معمولا آدمها را میشود با چند عنوان مختلف بهصورت تلگرافی معرفی کرد، ولی همیشه استثنائاتی وجود دارد. علیمحمد برادران افتخاری یکی از همینهاست، زیرا از بس در حوزههای مختلف سرک کشیده است، انتخاب چند کلیدواژه برایش کار راحتی نیست.
سرهنگ بازنشسته نیروی انتظامی است و نگاه فرهنگی دارد، اینکه چرا و چطور وارد حوزه نظامیگری شده است، ماجرایی طولانی است که تعریف کردن آن از حوصلهاش خارج است و شاید هم وقت اجازه نمیدهد. در همان فرصت کوتاهی که مشغول گفتگو است یا باید پاسخگوی مخاطبان باشد یا جلسهای را هماهنگ کند.
«بیتالمهدی (عج)» و حاجآقا افتخاری بین اهالی پنجتن بنام هستند و درخور اعتماد. خانوادهها درباره مشکلات فرزندانشان حرف میزنند و مشاوره میگیرند. کمک در حوزه فرهنگ حاشیهنشینان که از یک اتفاق نشأت میگیرد، سرگرمی روزهای گذشته او بوده و حالا به یک دغدغه جدی در زندگیاش تبدیل شده است.
دغدغهای که برایش مسئولیت بزرگی به همراه آورده است و او را مجبور میکند هفتهای چندبار با خودرو از دل ترافیک و شلوغی به این نقطه و محلهای برسد که بهقول خودش تا چند سال گذشته بیابانی بیش نبوده است. اتفاقی که به حوالی سال ۸۰ باز میگردد. در پاسخ به هر پرسش و اول هر جواب میگوید این ماجرا قصه بلندی دارد و شروع میکند به تعریف کردن و وسط آن ماجرای دیگری اتفاق افتاده است که آن هم شنیدن دارد.
مسیری که هر روز برای رسیدن به پنجتن میآید هم پر ماجراست. با اینکه شرایط زندگی نسبت به گذشتهای که او دیده، خیلی فرق کرده است، با این حال میداند هنوز هم جای کار دارد. بچههایی که مشغول بازی کردن در کوچه و خیابان هستند، فکرش را مشغول میکنند. برای همین است به فکر ساختن سینمایی در همین حوالی است و فضایش را هم درنظر گرفته است.
او حالا ۱۰ مجموعه بزرگ بهنام «بیتالمهدی (عج)» را با کمک ۶۰ مربی و خادمان افتخاری مدیریت میکند. فعالیتهای این مجموعه گسترده و خارج از شمارش و بحث است، از برنامههای قرآنی و فعالیتهای فرهنگی گرفته تا حوزه ورزش و هنر و...
«بیتالمهدی (عج)» با خدمتگزاران متعددی که بیشتر از بومیها و اهالی همین محله هستند، استثناست، یک کارگروه چندساله بیآنکه کسی ساز جدایی و مخالف بزند. خودشان را وقف مردم کردهاند و در دل تکتک افراد و جوانها جایی باز کردهاند.
افتتاح هر مجموعه تازه همه را به هیجان و سرذوق میآورد. تعداد آنها تا به امروز به ۱۰ مرکز رسیده است و حاجآقا به فکر تأسیس یک سینما در پنجتن ۷۰ است.
این گزارش را با همین مقدمه بلند و طولانی از دل حرفهای یک سرهنگ بازنشسته بیرون کشیدیم که هنوز درپنجاهوچندسالگی سرحال و پرانرژی برنامهریزی میکند و آنها را به اجرا درمیآورد. مثل خیلیهای دیگر به آینده این محله امیدوار است، چون نخبهها و استعدادهای ویژه را کشف کرده و روی آنها سرمایهگذاری کرده است. باور دارد تعالی فرهنگ آدمها را از حاشیه به متن میآورد. میگوید از هر چند خانهای که اینجا میبینید، یک هنرمند نخبه و با استعداد ویژه میتوان کشف کرد. این را من بهطور قطع میگویم و تمام.
