشی می کرد تا ببیند رسیدگی به جانبازان به خوبی انجام می شود یا نه. همسر خدابیامرز من که برادرش هم جانباز شهید بود، به دلیل همین رسیدگی ها و توجهی که به تربیت و درس بچه ها داشت، از میان 100نفری که انتخاب شده بودند جزو پنج نفر برتر قرار گرفت و همان سال از رئیس جمهور وقت لوح سپاس دریافت کرد. کم کم حالم بهتر شد. الان 28سال است که کورتون می خورم و خداراشکر بسیاری از مشکلاتم کم شده است.
مهری از رسیدگی های دامادش شهید کاظم نژاد خیلی تعریف می کند. کاظم نژاد با اینکه خودش جانباز شیمیایی بوده اما زمانی که آقای مهری در بیمارستان بستری بوده است شب ها در بیمارستان می مانده و از او مراقبت می کرده است. آقای مهری می گوید که آن قدر اخلاق کاظم نژاد خوب بوده و دوروبر او می پلکیده که قبول کرده است دامادش شود. این روزها همسر جدید آقای مهری از او مراقبت می کند.
زهرا شعبان زاده اهل لاهیجان است و چند سالی در بندرعباس طب سنتی انجام می داده است. به گفته خودش 3سال قبل از طریق دوستش با آقای مهری آشنا شده و بعد از صحبت با او تحت تأثیر قرار گرفته و قبول کرده همسرش شود.
بچه های این جانباز 70درصد همگی تحصیلات عالی دارند و دندان پزشک، پزشک، متخصص رادیولوژی، سونوگرافی و مهندس عمران شده اند. مهری پیشرفت بچه هایش را مدیون از خودگذشتگی های همسر مرحومش می داند.
در کنار لوح سپاس همسرش، لوح های دیگری هم روی دیوار نقش بسته است. قدردانی از حضور در ورزش های دارت و تیراندازی و چند لوح هم از مؤسسه های خیریه مختلف که مهری به طور مستمر کمک های درخور توجهی به آن ها داشته است.