«این سه ماه خانهنشینی بدترین سه ماه عمرم بود! دوری از فوتبال مریضم کرد و کارم را به دکتر و بیمارستان کشاند و مصرف آرامبخش!»
نشستهایم روی نیمکتهای زمین چمن نصرت، زمینی که سه ماه تمام به دلیل شیوع ویروس کرونا بسته بوده و جواد بهاری همین اول گفتگو از روزهای دوری از فوتبال و بدترین سه ماه عمرش میگوید. اینها را که میگوید متوجه میشوم با یک عشق فوتبال طرف هستم!
کسی که تمام عمرش را پای این ورزش گذاشته است. از همان کودکی و در زمینهای خاکی انتهای محله کشاورز شهرک شهید رجایی با توپهای نیملای پلاستیکی سبک، روپایی زده است، در نهایت با وجود تمام محدودیتها و مشکلات با کمک بچههای این محله تیم همای ساختمان را تشکیل داده است و بعد هم مدرک مربیگریاش را گرفته است.
حالا هم یکجورهایی مدیریت مجموعه ورزشی زمین چمن نصرت را برعهده دارد. در یک کلام باید بگویم تمام زندگیاش به فوتبال گره خورده است. میگوید: «پارک ما، شهر بازی ما، زندگی و تمام دار و ندار ما همین زمین چمن و توپ فوتبال است که میبینید.»
«اصالتاً مشهدی هستم. بچه کوچه حسن قلی در نزدیکی حرم امام رضا (ع). اولین چیزی که از خاطرات کودکیام به یاد میآورم توپ فوتبال است. یک توپ پلاستیکی چندلا و زمینهای خاکی محله کشاورز. از خانه تا زمینهای خالی کشاورز را پیاده به عشق فوتبال میدویدم.
قرارگاهمان همان زمینهای خشک و خاکی بود که همان هم یک روز بود و یک روز نبود! یک روز زمین را خطکشی میکردیم و خار و خاشاکش را میکندیم. میلههای انبارهای قدیمی را برای ساخت تیر و دروازه کش میرفتیم و خلاصه با همان امکانات اندکی که داشتیم یک زمین خاکی فوتبال برای خودمان درست میکردیم.
روز بعد که میآمدیم به جای زمین فوتبال یک زمین شخمزده کشاورزی میدیدیم! کشاورزها تیر و دروازهها را میکندند و زمین را شخم میزدند، اما بالأخره با پیگیری بچهها، آستان قدس یک زمین خاکی فوتبال را در اختیار بچههای این منطقه گذاشت. همه امکانات ورزشی بچههای فوتبالی پایینشهر در آنزمان همینها بود. خودمان مربی خودمان بودیم. آنقدر توی این زمینهای خاکی زمین خوردیم تا بالأخره فوتبالیست شدیم.»
تمام روز و شب جواد بهاری در روزهای کودکی در همین زمین خاکی خلاصه میشود. یک پسربچه شرّ و شیطان و پرانرژی که اهل درس و مدرسه نبوده و هر فرصتی که پیش میآمده از مدرسه فرار میکرده است و مقصد همیشگی او هم همان زمینهای خاکی انتهای کشاورز بوده است.
میگوید: «سه ماه تمام مدرسه نرفتم و فقط فوتبال بازی کردم. مدیرمان دست آخر پدرم را خواست و همه چیز را به پدرم گفت. سر همین پیچاندن مدرسه، کلی از پدرم کتک خوردم، اما هیچ چیز باعث نمیشد که از فوتبال دست بکشم.»
داستان فرارهای جواد بهاری سر طول و درازی دارد. عشق فوتبال در دوران خدمت هم او را رها نمیکند و از او یک سرباز همیشه در حال فرار میسازد! ۲۸ ماه خدمت میکند و ۳۲ ماه هم اضافه خدمت! اما همان دوره را هم در آمادگی جسمانی و درنهایت پیشرفتش در فوتبال مؤثر میداند.
تعریف میکند: «سال ۶۴ برای سربازی اعزام شدم. آقای شمشیری ستوانیار و سرپرست ما بود و قهرمان دوومیدانی. صبح به صبح ما را ۵ کیلومتر با پوتین دور زمین میدواند. بعدازظهر هم ۲۰ کیلومتر با کفشهای کتانی میدویدیم. مینشست توی ماشین آمبولانس توی حیاط. ما هم باید دنبالش میدویدیم.
او گاز میداد و ما میدویدم. نفسمان میبرید و بدنمان خالی میکرد، اما آمادگی جسمانیام همان دوره خیلی زیاد شد. از همانجا بازیکنی به اسم متحد سبزواری به تیم ملی دوومیدانی راه پیدا کرد و بعد هم به مسابقات بلژیک، فرانسه و... این تمرینها بدن من را هم حسابی ورزیده کرد و باعث شد قدرت بدنیام در زمین فوتبال بیشتر شود. همان سالهای خدمت، مربی و بازیکن تیم فوتبال صفر چهار بیرجند شدم و تیم ما در مسابقات ارتشهای منطقه ۵ مشهد مقام پنجم را کسب کرد.»