میگوید که خیلی اتفاقی در مسیر تأسیس یک مؤسسه قرار گرفتهام و تعریف میکند که خودش اهل این محله نیست و ساکن راهآهن است. بعد سعی میکند ماجرا را کوتاه و خلاصه تعریف کند: اتفاقی با گروهی در محلهمان آشنا شدم و بعد از آن جریان سفری به عتبات پیش آمد و دیدار با آیتالله سیستانی. از سر کنجکاوی قدم به یک محله در حاشیه شهر گذاشتم که نامش پنجتن بود و این کنجکاوی سرمنشأ اتفاق بزرگ فرهنگی شد و علت راهاندازی چندین و چند مجموعه در منطقه پیرامونی.
او تمام هموغمش را گذاشته است تا با کمکگرفتن از دیگران به فرهنگ این منطقه کمک کند. به بچههایی که بهدلیل ضعف مالی نمیتوانند از کلاسهای تقویتی استفاده کنند و به این کلاسها نیاز دارند. به دخترهایی که امکان استفاده از کتابخانه و رایانه را در محل سکونتشان ندارند و محدودیتها نمیگذارند خارج از محله زندگیشان برای رسیدن به این امکانات فکر کنند. به آنهایی که علاقهمند و دوستدار کتاب و مطالعه هستند، اما به آن دسترسی ندارند. او به همه اینها فکر میکند و روزی چندساعت را با اهالی پنجتن میگذارند. میگوید و میشنود و مشکلاتشان را یادداشت میکند و برای حل آنها تلاش میکند.
در میان گفتگو مجبور میشویم او را برگردانیم به اول ماجرا و کلیدخوردن اولین مجموعه از ۱۰ مؤسسهای که در پنجتن پاگرفته است. میخندد و میگوید: خوب است از اینجای ماجرا شروع کنم که لباس فرم نمیپوشیدم و علاقه به کار نظامی نداشتم. بههمین علت در بخش گزینش بودم.
سال ۵۹ که جنگ شروع شد، ۲ روز بعد بدون هیچ آموزش و مقدماتی در سرپلذهاب بودم. داوطلبانه رفتم آموزش مقدماتی و کوتاهی دیدم و بعد هم رفتم خط مقدم و ماجراهای مربوط به آن زمان آتش و خمپاره و اسارت و شهادت. حدود یکسال همراه رزمندهها با رشادتها و فداکاریهایی که حالوهوای آدم را متفاوت میکرد، آنجا بودم و قطعا تأثیر زیادی در انتخاب مسیر بعدی زندگیام داشت. برگشتم مشهد و شهرمان. چندسال از جنگ گذشت.
حوالی سال ۷۵ بود که صبحها به مسجد و نماز جماعت میرفتم. در محله با چند جوان آشنا شدم که بنا به اقتضائات سنوسالشان تفریحهای مختلفی داشتند که برخی از آنها خارج از عرف و شرع بود. دوست داشتم آنها را مسجدی کنم. با آنها دوست شده بودم و رابطهمان روزبهروز صمیمیتر میشد. از آنها خواستم دوستانشان را به مسجد بیاورند و در فعالیتهای مختلف فرهنگی مشارکت کنند. قبول کردند و هم در نمازهای جماعت مشتاقانه شرکت میکردند و هم در فعالیتهای جانبی.
خلاصه ارتباط خیلی خوبی با آنها گرفته بودم. صبحها میرفتیم حرم و زیارت و بعد هم دوچرخهسواری، باغملی و مجموعههای تفریحی دیگر. هم رکاب میزدیم و هم خوشوبشی میکردیم و میخندیدیم. بعد هم به محل کار میرفتم و آنها به مدرسه میرفتند.
خانوادههایشان اعتماد کرده بودند و خیلی هم راضی بودند. شاید به برکت دعای همین خانوادهها بود که آن سالها بهسختی سفر زیارتی ما به کربلا هماهنگ شد. دوست داشتم خدمت آیتالله سیستانی بروم که اجازه نمیدادند، بهویژه در حالوهوای آن ایام که شرایط حساس بود. کلی دوندگی کردم و هرطوری بود اجازه گرفتم و خدمت ایشان رسیدم. اتاق خیلی سادهای بود و تعجبم را برانگیخته بود، عرض حالی کردم.
