«بیماری در بخش جراحی داشتم. یک پسر اهل تربت حیدریه بود که در سه راه شادمهر زیر کامیون رفت و پایش از ران قطع شد. نگهداریاش خیلی سخت بود. چقدر تیمارداری این بیمار را کردیم. تمام پانسمانهایش را در اتاق عمل تعویض میکردیم تا عفونی نشود. پدر و پسر گریه میکردند که بگذارید بمیرد.
چقدر زحمت کشیدیم تا پایش پوست بگیرد. من او را معرفی کردم تا پای مصنوعی بگیرد. بعد از مدتها به من گفتند غلامی نامی کارتان دارد. رفتم دیدم این جوان آمده است و خم شد تا دست من را ببوسد.( بغض میکند و اشکهایش جاری میشود). حدود سال 86 بود. اصلا فکر نمیکردم که من را یادش باشد. چندین ماه بیمار ما بود.»
این یکی از هزاران خاطره مرضیه آذرفزاست که حدود 20 سال است در بیمارستان شهیدکامیاب مشغول به کار پرستاری است و 10سال اخیر را مدیر پرستاری بیمارستان بود. بانویی که پرستاری هرگز برایش یک شغل نبود و نیست. اودر سیامین سال خدمتش در بهمن 98 بازنشسته شد در حالیکه کولهباری از تجربه و خاطره به همراه خود داشت.
سال 65کنکور دادم. با توجه به رتبه انتظار قبولی در رشتهای خاص را داشتم ولی رد شدم. کولهبارمان را برداشتیم و به تهران رفتیم. سازمان سنجش رسیدگی کرد و قرار شد یک نامه برای فراخوان دوباره برای من بیاید. بعد از 2ماه اطلاع دادند که میتوانید در پرستاری مشهد ثبتنام کنید. کاملا تصادفی پرستار شدم.
گفتم خودم را در مسیر این جریان قرار میدهم تا ببینم به کجا میرسم. بهمن 65 وارد دانشگاه شدم. ما آخرین پذیرش دوره فوق دیپلم پرستاری بودیم. 2سال مثل برق و باد گذشت. شبیه یک دختر دبیرستانی بودم که دانشگاه میرفتم و به خانه بازمیگشتم. در دوره کارآموزی اولین جایی که رفتم بخش قلب بیمارستان امام رضا بود.
الان اگر دوباره به آن موقع برگردم دوباره پرستار میشوم
بسیار تمیز بود اما وقتی من وارد بخش شدم یک باره بیهوش و نقش بر زمین شدم. وقتی که چشم باز کردم بیرون از بخش بودم و دیگران داشتند به حال من رسیدگی میکردند شاید از اضطراب زیادی بود که داشتم. وقتی در دانشگاه هستیم با انسان سر و کار نداریم. تا آن زمان ما فقط غیرحرفهای روی مدل کار میکردیم اما وقتی روی آدم زنده کار کنی همه چیز متفاوت است.
بخشهای بعدی که رفتیم خیلی سختتر بود. من به کارآموزی عادت کردم ولی باز هم سخت کار نمیکردم. دانشجویی بودم که ساعت 8 صبح تا 12 در بیمارستان بودم ولی هنوز باور عمیقی از شغل پرستاری نداشتم اما الان اگر دوباره به آن موقع برگردم دوباره پرستار میشوم.
خواهر پرستارم معتقد بود این کار برای من مناسب نیست. او میدانست مصائب پرستاری زیاد است. شاید خواهرم به شخصیت آرام من و جثه ریز و توان بدنی کم من نگاه کرد و فکر میکرد من از عهده ایستادن در شیفت شب و کار سخت پرستاری بر نمیآیم ولی من توانستم. شاید هم پرستاری این سخت ایستادن و سختکوشی را در من احیا کرد و مرا ساخت.