از او میخواهم که از داستان فرارهایش به مشهد برایمان بگوید: «آن موقع در تیم همای ساختمان بازی میکردم. بچهها از مشهد به من زنگ میزدند و میگفتند جواد فلان روز مسابقه است خودت را برسان! مرخصیهایم که تمام میشد تنها گزینهام فرار بود. صبح زود سپیده نزده فرار میکردم.
صبح هفت ساعت راه را از بیرجند تا مشهد میکوبیدم میآمدم و باز برمیگشتم بیرجند. اما همیشه همه چیز طبق برنامهریزیام پیش نمیرفت. بارها لو رفتم و من را به پادگان فرستادند. یکبار که سوار اتوبوس شده بودم و از بیرجند به مشهد میرفتم نزدیک سده اتوبوسمان را نگه داشتند.
برگههای مرخصی را از ما خواستند. من که برگه مرخصی نداشتم از اتوبوس انداختند پایین. پوتینهایم را از پایم درآوردند که فرار نکنم و تحویلم بدهند پادگان صفر چهار بیرجند. اما من سر فرصت پوتینها را برداشتم و بدو بدو فرار کردم. رفتم توی کوهها. از ۶ صبح تا ۲ بعدازظهر به سمت قائن میرفتم با پای پیاده. کم کم تشنه شدم و بدنم خالی کرد. توی همان حال یک درخت انار را بغل جاده دیدم. تا دست بردم اناری از روی شاخه آن بکنم، ماشین دژبان را دیدم که از قائن تا اینجا دنبالم میگشته است. خلاصه من را گرفتند انداختند توی ماشین و به صفر چهار تحویل دادند.»
تیمی که آن دوره جواد بهاری در آن توپ میزد و برای بازی در کنار اعضای آن دائما از پادگان فرار میکرد تیم همای ساختمان متشکل از فوتبالیستهای منطقه ساختمان بود. تیمی که خود بچهها آن را تشکیل داده و بعد او را هم به عنوان مربی انتخاب کرده بودند.
محمدجواد بهاری از پیشینه این تیم میگوید: «از دل همین زمینهای خاکی و ما بچههای ساختمان دو تیم تشکیل شده بود. تیم پرستو و تیم میزبان. من توی تیم پرستو توپ میزدم. تیم پرستو کم کم جمع شد و تیم همای ساختمان شکل گرفت. تیم همای ساختمان یکی از قدیمیترین تیمهای فوتبال مشهد است و اعضای آن حالا همه از پیشکسوتان فوتبال خراسان هستند. خاطرات خوب زیادی از بازی در کنار اعضای این تیم و شرکت در مسابقات دارم. ما در مسابقات محلات همیشه مقام کسب میکردیم.
یک سال هم بین صد تیم محلات مقام دوم را کسب کردیم. سال ۶۱ هم تیم منتخب خراسان معرفی شدیم. با تلاش زیاد از دسته ۳ رفتیم به دسته ۲. بعدها هم در سال ۹۵ که همه ما پختهتر شده بودیم در مشهد و در رده سنی بزرگسالان از دسته ۲ به دسته یک رسیدیم و...»
این تیم حالا نام «بهاری» را با خود دارد. آقای بهاری تعریف میکند که موقع ثبتنام تیم (هما) قبلا ثبت شده بوده و به اصرار و تصمیم اعضا نام «بهاری» را روی تیم میگذارند.
اما جدا از کار خوب تیمی و توپزدن در این تیم همای ساختمان که آن دوره اسم و رسمی برای خودش به هم زده بود، نام خود آقای بهاری هم به عنوان یک بازیکن حرفهای جوان در مجامع فوتبالی شهر مطرح بود. تیمهای زیادی بودند که دلشان میخواست جواد بهاری با آنها همکاری کند و سرانجام آقای بهاری در بیست و شش سالگی در کنار فعالیت در تیم هما تیم دیگری را هم انتخاب میکند.
تعریف میکند: «تیم توربو به سرپرستی آقای علی حسینی معروف به علی سبیل! در مسابقات شرکت میکرد و تیم خوبی بود. آقای حسینی سرپرست تیم هم به سبیلهای پت و پهن و هیکل ورزیده و چهارشانهاش معروف بود! او مربی مطرح آن روزهای مشهد بود. بازی من را توی مسابقات دیده بود و پیشنهاد بازی در تیمش را به من داده بود.
