بیاختیار چشمهایم را میبندم، همراه با ضرباهنگ موسیقی سر تکان میدهم. نواها آهسته توی هوا گیج میخورند و توی جانم مینشینند. آنقدر آرام و نرم که متوجه چند قطره اشکی که بیاختیار گوشه چشمهایم راتر میکنند نمیشوم. با خودم فکر میکنم که حرف روی حرف انباشتن چه فایده؟
وقتی که نغمهها تمام کلمات او هستند و حاصل تمام عمرش همین ساز و صدا... اصلا چه دارم برای نوشتن جز اینکه بگویم حرفی ندارم. تمام حرفهای او را همین ساز و آواز میزنند، ساز و آوازی که حالا تمام دار و ندار سعید احمد سرکوهی هستند. نوازنده و خواننده موسیقی مقامی و اصالتا سرخسی که موسیقی را از زادگاه کوچکش تا این شهر بزرگ همراه خود کشانده و زنده نگه داشته است.
یک روز آرزوی دیدار با بزرگانی مثل ذوالفقار عسگریان را در دل داشته و روز دیگر پا را از آرزوهایش هم فراتر گذاشته و کنار این بزرگان دوتار نواخته و آواز خوانده است. حالا سعید احمد سرکوهی سرپرستی گروهی به نام ساریکا را برعهده دارد و در این گروه در کنار نوازندگان قهاری مثل محسن عسگریان میخواند و مینوازد.
این گروه توانسته موسیقی مقامی را به گوش تمام ایران و حتی بیرون از مرزهای ایران برساند. امروز را مهمان خانه او هستیم و او مشتی است نمونه خروار خروار هنرمندان موسیقی مقامی در این سوی شهر. خانهاش جایی است در دل شهرک شهید باهنر. منطقهای که اسمش را میگذارم قلب موسیقی مقامی در شهر مشهد!
رسم رایج خانه آنها، آواز بود و سعید احمد جایی میان غزلخوانی مادر و نینوازی پدر به دنیا میآید. موسیقی از همان دوره کودکی و در همان شبنشینیهای پرآواز با اهالی روستا، در رگ و پی وجودش خانه میکند و با زندگی او گره میخورد. اینها را تعریف میکند و به دوردست خیره میشود. انگار که تصاویری پر از رنگ و آهنگ مقابل چشمهایش رژه برود، ناگاه لبخند میزند و با شور و حرارت خاصی از خاطرات کودکی میگوید. از قطعههای قدیمی که حالا خودش خیلی از آنها را بازخوانی کرده است.
مقام باران، حنابندان، مادر و... مقام فلک ناز که داستان سرو و فلک ناز است و او در عالم کودکی شیفته داستان این قطعه بوده و آن را توی عروسیهای روستا جلوی عروس و داماد میخوانده است. البته آواز خوش فقط بخشی از موسیقی مقامی این روستا را تشکیل میداده است. وقتی زندگی آن روی سختش را نشان میداد، موسیقی هم برای مردم روستا تبدیل به مرهمی برای التیام زخمها میشد.
مقام (میش مرگی) یکی از آن مقامهایی است که مردم روستا پس از برف و بورانی سخت در سال ۵۰ و تلفشدن هزاران میش و گوسفند میخوانند. مقامی که بعدها مرحوم چِشَک یکی از نوازندگان قدیمی سرخس از سعید احمد میخواهد که آن را بازخوانی کند و زنده نگه دارد. سعید احمد حالا خیلی وقتها این مقام را در اجراهای مختلفش در سراسر کشور میخواند و مینوازد.
میان تصاویر کودکیاش که با لحن گیرا و تهلهجهای شیرین پیش چشمهایمان ترسیم میکند دورهگردهایی خانه به دوش دیده میشوند که آهسته از روستا عبور میکنند. کیسههای جادوییشان را زمین میگذارند، دست میچرخانند و از میان کلی خرت و پرت، نوارکاستها را در میآورند و به دست سعید احمد میدهند.