من انتخاب نکردم ولی احساس میکنم انتخاب شدم که پرستار شوم. پرستار باید بتواند که دعای بیمار و خانوادهاش را همراهش داشته باشد. من خودم را جای همراهان بیمار میگذارم. همیشه به سرپرستار میگویم فکر کن که صبح پسرش از خانه بیرون آمده است و حالا به او خبر دادهاند روی تخت بیمارستان است. چه حالی میشود؟
پرستاری فقط به دارو دادن نیست. یک بخش آن کمک روانی است. پرستار باید تمام جوانب بیمار را در نظر بگیرد. من حواسم همیشه به همراه بیمار بود. نگاه میکردم که ببینم چه حالی دارد. اگر مضطرب، مستاصل و عصبانی است یا گریه میکند از او میپرسیدم چه مشکلی داری؟
میگفتم که من کار بیمار تو را راه میاندازم. اگر همراه را آرام کنیم خودش بیرون میرود. تا وقتی خیالش راحت نباشد نگهبان را عاصی میکند تا بالاخره بیاید بالا. من حتی خودم لقمه دهان بیمار کردم و گفتم: «بخور لطفا. من به همراهی تو قول دادهام.»
بعضی میگویند پرستارها عادت میکنند ولی این حرف برای من سنگین است. هنوز هیچ چیز برای من عادی نشده است. هنوز دیدن خیلی از صحنهها آزارم میدهد و اشک در چشمانم جمع میشود. اگر در جاده تصادفی ببینم سر صحنه نمیتوانم بروم. من در آی سیو سرپرستار بودم. آن موقع میتوانستم بعضی صحنهها را به خاطر بیمارم تحمل کنم ولی الان که مدیر پرستاری هستم و حدود 10سال است از بالین دورم برایم دوباره خیلی سخت است که روی سر چنین بیمارانی حاضر شوم.
آنچه یک پرستار پذیرفته این است که باید برای نجات جان بیمارش تلاش کند. من آنجا نمیتوانم با گریه همراهی منقلب شوم
همین چند وقت پیش یک کودک چهارساله دستش در چرخ گوشت رفته بود، نتوانستم ببینم. ما به این صحنهها عادت نمیکنیم و نمیتوانیم احساسمان را زیر پا بگذاریم. آنچه یک پرستار پذیرفته این است که باید برای نجات جان بیمارش تلاش کند. من آنجا نمیتوانم با گریه همراهی منقلب شوم.
شاید حتی خشونت هم داشته باشم تا بالین بیمار را خلوت کنم تا بهتر به وضعیتش رسیدگی شود. ما جان بیمار را باید در ثانیههای اول نجات دهیم. اینجا من پا روی احساسم میگذارم اما هنوز هم وقتی که صحنه احساسی در بیمارستان رخ میدهد من نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم. آدم نمیتواند قلب و احساس نداشته باشد. هیچ تفاوتی ندارد که 30سال کار پرستاری کرده باشی یا نه!
موقعی که من در بیمارستان قائم بودم، مجروحهای جنگی را میآوردند و روی زمین میخواباندند. تعداد مجروحها آنقدر زیاد بود که تختها پر شده بود و روی زمین پتو انداخته بودند. دیدن آن جوانها خیلی روان من را تحتتأثیر قرار داده بود. دلم واقعا به درد میآمد. بچه بودم و بسیاری از کسانی که آنجا پایشان را از دست داده یا زخمی شده بودند هم سن و سال من بودند.
آن موقع من آنقدر شور نداشتم که بخواهم وارد ماجرای جنگ شوم و به بیمارستانهایی که مجروح جنگی پذیرش میکردند، بروم اما آن صحنهها باز هم جوری نبود که مرا از کار پرستاری برگرداند. خاطرات کارآموزیام در آنجا را هرگز فراموش نمیکنم.
وقتی درسم تمام و طرحم شروع شد چون مجرد بودم نمیتوانستم در مشهد طرح را بگذرانم. بندرعباس، کردستان و سیستانوبلوچستان استانهای پیشنهادی بود. برادرم ارتش و ساکن زابل بود. من به همین علت سیستان و بلوچستان را انتخاب کردم اما من را در زاهدان نگه داشتند. دختری بودم که تا به حال دور از خانواده زندگی نکرده بودم اما شرایط به گونهای شد که باید به تنهایی زاهدان میماندم. من را به بیمارستان زنان منتقل کردند.