فرصت ملاقات و دیدار خیلی کوتاه بود. با توجه به اینکه برای زیارت کربلا خیلی توصیه شده است و من هم خیلی آرزومند بودم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که گفتم دعا کنند سالی ۲ مرتبه به کربلا مشرف شوم. ایشان حرفی زدند که خیلی دلم لرزید. حاجآقا گفتند: «پایین شهر مشهد کسانی هستند که به نان شبشان محتاجاند، این پول را آنجا هزینه کنید، خیلی بهتر است.»
بعد از برگشت از این دیدار در عراق دستگیر شدم و بازجویی و بعد هم آزادم کردند. آن روزها و روزهای بعد از آن مدام به فکر این عبارت حاجآقا بودم «مردمان پایین شهر مشهد را دریابید». به مشهد برگشتم. زیارت دلچسبی بود. به بچههای مسجدی گفتم بیاید یک روز دستهجمعی برویم محلات پایین شهر که قبول کردند.
پایین شهر مشهد کسانی هستند که به نان شبشان محتاجاند، این پول را آنجا هزینه کنید، خیلی بهتر است
تا آن روز به این مناطق نیامده بودم. اتفاقی به پنجتن آمدیم. زمستان بود و سرما و فقر بهشدت دلآزار بود. بچههایی که با کفشهای پاره به مدرسه میرفتند، سرووضع و لباسپوشیدنشان و خانههای کوچک و کنار هم، کوچههای باریک و شلوغ و گلولای و... با محله زندگی ما که فاصله زیادی هم نداشت، خیلی فرق میکرد.
شرایط زندگی آدمها در این محله برایم عجیب بود. وارد جزئیات نمیشوم و وقتتان را نمیگیرم، اما بهقدری تحت تأثیر قرار گرفتم که همانجا از بچههای گروه خواستم پولهایمان را روی هم بگذاریم و نان بخریم و بین آنها توزیع کنیم که این کار را کردیم. آن روز کلی نان خریدیم و توزیع کردیم. بعد هم قرارمان توزیع در دوشنبهها و پنجشنبهها بود.
با چند نانوایی صحبت کردیم تا به تشخیص خودشان به خانوادههایی که مستحقترند کارت اهدا کنند و هزینهاش را ماهانه پرداخت میکردیم. بچهها پیشنهاد دادند غذا هم توزیع کنیم و این کار هم انجام میشد. بعد از کار، اوقات فراغت و بیکاریمان را اینجا میگذارندیم. این بود که یکی از بچهها پیشنهاد داد جلسه قرآنی را در خانه یکی از این اهالی برگزار کنیم، پیشنهاد خوبی بود.
با یکی از دانشآموزانی که میشناختم و میدانستم اوضاع مالی خوبی هم ندارند، دراینباره صحبت کردم و گفتم اجازه میدهید این برنامه در خانه شما انجام شود؟ با خوشحالی پذیرفت و استقبال کرد. اولین کاری که کردم ۱۰ واکمن و ۱۰ نوار صوتی استاد پرهیزگار خریدم. جلسه قرآن پاگرفت و شروع شد و تعداد افراد روزبهروز بیشتر میشدند و استقبال پرشورتر میشد. به این فکر افتادیم که باید محل ثابتی برای انجام این کار درنظر گرفته شود و بههمین دلیل خانهای روبهروی مسجد با ۱۱ میلیون تومان اجاره کردیم.
استقبال اهالی و جوانان خارج از تصور من بود. مکان اجارهای مشکلاتی هم دارد، وقت مقرر و تعیین شده باید محل را تخلیه میکردیم. ۲ سال گذشته بود و صاحبش میگفت خانه را نیاز دارد و به فروش گذاشته است. قیمتش را هم مشخص کرد، ۵۵ میلیون. رفتم و وارد مذاکره شدم، آن هم با دست خالی.
تمام داشته من همان ۱۱ میلیون ودیعه و رهن بود و بس. صحبت کردم و گفتم خریدارم، مشروط بر اینکه با بچههای قرآنی راه بیاید. قبول کرد و مقداری از مبلغ مشخص شده کم کرد. رفتیم بنگاه و قولنامه نوشتیم و چک ۴۰ میلیونی دادم برای یکماه بعد. با این باور که یکماه فرصت هست و میتوانم مبلغ آن را از اطرافیان و دوستانی که میشناسم، جمع کنم.