این اولین رویارویی سعید احمد است با آواز و صدای بزرگان موسیقی مقامی. از آن پس خواب و خوراک او میشود همین نوارکاستها که صبح و شب در ضبط باتریخور فکستنی خانه میگذارد. این نوار صبح و شب در دستگاه میچرخیده تا جایی که یک روز بالأخره از کار میافتد! او در همان عالم کودکی مسحور صدای پورعطایی، مرحوم درپور و ذوالفقار عسگریان میشود. میگوید: «آن دوره در خواب شبم هم نمیدیدم که یک روز این بزرگواران را از نزدیک ببینم و حتی افتخار اجرا در کنار آنها را داشته باشم.»
رؤیای کودکیاش سرانجام در یک روز معمولی پس از مهاجرت به مشهد محقق میشود. وقتی که در همین خیابان مصلی سوار بر اتوبوس غرق در فکر و خیال، ناگهان چشمش به چهره عابری در پیادهرو میافتد. چهرهای شبیه استاد ذوالفقار عسگریان که تا پیش از آن عکس او را فقط روی جلد نوار کاستها و سیدیها دیده بود.
بلافاصله در نزدیکترین ایستگاه از اتوبوس پیاده میشود، خودش را به او میرساند و چند قدم پشت سرش راه میرود. این دست آن دست میکند و بالأخره جرئت میکند که بپرسد. ببخشید شما استاد ذوالفقار عسگریان هستید؟ مرد برمیگردد و با روی شاد میگوید: «بله عمو خودم هستم.» همان جا دست و روی استاد را میبوسد و بعد هم به خانهاش دعوت میشود. او میخواند و استاد مینوازد و از همان روز، آشنایی آنها شکل میگیرد. این آشنایی درنهایت به همکاری پسر او، یعنی محسن عسگریان با سعید احمد میشود.
«ساز و آواز مثل لیلی و مجنون هستند. باید کنار هم باشند و بدون هم کامل نیستند. من یکی را داشتم و دیگری را نداشتم.» اینها باعث میشود که سال ۷۴ اولین دوتار زندگیاش را بخرد. همان دوتار هم سبب آشنایی او با استاد جهانگیر دوتارنواز معروف میشود. اولین دوتارش را از کارگاه همین استاد میگیرد و همانجا زیر نظر او آموزش میبیند.
میگوید: «دو، سه سال مداوم ساز زدم. ساز را زمین نمیگذاشتم. اوایل فقط برای دل خودم میزدم و همراه با آن میخواندم. آن ور نمیزدم که بتوانم جواب یک خواننده قدر را بدهم. آنقدر ساز زدم که یک روز ساز توی دستهایم شکست! اما بالأخره نتیجهاش را هم دیدم.»
اولین تجربیات او از اجرا برمیگردد به گروه مهرآوا و سال ۷۵ و شرکت در جشنواره موسیقی مقامی در سرخس که در بخش گروهخوانی مقام دوم را کسب میکند و سال بعد دوباره در همان جشنواره مقام اول را به دست میآورد. بعد از آن در چند جشنواره در مشهد هم شرکت میکند و مقامهای زیادی را کسب میکند.
طی همین جشنوارهها همکاری او با صدا و سیما هم شکل میگیرد. حالا ۱۱ کار تولید شده در واحد موسیقی تهران دارد که توسط شورای موسیقی تصویب شده و دائما از شبکههای مختلف پخش میشود. قطعههای «ایران من» و «موج عشق» از جمله قطعههای پرطرفدار او هستند که هر سال در ۲۲ بهمن از شبکههای مختلف پخش میشوند.
درباره آخرین اجرایش که دوم بهمن امسال از شبکه جهانی جام جم پخش شده است میپرسم. بخشی از آن را قبل از گفتگو در یکی از کانالهای تلگرامی مربوط به شهرک شهید باهنر میبینم با این توضیح: اجرای مقامی گروه ساریکا در شبکه جام جم!