مسئول پرستاری آنجا خیلی خوش برخورد بود. مرا به بخش جراحی زنان فرستاد. آن موقع پرستار تحصیل کرده بهویژه در زاهدان کم بود. من جزو نسل اول تحصیلکردهها بودم و بقیه بهیار بودند. روز سوم سرپرستار آنجا مرخصی گرفت و بخش را به من سپرد و رفت. من هیچ اطلاعاتی از آنجا نداشتم و کسی را نمیشناختم. هیچ چیزی از شرایط زندگی در زاهدان نمیدانستم.
از اینکه چقدر مخدرها در بیمارستان مهم است و گم شدنشان چه عواقبی میتواند داشته باشد اطلاع نداشتم. یک ماه سرپرستار بودم. یک نیروی طرحی بودم که هیچ چیز بلد نبودم. باید برنامه میبستم. چه دل و جرئتی داشتم. دوران بسیار پراسترسی بود. شبهایی بود که نمیخوابیدم. اضطراب داشتم که فردا چه اتفاقی میخواهد بیفتد.
فشار کار را با خودم به خانه میبردم و بالشتم تنها همدم تنهاییهای من بود. من در این مدت به آنجا علاقهمند شدم. در پانسیونی که کنار دانشگاه بود، زندگی میکردم. همه کارهای خانهام با خودم بود. خبری از تاکسی نبود. خیابانهای خاکی که باید پشت وانت سوار میشدم و به بیمارستان میرفتم. هیچ امکاناتی نبود ولی بهترین ایام کاری من همان زمان بود.
کم کم آبدیده شدم. رفتن به زاهدان همانا و ماندن همان. 9سال زاهدان بودم. پذیرفته بودم که سرنوشت من اینگونه رقم خورده است و با آن همراه شدم. یک جایی از زندگی باید انتخاب کنیم و من انتخابم ماندن بود و غلط نبود. من سال 70 پس از 2سال طرح، آنجا استخدام شدم و تا حدود سال 77 زاهدان بودم.
چند سال آخر کارم در زاهدان را در بیمارستان کودکان بودم. برای خودش دنیایی بود. همه بیماران استان را به آن مرکز میآوردند و بسیار شلوغ بود. کودکانی را به آنجا میآوردند که دیالیزی یا سرطانی بودند. روزانه حدود 15 نفر اطفال پذیرش میکردیم که بسیار زیاد است. به بسیاری از بچهها تریاک داده بودند و شرایط عادی نداشتند.
طاقت فرسا بود ولی وقتی که بچهها خوب میشدند و برق چشمانشان را میدیدی حالت خوب میشد. کارشناسی را هم شروع کردم و فشار درس هم بر کار مضاعف شد. به من گفتند غصه نخور تو را در بخشی میگذاریم که کم کار باشد تا هم به درست برسی و هم به کارت. مرا به آی سی یو اطفال فرستادند. من، یک بهیار و کمک بهیار با 8تخت بیمار بودیم.
الان گاهی کارکنان به من میگویند: «به ما انگیزه بدهید.» میگویم انگیزه پرستار بهبود بیمارش است. من همیشه با همین انگیزه کار کردم
شبها نمیخوابیدم. اضطراب زیادی داشتم. صدای دستگاهها در گوشم بود و خوابم نمیبرد. یک شب که برای استراحت رفته بودم، یکباره دیدم بخش خالی است و یک دستگاه دارد بوق میزند. به بیمار رسیدگی کردم و با بهیار دعوایم شد. فردایش با مسئول بخش بحث کردم و گفتم من با کسی که تعهد کاری نداشته باشد کار نمیکنم. دیگر یک ساعت خواب به چشمانم نمیآمد.
بچهها به دست من سپرده شده بودند. من همیشه در برابر کارم سختگیر بودم. یک زمانی بیماران من راحتترین بیماران بودند. کارشناسی من با این دلهره تمام شد. هم سر کار بودم و هم کارآموزی میرفتم. آن موقع حقوق من 1700 تومان بود. الان گاهی کارکنان به من میگویند: «به ما انگیزه بدهید.» میگویم انگیزه پرستار بهبود بیمارش است. من همیشه با همین انگیزه کار کردم.