من هم قبول کردم و قرارداد بستیم. البته آن موقع قراردادها به این شکل نبود و فوتبالیستها عملا درآمدی از فوتبال نداشتند و برای دل خودشان بازی میکردند. اما قراردادی که با این تیم بستم چه بود؟ دو جفت کفش فوتبال و اینکه علی سبیل هر روز بعد از تمرین با موتور هیوندایی که داشت من را از چهارراه کلانتر تا خانه برساند همین.
من به مدت یک سال در خدمت ایشان بودم و توی همین یک سال چیزهای زیادی از او یاد گرفتم و حسابی پیشرفت کردم. بعد از آن وارد تیمی شدم که سرپرستیاش را اکبر میثاقیان عهدهدار بود. بعد فراخوان شرکت سیم الکتریک را خواندم که آن دوره بازیکن فوتبال استخدام میکرد. این شرکت تمام بازیکنهای جوان و خوب مشهد را جمع کرده بود و ما این تیم را از دسته چند مشهد تا دسته ۲ کشور رساندیم.»
بین تمام پیشنهادهایی که آن روزها برای بازی در تیمهای مختلف داشته بازی در تیم ابومسلم را هم قبول میکند و برای مدتی هم سر تمرینهای این تیم میرود، اما این همکاری ادامهدار نمیشود. تعریف میکند: «پیشنهاد بازی در تیم ابومسلم را هم داشتم که آن دوره سرپرستیاش را مهدی قیاسی برعهده داشت و برای مدتی کوتاه در تمرینهای تیم شرکت کردم.
منتها آن زمان ابومسلم تیمی بود شبیه تیمهای دیگر مشهد. آنقدر تفاوت نداشت. من با دوچرخه هر روز از جاده کنهبیست میآمدم شترگلو. گردن چرخ را به درخت میبستم. سوار وانت میشدم. میرفتم پنجراه پایینخیابان. آنجا واحد میدان شهدا را سوار میشدم. از آنجا میرفتم تا فلکه پارک و بعد سه کیلومتر تا پردیس دانشگاه فردوسی پیاده میرفتم.
خسته و نفس بریده نزدیک باشگاه که میشدم میدیدم بازیکنی سوار بر ماشین بیامو پدرش گاز میدهد و از جلویم مثل جت رد میشود. در حالی که من با پای پیاده بعد از دو ساعت، خسته و کوفته میرسیدم سر تمرین. یک ماه رفتم سر تمرین. دیدم فایده ندارد و عطایش را به لقایش بخشیدم و نرفتم. البته آن موقع عطایی هم نداشت و تیم ابومسلم با تیمهای دیگر چندان فرقی نداشت.»
اما آن بخش پررنگتر داستان زندگی جواد بهاری به گفته خودش تجربه مربیگری است و مربیگری را ۳۵ سال پیش آغاز میکند. از همان سن بیست سالگی! او مهمترین ویژگی یک مربی را هم پیش از همه چیز اخلاقمداری میداند. از نظر او مربی فقط کسی نیست که تکنیکهای فوتبال را به بچهها یاد بدهد، مربی پیش از هر چیزی باید اخلاق حرفهای و ورزشی را به بچهها آموزش بدهد.
جواد بهاری تمام این سالها این مسئله را سر لوحه کارش قرار داده و به همین واسطه خیلی از تیمهایی که زیر نظر او در مسابقات شرکت میکنند جام اخلاق را هم میگیرند.
از او میخواهم که از آغاز راه مربیگری اش بگوید. از همین بیست سالگی و اینکه چطور قدم در این راه میگذارد. تعریف میکند: «چون خودم سختی کشیده بودم، سختی بازی کردن فوتبال در زمینهای خاکی بدون مربی و سرپرست را چشیده بودم. زمانی که درآمد داشتن از مربیگری ورزش اصلا مطرح نبود تصمیم گرفتم مربی تیم هما باشم.
دلیلش هم عشق به فوتبال بود و پیشرفت بچههای فوتبالیست این محله. ابتدا طبق تجربههای خودم مربیگری تیم همای سعادت را برعهده گرفتم. بعد از آن تصمیم گرفتم مربیگری را علمیتر دنبال کنم و مدرک C آسیا را از طریق هیئت فوتبال استان خراسان در سال ۲۰۰۲ میلادی گرفتم. دلم میخواست همه نکات فنی و علمی فوتبال را بدانم و به بازیکنانم منتقل کنم و برخوردم با آموزش فوتبال حرفهای باشد.
آن موقعها که اینترنت نبود. در به در توی کتابفروشیها و روزنامهها دنبال مطالب ورزشی بودم. هر کتاب ورزشیای که بگویید خواندهام. یکبار فقط برای پیدا کردن نوار ویدئو از مدرسه فوتبال باشگاه آلمان از اینجا تا لالهزار تهران با اتوبوس سفر کردم! میخواستم چیزی در چنته داشته باشم برای آموزش تا این بچهها پیشرفت کنند.»