از او میخواهم درباره این اجرا بیشتر بگوید و او میگوید: «هفته پیش دعوت شدیم که در این شبکه چند قطعه را اجرا کنیم. پس از آن اجرا از سراسر کشور با من تماس گرفتند حتی از خارج از کشور. آنقدر آن اجرا را دوست داشتند که قرار شد برای دهه فجر هم در این شبکه حضور داشته باشیم.»
درباره گروه ساریکا میپرسم و او اول درباره نام آن توضیح میدهد: «ساریکا در واقع نام قدیمی سرخس است. طبق جستوجوها و پرس و جوها از پژوهشگران، سرخس در بین شهرستانهای خراسان غنیترین پیشینه را در موسیقی مقامی دارد.»
او درباره تشکیل این گروه هم توضیح میدهد: «سال ۸۳ این گروه را تشکیل دادم. حضور محسن عسگریان پسر مرحوم ذوالفقار عسگریان برای ما افتخار بزرگی است. برادران سلیمانی، جوانشیر و... همچنین برادر و برادرزادهام در این گروه هستند. خوانندگان و نوازندگانی از سرخس و مشهد و تربت جام.»
گروهی که به گفته سرکوهی نه سالنی برای ضبط دارند و نه امکانات خاصی برای تمرین، تا به حال درآمدی هم از این همه اجرا نداشتهاند. برای تمرین هر بار در خانه یکی از اعضا دور هم جمع میشوند و میخوانند و مینوازند.
سعید احمد اجرا در برج میلاد در سال ۹۳ را یکی از پراسترسترین اجراهای زنده این گروه میداند. میگوید: «آن سال برای اهالی موسیقی خراسانی در تهران جشنوارهای برگزار کردند که ما هم دعوت بودیم. آماده اجرا بودیم و تمرین کرده بودیم، اما پردهها که کنار رفت شور و شوق سالن را که دیدم و چشمم که به چهرههای آشنای توی سالن افتاد، با آن همه سال تجربه در اجرای زنده دلهرهای در دلم افتاد. محسن عسگریان استرسم را فهمید.
به من دلگرمی داد و گفت: «خاطرت جمع باشد.» آن شب یکی از بهترین اجراهای زنده گروهیمان را ارائه دادیم.
سرکوهی راز موفقیت این گروه را دلدادن به موسیقی میداند! اینکه همه در این گروه عاشق موسیقی هستند و حس و حالشان را هنگام اجرا به بیننده منتقل میکنند. سرکوهی این حس و حال را در کیفیت موسیقی بسیار مؤثر میداند تا جایی که میگوید اغلب پیش از اجرا هیچ برنامه از پیش تعیینشدهای ندارند و همان ثانیههای ابتدایی روی صحنه تصمیم میگیرند که چه قطعهای را اجرا کنند!
قطعهای که به حس و حالشان نزدیکتر باشد. این حس و حال به مخاطبی که گوش میدهد هم منتقل میشود. یکی از پرحس و حالترین خاطرات او مربوط به «قطعه مادر» است که برای شبکه ۵ تهران ضبط کردهاند. تعریف میکند: «روی صحنه نشستیم. محسن به من اشاره کرد که قطعه مادر را برویم؟ گفتم برویم. شروع کردیم. چشمهایم را بستم و زدم زیر آواز. محسن عسگریان هم پرسوز مینواخت. چشمهایم را که باز کردم دیدم همه چشمها خیس اشک است.»
آنها پس از پایان اجرا همان روز از سوی دفتر ریاست جمهوری برای اجرا در برنامهای در جوین سبزوار برای کشتیگیران دعوت میشوند.
اما از مهمترین خاطرات این گروه باید از تجربه اجرا در ۳ شهر هندوستان نام برد. سرکوهی درباره این اجرا میگوید: «از طرف نماینده شهرستان معرفی شدیم به اداره ارتباطات اسلامی تهران. برای نمونه چند قطعه اجرا کردیم و برای این سفر انتخاب شدیم. یک هفته در هندوستان در ۳ شهر بمبئی، پونا و بنگلور خواندیم و تار زدیم.