سال 77 درخواست انتقالی دادم. چه دورانی بود. من هر روز پشت در دفتر معاون درمان گریه میکردم تا بالاخره با انتقالیام به مشهد بعد از 9 سال موافقت شد. به من میگفتند برای اینکه موافقت کنند خوب کار نکن و غیبت کن ولی من در عمر کاریام این روش را نداشتم. البته وقتی به خراسان منتقل شدم بازهم قرار نبود راحتی را تجربه کنم. من را به شیروان فرستادند.
2سال و نیم میان مشهد و شیروان در رفتوآمد بودم. فلکه پارک سوار اتوبوس میشدم. حدود یک عصر شیروان بودم. برای ناهار یک لقمه همیشه همراهم داشتم که تا عصر ضعف نکنم. بیمارستان امام خمینی کشیکم را میدادم. حدود 7 صبح شیفتم تمام میشد. همین که سوار اتوبوس میشدم میخوابیدم. آنقدر عمیق که اگر اتوبوس چپ میکرد، نمیفهمیدم.
خسته بودم. وقتی عصر به بیمارستان میرسیدم همه خیالشان راحت بود که کشیک من است. همه بیمارها من را میشناختند. دکترها خیالشان راحت بود. بیمار را که تحویل میگرفتم سریع میفهمیدم که این حالش چطور است. گاهی به دکتر اطلاع میدادم که این بیمار وضعیتش این است یا نوار قلبش خوب نیست تا پزشک دوباره او را ببیند.
گاهی خودم این حس را داشتم که بیمار را از مرگ نجات میدهم با دقتی که در کارم دارم. پرستاری دقت و تمرکز است. هیچ وقت برایم مهم نبود جایم راحت است یا شرایطم چطور است. اصلا توجه نداشتم که لب و دهانم خشک شده است یا از اتوبوس تازه پیاده شدم، کارم را دقیق و باحوصله انجام میدادم.
وقتی صبح باید در بخش داخلی نمونه ادرار بیمار را میفرستادم از ساعت 3 صبح بلند میشدم و پیگیر علائم حیاتی بیمار میشدم. حتی یک بار از این بابت کم کاری نکردم و وجدانم از این بابت راحت است. حتی یک بار نشد که دماسنج را زیر زبان بیمار نگذارم. اگر نمیگذاشتم اینقدر عذاب وجدان میگرفتم که صبح شیفت را تحویل میدادم میگفتم اینها خواب بودند و نتوانستم درجه حرارت بگیرم.
بعد از 2سال و نیم تلاش کردم که به مشهد منتقل شوم. آنجا من را به بیمارستان امدادی فرستادند. پیش از این داییام در این بیمارستان بستری شده بود و خاطره خوشی نداشتیم. به من گفتند آنجا نرو. ولی من یاد نگرفته بودم که به دلیل سختی کار نیایم و آمدم. اولین باری که با 11سال سابقه کار وارد بیمارستان شدم آنقدر بوی ادرار در بخش بود که جلوی نفسم را گرفتم.
من را به عنوان سرپرستار به بخش جراحی مردان فرستادند. آنجا 35 تخت بود. من، کارشناس پرستاری، یک بهیار، کمک بهیار، منشی و خدمه، همین! گاهی خودم سر ملحفه را میگرفتم تا خدمه آن را عوض کند. سرپرستار بودم ولی سخت کار میکردم. آن بخش هنوز یک سال نبود که متحول شده بود. همراهان و بیمارها واقعا مرا دوست داشتند.