از فردای آن روز بین اقوام و دوستان و هرکسی که میشناختم، به امید کمک موضوع را مطرح کردم. برخلاف تصورم چیزی جمع نشد و موعد چک روزبهروز نزدیکتر میشد و دست من خالی بود. تا اینکه یک روز بچهها گفتند یکی از مسئولان کشوری مشهد است. میخواستند دعوتش کنیم تا مجموعه را از نزدیک ببیند.
مخالفتی نکردم و آن مسئول به بازدید آمد و جریان و موضوع را برای آشنایی همینطور که برای شما روایت میکنم، توضیح دادم. انتظار کمکی نداشتم. بعد بازدید قرار بود حرم بروند. وقت رفتن از من هم خواستند همراهیشان کنم. در خودرو هم بدون هیچ توقع و انتظاری برای کمک جریان چک را تعریف کردم. اینکه میگویم بیهیچ انتظار و توقعی را باور کنید. خلاصه از من خواستند شماره تماس و شماره حساب بدهم. با خودم گفتم حالا ضرر که ندارد و شماره حساب را هم دادم.
دقیقا یکهفته به موعد مانده بود و این دیدار را کلا فراموش کرده بودم و نگران ۴۰ میلیون چک بودم. روزی گوشیام زنگ خورد. از دفتر همان شخص بود، گفت ۴۰ میلیون به حساب واریز شده است. اول فکر میکردم اشتباه میشنوم یا خواب هستم، ولی زود به خودم آمدم و خدا را شکر کردم. باورتان نمیشود چقدر از این خبر خوشحال شدم و هرچه بگویم کم گفتهام.
این مجموعه به همین سادگی که تعریفش را میکنم راه افتاده بود و من جسور شده بودم و کنار آن مجموعه دیگری را اجاره کردم که صاحب آن هم پسرش محکوم به قتل بود و برای دادن دیه قرار بود خانه را بفروشد. تجربه اول باعث شد وقتی خبر فروش منزل را شنیدم، پیشنهاد دیگری بدهم، اینکه خودم آن را خریدارم و با چکی دوماهه خریدم. مبلغ این چک هم تا همان شب آخر فراهم نشد و دقیقه آخر انگار معجزه شد. دومین مجموعه هم پاگرفت و بعد هم سومین و چهارمین تا رسید به دهمین مجموعه. تعریف کردن اینها خیلی زمان میبرد.
ماجرا به همین سادگی شروع شد و رفتهرفته گسترش یافت. شاید بپرسید مجموعه جور شد وسایل آن چطور فراهم شد؟ این را خودش میگوید و ما را بیشتر مشتاق شنیدن میکند: عده زیادی که نمیدانم نام بعضیهایشان چیست، کمک کردند. وقتی اعتمادسازی میشود و فعالیتها دهانبهدهان میچرخد، دیگر نیازی به کمکگرفتن نیست. آنها که بخواهند خودشان برای کمک پیشقدم میشوند. بهتبع گسترش مجموعهها تعداد خادمان و مخاطبان هم افزایش یافت.
البته این را هم بگویم که هر مجموعه نیاز به گزارش جداگانه دارد و نمیشود فعالیتها را توضیح داد، آن هم با توجه به اینکه هر مؤسسه در یک حوزه فعال است، از مرکز تخصصی قرآن گرفته تا کلاسهای تقویتی و علمی و فعالیتهای ورزشی. بیش از ۶۰ مربی در مجموعهها فعال هستند که همه بومی و از بین بچههای این محدوده هستند. هدف ما استعدادیابی و پرورش آنها و استفاده از نیروی بومی برای محله است. شاید باورتان نشود در زمینه علمی کلاس رباتیک ما با استادی از بچههای همین محله برگزار میشود که توانسته است در حوزه سازه ماکارونی بین ۱۴۹ تیم برتر شود و این بهنظر من موفقیت بزرگی است.
حاجآقا میخواهد صحبتهایش را کوتاه کند تا به قرار بعدی برسد، میگوید: نه اینکه فکر کنید حوزه کاری ما فقط نوجوانان و جوانان هستند، سالمندان محله شناسایی شدهاند و برای خدمت به آنها ۵۰۰ خادم حرم انتخاب شدهاند که حوزه فعالیتشان به همین گروه برمیگردد. هر روز برنامه زیارتشان برپاست. دستهدسته و گروهگروه هر روز با صندلیچرخدارهای خریداری شده تا حرم برده میشوند و برمیگردند.