مردم هندوستان استقبال خوبی کردند. درست است که متن را متوجه نمیشدند، اما ریتمها برایشان جدید و جالب بود و با موسیقی همراهی میکردند. خانواههای ایرانی ساکن هندوستان هم در اجراها بودند و بسیار ما را تشویق کردند.»
گوشیاش را به دستم میدهد و فیلمهای اجرای هندوستان را نشانم میدهد. میبینم که به محض بلندشدن صدای سرکوهی سالن به وجد میآید و همه دست میزنند. فیلم که تمام میشود میپرسم: چرا وقتی میخوانید دستتان را کنار گوشتان نگه میدارید؟
میخندد و توضیح میدهد که قدرت خواننده در فریادخوانی مشخص میشود، اینکه فریادخوانی چقدر سخت است و برای فریادخوان، صحنه مثل میدان جنگ است. میگوید: «کشتیگیر توی میدان قبل از دست و پنجه انداختن در گردن حریف دستهایش را در حالت آمادهباش بالا میآورد و در هوا تکان میدهد، ما هم پیش از خواندن قبل از فریادزدن دستمان را بیخ گوشمان نگه میداریم.»
فریادخوانی مخصوص کارکشتههای موسیقی مقامی است، نوعی قدیمی از موسیقی مقامی که به گفته سرکوهی حالا آنقدرها پیش جوانها طرفدار ندارد. گروه ساریکا حالا برای جذب بیشتر افراد به موسیقی مقامی از سرنا، دهل و سازهای دیگر هم استفاده میکند و تا حدودی نوآوری را هم چاشنی کار میکند. البته او نوآوری را تا آنجایی درست میداند که اصالت موسیقی مقامی حفظ شود.
سرکوهی، استادِ این نوآوریها را هم «عزیز تنها» میداند که سبک نوآورانهای را از موسیقی تلفیقی مقامی ارائه کرده و کارش هم گوشنواز و حرفهای از آب درآمده است.
خلاصه سرکوهی تلفیق و نوآوری را لازمه موسیقی مقامی میداند و برای اینکه اهمیت آن برایمان روشن شود با یک مثال آن را توضیح میدهد: «زنی روستایی یک قالی دستبافت را میبافد و آن را جلوی در خانه میاندازد. آن قالی باارزش هم مدام پا میخورد و کسی ارزش آن را نمیداند. یک تاجر از آن روستا عبور میکند و قالی را میخرد، تمیز و مرتبش میکند، پشت ویترین پهن میکند و چهار تا نور هم میاندازد روی آن، بعد هم، چون دستباف است با قیمت گزاف میفروشد. موسیقی مقامی همان قالی دستبافت خوشرنگ و لعاب و خوشبافت است. تا وقتی توی روستا باشد و کسی آن را نشناسد، فایدهای ندارد. باید آن را معرفی کرد. این معرفی هم با نوآوری و تلفیق بیشتر جواب میدهد.»
با همه اینها سرکوهی موسیقی مقامی را از آن مردم روستا میداند و در جواب این سؤالم که چرا حاشیه شهر پر از هنرمند موسیقی مقامی است، میگوید: «موسیقی مقامی از آنِ مردم روستاست، از آنِ کشاورز زحمتکشی که صبح میرود سر زمین و گندم درو میکند و شب خسته به خانه میآید و برای رفع خستگی و التیام دردهایش دستی به دوتار میبرد و آوازی میخواند. مردم حاشیه شهر اغلب همین مردم مهاجر از روستاهای اطراف مثل سرخس و تربت جام هستند که موسیقی در خونشان جریان دارد. آنها اصالت و ارزش آن را میدانند و آن را میشناسند. شناختن موسیقی و پیشینه آن بسیار مهم است. اینکه تنها دوتار را برداری و بنوازی و چیزی از آن ندانی فایدهای ندارد. من حالا که تدریس میکنم این را بیشتر از هر زمان دیگری درک میکنم. مثلا شاگردی دارم از بالای شهر که توی ۱۵ جلسه تمرین مداوم هم چیزی دستگیرش نمیشود. شاگردی هم دارم از مردم همین حاشیه که به ۸ جلسه برای خودش استاد میشود.»