من کار دفتری را دوست ندارم. بهترین دوران من مربوط به زمانی است که کمک سرپرستار آیسییو بودم. چون بیش از هر زمان دیگری بر سر بالین بیمار حاضر میشدم
اوایل همراهان میگفتند «خانم شما رحم نداری.» ولی وقتی که بچهاش بهبود مییافت یا راه میافتاد از من تشکر میکرد و میگفت « اگر این جدیت شما نبود این بچه خوب نمیشد.» حتی به من میگفتند که «شب هم نمیشود خودتان شیفت باشی.» اگر تکریم و رسیدگی به موقع باشد آن جدیت و نظم را هم میپذیرند. از آن بخش خسته شدم.
چون گاهی از سمت همراهی بیمارها تهدید به چاقو میشدم یا باید سونداژ یک آقا را عوض میکردم. اینها روان من را اذیت میکرد. جابهجا شدم. به آیسییو رفتم. بعد از مدتی من سرپرستار اتاق عمل شدم. با جثه کوچکی که داشتم کسی از من حساب نمیبرد ولی هنوز 2ماه نگذشته بود که گروه بیهوشی را هم به من سپردند.
آنجا خیلی تلاش کردم تا کارکنان من را بپذیرند. بعد سرپرستار آیسییو شدم تا در 10سال اخیر من را به عنوان مدیر پرستاری بگذارند. ولی من کار دفتری را دوست ندارم. بهترین دوران من مربوط به زمانی است که کمک سرپرستار آیسییو بودم. چون بیش از هر زمان دیگری بر سر بالین بیمار حاضر میشدم.
سالها پیش بیماری در آیسییو داشتم. یک دختر جوان سرخسی آورده بودند که خودکشی کرده بود. سطح هوشیاریاش 3 بود. پزشک به شوخی به من میگفت «اینقدر خودتان را داغان این بیمارهایی که در این سطح هستند نکنید.» گفتم «دکتر تا بیمار جان دارد کار بالینش را به خوبی انجام میدهم.» آن دختر چند ماه بیمار من بود تا خوب شد.
این خاطره خیلی خوبی برای من شد که هرگاه آن پزشک میآمد میگفتم ببین دکتر سطح هوشیاریاش زیاد شده است. خوب شد و از بیمارستان ما رفت. حتی بعدها یک بار آمد و حال من را هم پرسید. چند ماه بعد یکی از همکارانم که سرخسی است به من گفت که فلانی را یادت هست. میدانی دوباره خودکشی کرد و مرد. چقدر برایش زحمت کشیدم تا دوباره سرپا شود. انگار او را از دست عزرائیل بیرون کشیدیم ولی خودش نخواست ادامه بدهد.
بیمارهای گردنی کسانی هستند که نخاعشان آسیب دیده و از گردن به پایین معمولا فلج هستند. خاطرات بدی از این آدمها دارم. معمولا کاملا هوشیار ولی فلج هستند. گاهی علاوه بر فلج اندامی تنفسشان هم به دستگاه وابسته است که اگر از دستگاه جدا شوند، میمیرند. یکی از این بیماران یک خانم اصفهانی بود که در جاده تصادف کرده بود.
ما باید آخرین تلاشمان را برای نجات جان بیمار انجام دهیم حتی اگر خودش نخواهد
این بیمار با دستگاه زنده بود. چند بار تا دم مرگ رفته و با سیپیآر بازگشته بود. یک بار که به هوش آمد به من گفت: «تو را به خدا این بار که رفتم من را دیگر بازنگردان.» چون میدانست عاقبتش مرگ است ولی ما نمیتوانستیم به این دلیل تلاش نکنیم. ما باید آخرین تلاشمان را برای نجات جان بیمار انجام دهیم حتی اگر خودش نخواهد. به طور کامل هوشیار میشد.
حرف میزد و حتی نمازش را میخواند. بچهها مهر روی پیشانیاش میگذاشتند ولی نه میتوانست حرکت کند و نه منتقل شود. تا مدتها وابسته به دستگاه بود. وقتی که فوت شد من به هم ریختم. این بیمار مدتها با من بود و همه به او وابسته شده بودند. خوشصحبت بود و خانوادهاش خیلی دعا و نذر کردند ولی دیگر فایدهای نداشت.