علاوهبر این ۴۷۰ خانواده نیازمند در محله شناسایی شدهاند و برای هر ۵ خانواده یک خادم انتخاب شده است که مشکلاتشان را رصد میکند.۱۲۰ نفر از اهالی همین محله بهعنوان خادم مساجد انتخاب شدهاند. هر ۴۰ نفر بهصورت گروهی هفتهای یکبار اتوبوس میگیرند و به مساجد مختلف میروند و هرکاری باشد انجام میدهند، از نظافت گرفته تا شستوشو و رفتوروب. خادمان «بیتالمهدی (عج)» در خارج از شهر هم فعال هستند.
در نیشابور شعبهای هست که ۶۵ روستا را زیر نظر دارد و برای هر روستا ۲ خادم درنظر گرفتهایم که خادمان در این مجموعه آموزش داده میشوند تا بتوانند از عهده کلاسهای آنجا برآیند. کار شناسایی سالمندان روستا وظیفه آنهاست تا برای زیارت به مشهد آورده شوند.
خیلیها که میخواهند کار خیر بکنند، مثل شما فکر میکنند و توان مالیاش را ندارند. همیشه پول نیاز نیست، اینکه باید پول کلانی داشته باشیم که بخواهیم فلان مجموعه را راهاندازی کنیم و من خلاصه ماجرا را برایتان تعریف کردم که هرکدام از مؤسسهها که میخواست شروع شود را با دست خالی شروع کردم. به همین سادگی که برایتان روایت میکنم.
این سؤالی است که خیلیها از من پرسیدهاند و جواب من همین عبارت بوده است که یکماه کنار من باشید تا متوجه شوید. خوب است خاطرهای را برایتان تعریف کنم. اول کار که در خانهها جلسه داشتیم، همسرم گفت شب جمعه است، بیا ۴۰ تخممرغ آبپز کنیم و به جلسه ببریم. ۴۰ تخممرغ و همین تعداد گوجه فرنگی را برای جلسه برداشتم. در راه یکی زنگ زد گفت آقای افتخاری یکسری وسایل اضافه هست، سر راهم رفتم و آنها را برداشتم. داخل کارتن بود و جلسه هم دیر میشد و سعی کردم زود به جلسه برسم و موقع توزیع ظرف نداشتم. گفتم کارتن را باز کنم ببینم داخلش چیست. تعدادی ظرف و چاقو بود. شاید باورتان نشود، ولی این اتفاق میافتد.
با هر معیاری که حساب کنیم، نمیشود قبول کرد ۱۰ مجموعه با این همه برنامه و فعالیت را چطور میشود هدایت و راهبری کرد.
من نه دفتر کاری دارم و نه محل مشخصی که بتوان پیدایم کرد. بین همه مجموعهها در رفتوآمدم. هرجا که بشود نشست، با تلفن مدیریت میکنم. بقیه کارها دست خودشان است. خادمها را شیفتبندی کردهاند. خودشان کارها را انجام میدهند، ما نه خدمتگزاری برای نظافت داریم و نه نگهبان و مأموری. همه کارها خودجوش انجام میشود.
به بچهها گفتم هرکس ۴۰ روز صبح نماز جماعت برود، سفر قم و جمکران دارد. بچهها همه مقطع راهنمایی بودند. یکماه به نماز میآمدند. پیرمردها و نمازگزاران متعجب شده بودند که چطور از خوابشان میزنند و به مسجد میآیند. جریان را برایشان تعریف کردم. یکماه گذشته بود و ۱۰ روز به موعد مانده بود. یکی از نمازگزاران من را کنار کشید و گفت اجازه میدهید کرایه رفت بچهها با من باشد؟ جای پاسخی نمیماند. اینکه مهیا شده بود، میماند محل اقامت، یکروز در حرم بودم و بعد از نماز آقای کناردستی سر صحبت را باز کرد و من برایش توضیح دادم چنین کاری انجام میدهم. گفت اتفاقا ما منزلمان قم است، مکان و غذا هم با من و...