لیلا و آرش و شیدا ۳ فرزند از ۵ فرزند سرکوهی هستند که آنها هم نزد او چم و خم موسیقی را یاد گرفتهاند. آرش ۱۴ ساله و لیلای ۱۶ ساله حالا در دوتارنوازی مهارت خاصی پیدا کردهاند. لیلا حالا تکنواز گروه موسیقی هنرستان طاهباز است و پدرش هم سرپرست این گروه. شیدای ۹ ساله هم خواندن را از پدر یاد گرفته و دائما در خانه در حال آواز خواندن است. اغلب هم یکی از قطعههای سعید احمد را میخواند.
قطعهای درباره امام رضا (ع) که سعید احمد بهدلیل ارادتش به امام رضا (ع) اول بیشتر اجراهایش آن را میخواند. از او میخواهم که حالا بخشی از آن را هم برای ما اجرا کند. چشمهایش را میبندد و میزند زیر آواز: ما خادمان سلطان کوی رضاییم.
از اهمیتدادن به موسیقی و هنرمندان موسیقی مقامی که میگویم سرکوهی پیش از هر چیزی از علاقه مردم سرتاسر ایران به موسیقی مقامی و احترام و لطف مردم به این هنرمندان میگوید. او حالا کلی خاطره شیرین از واکنش مردم به اجراها دارد که یکی از آنها را اجرای سردشت میداند. تعریف میکند که پس از اجرا سردرد به سراغش میآید. یکی از شنوندههای حاضر در سالن، او را به اصرار با ماشین خود به درمانگاه میرساند و بعد از آن هم به هتل.
همچنین از شهروند تاکسیرانی میگوید که از سرکوهی میخواهد برایش آواز بخواند. او قطعه معروف نوایی را میخواند و تاکسیران هم آنقدر منقلب میشود و تحت تأثیر قرار میگیرد که یکهو میزند کنار و نمیتواند به رانندگی ادامه بدهد.
اما از اهمیت مسئولان که میپرسم لبخند روی صورتش میماسد. کمی مکث میکند و میگوید: «رفتید سر اصل مطلب!» خودش کارمند شرکت نفت است و میگوید که هرجور هست به زحمت میتواند هزینه زن و بچهاش را جور کند، اما خیلی از هنرمندهایی که محاسنشان را در راه موسیقی سفید کردهاند حالا حتی از پس هزینه نیازهای اولیه زندگی هم برنمیآیند.
سر درددلش باز میشود و گلههایش تمامی ندارد: «آیا مسئولان خبر دارند که هنرمندان شهرک باهنر و رجایی که تعدادشان کم هم نیست در کجاها اجرا داشتهاند و به چه جایگاههایی رسیدهاند؟ خیلی از هنرمندان قَدَر و پیشکسوت این منطقه که خودتان با خیلی از آنها مصاحبه کردهاید حالا با تعمیر و ساختِ ساز زندگی میگذرانند! خیلی از آنها مجبور میشوند برای گذران زندگی در عروسیها و مجالس بخوانند و بنوازند که این در شأن چنین هنرمندانی نیست. کاش مسئولان به هنرمندان حاشیه شهر هم نگاهی بیندازند.»
گفتگو که به پایان میرسد اشاره میکند به لفظ استاد که گاه و بیگاه میان حرفهایم پشتبند اسمش آوردهام. از من میخواهد که بنویسم همان سرکوهی خالی بدون هیچ پسوند و پیشوندی. میپرسم چرا؟ جواب میدهد که استاد، یعنی استاد پورعسگریان، یعنی استاد شریفزاده و استاد درپور و... میگوید: «ما کاری نکردهایم. هرچه بوده برای دل خودمان بوده. ما هنوز خوشهچین هستیم و دنبال خوشهها....»