ما بیماری داشتیم که یک سال در بیمارستان بود تا بهبود پیدا کند. بیماری که وقتی میخواستیم او را به خانه بفرستیم خانوادهاش مقاومت میکردند و حتی به من ناسزا میگفتند. گفتم «من را فحش بدهید ولی باید بیمار را به خانه ببرید.» از اقوام دور زن عمویم بود. میدانستم که این بیمار باید از بیمارستان برود. حتی به من گفتند شما عادت کردید.
وجدان ندارید. هرچه دلشان خواست گفتند. گفتم «هرچه فحش بدهید اشکالی ندارد ولی باید بیمار را ببرید. این کارهایی که من میگویم اگر انجام بدهید بیمارتان خوب میشود. تا به حال من بچه را تیمارداری کردم از الان دیگر به عهده خودتان است.» این بچه لوله تنفسی داشت، لوله ادرار داشت و هوشیاریاش حدود 11 بود و نمیتوانست راحت غذا بخورد.
سرش ضربه خورده بود و کسی فکر نمیکرد زنده بماند. بیمار را بردند. چند سال بعد او را در یک میهمانی خانوادگی دیدم. یک باره دیدم پدرش به سمت من آمد و عذرخواهی کرد. یک پسر جوان و رشید جلویم بود که گفت این را یادت هست. همان پسری که یک سال روی تخت افتاده بود. به او گفتم: تویی! آنجا پدرش گفت اگر مرضیه خانم این بداخلاقی را با ما نداشت شاید حال پسرمان خوب نمیشد.
ماندن زیاد در بیمارستان خوب نیست چون ماندن طولانی باعث عفونت بیمارستانی میشود که باید آنتی بیوتیک بیشتر استفاده کند. در بیمارستان همه چیز استریل است ولی در خانه همه چیز تمیز است. مادر بچه را حمام ببرد خیلی فرق دارد تا یک دست غریبه بخواهد او را بشوید. حس خانه حال بیمار را خوب میکند. این چیزهایی است که گاهی خانوادهها نمیدانند.
پرستار باید ویژگیهایی داشته باشد که اگر نباشد موفق نمیشود. این خیلی مهم است که با چه نگاهی تو را برای این شغل آماده کنند. بعضی پرستاران مدام از این واحد به آن واحد و از این بیمارستان به آن بیمارستان میروند اما از نظر من پرستاری فرقی ندارد. خواه روی تخت دیالیز باشد یا بخش سوختگی.
بعضی پرستاران مدام از این واحد به آن واحد و از این بیمارستان به آن بیمارستان میروند اما از نظر من پرستاری فرقی ندارد. خواه روی تخت دیالیز باشد یا بخش سوختگی
ولی خیلی از افراد که میآیند هنوز یک ماه نشده تقاضای انتقالی میکنند. خودشان هم نمیدانند چه میخواهند. گاهی حتی برای جوانترها پدر و مادرهایشان زنگ میزنند تا جابهجا شوند. ما او را منتقل میکنیم ولی گاهی میبینیم که برای او فرقی ندارد کجا باشد. بعضی هم دیگر دوام نمیآورند. به تازگی تعداد این افراد زیاد شدهاند. یک جای کار ایراد دارد.
چرا یک پرستار به اینجا میآید و میخواهد که مدام جابهجا شود. شاید فکر میکند در این بیمارستان نمیتواند کار کند؟ این آدمها کسانی هستند که شخصیت خودشان را نشناختهاند. نمیدانند روحیاتشان با این کار همخوانی دارد یا نه؟ پرستار با بیمار سروکار دارد. با فرهنگهای متفاوت و گروههای پزشکی مختلف. من معتقدم اگر کسی در پرستاری دوام بیاورد باید در ناسا کار کند.
خیلی شغل سختی است. من در اتاق عمل بودم یک روز یکی از پزشکانمان آمد و گفت: «خانم آذرفزا من دیشب پیش پدرم بودم. چقدر پرستاری کار سختی است. آن هم در شیفت شب.» او فقط یک شب بر بالین پدرش حاضر بود. پرستارخوب مثل کربنی است که تحت فشار به الماس تبدیل شده است.