همه این دغدغهها و دقت و تلاش او در آموزش فوتبال به بچهها حالا باعث شده که خیلی از بازیکنان او در تیمهای مطرح مثل ابومسلم و پیام بازی کنند و به جایگاه خوبی برسند. آقای اکبر سعدآبادی، اکبر پاکدل، محسن خیابانی، محمدرضا براتی، مجید واحدی و... پارسال محمد رجایی و صادق رضایی به تیم پدیده راه پیدا کردند و در مسابقات کشوری چهارم شدند. از تیم پیشگامان هم تا به حال دو نفر برای مسابقات کشوری انتخاب شدهاند.
اما به گفته آقای بهاری چیزی که در نهایت در رشد فوتبال بچههای این منطقه بسیار کمککننده بود تأسیس زمین چمن نصرت در این منطقه بود. میگوید: «ما همه جوانیمان را در زمینهای خاکی فوتبال بازی میکردیم. کفش فوتبال هم که توی خاک آببندی نمیشود! اولین تجربه ما از بازی در زمینهای چمن در مسابقات شکل میگرفت. سالها توی زمینهای خاکی بازی کرده بودیم و به چمن عادت نداشتیم.
کفشهایمان مدام لیز میخورد، پاهایمان تاول میزد و سه چهار تا بازی اول را میباختیم. مشکل مهم ما همین نبود زمین چمن بود برای تمرینها. اما حالا که چند سالی است به کمک شهرداری مشهد و خیّر و واقف این زمینها، بانو نصرت، این زمین چمن راه افتاده وضعیت فوتبال بچههای این منطقه هم کلی تغییر کرده است.
از پنج سال پیش تاکنون که این زمین چمن راه افتاده است چند رده باشگاهی اینجا تشکیل شده است. نونهالان استان، نوجوانان، جوانان و پیشکسوتان. تیم نونهالان و نوجوانان حالا بهطورمستقیم زیر نظر خودم هستند و حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر میشوند.»
از او میخواهم که حالا از وضعیت بچههایی که اینجا برای تمرین میآیند بگوید. از استعدادشان، رؤیاهایشان و... توضیح میدهد: «ضعیفترین افراد به لحاظ مالی ساکن این منطقه هستند، اما مستعدترینشان هم از همین منطقه هستند. استعداد در منطقه پایینشهر است و پول هم بالاشهر. مربی که میخواهد درآمد کسب کند میرود بالاشهر.
کسی هم که دغدغه داشته باشد همینجا میماند. ما مربیان در این زمین چمن با تمرینهای هدفمند و مکرر نگاه مادی به تیمها نداریم. خودمان آه در بساط نداریم، اما درد این بچهها را میفهمیم. هدفمان رشد بچههای این منطقه است. خیلی از بچهها زیرپوشش کمیته امداد امام خمینی (ره) هستند. خیلیها پدرشان کارگرند یا حتی بچههایی هستند که کار میکنند.
ما چه کاری میتوانیم انجام بدهیم؟ بگوییم برو و نیا؟! شده از جیب خودمان میگذاریم تا آن بازیکن هم بتواند کنار بچههای دیگر سر تمرین بیاید و حسرت به دل نماند و بتواند به رؤیاهایش برسد.»
میگوید که بسیاری از بچههای این منطقه تفریحی بهجز ورزش ندارند و نباید همین را هم از آنها دریغ کرد که اگر همین هم نباشد معلوم نیست به چه راهی کشیده میشوند. میگوید که بدترین خاطرات او در کل این سالها مربوط میشود به ورزشکارهایی که به مسیرهای نادرست کشیده شدند.
فقط به ذکر اسم کوچکش بسنده میکند و میخواهد حتما این خاطره تلخ را در گزارش درج کنیم: «احمد یکی از بازیکنان بااستعداد من بود. یکی از بهترینها که خیلی امید و آرزو برایش داشتم. احمد از دستم در رفت. پدرش معتاد بود. خودش صبحها کار میکرد تا خرج خانواده را دربیاورد و بعدازظهرها میآمد سر تمرین. کم کم تمرینها را یکی در میان آمد و بعد هم دیگر نیامد. بعدها که سراغش را گرفتم فهمیدم معتاد شده و بعد هم خانه را برای همیشه ترک کرده است و حالا کسی از سرنوشتش خبری ندارد.»
او در آخر تمام هدف و رسالتش را تأثیر داشتن در سرنوشت این بچهها میداند. اینکه دیگر بازیکنی در این محله نباشد که به علت فقر و وضعیت نامناسب زندگی از فوتبال دست بکشد. اینکه بچههای این نقطه از شهر هم بتوانند به آرزوهایشان برسند و او دلش میخواهد سهمی کوچک در این مسیر داشته باشد