میهمان خانوادهای شدیم که هنوز درگیر جنگ هستند. ایندفعه قضیه فرق میکند و قهرمان قصه ما با بیماری یادگار از جنگش دستوپنجه نرم میکند. احمد سیفی، جانباز40درصد که دیگر تنها 40درصد جانباز نیست و بیماری همه جان و تنش را درگیر کرده است. احمد آقا با اکراه ما را میپذیرد چون دلش نمیخواهد کاری را که برای خدا کرده است در جایی انعکاس داده شود. شاید هم دل پری از بیمهری دارد و نمیخواهد زبانش به گلایه باز شود. هرچه که هست با بیبی حمیده حسینی مادر سن و سالدار و سختی کشیدهاش همکلام میشویم تا شرح حالی از فرزند درد کشیدهاش بدهد.
آقای احمد سیفی صحبتی نمیکند، متولد 1348 است، روی ویلچر نشسته و به سختی نفس میکشد، پاهایش را تا زیرزانو بانداژ کردهاند، رنگ و رویی ندارد و مریض احوال است. دختر نوجوان و پسرکوچکش به حیاط میروند و میآیند. خواهر احمد آقا هم دارد چایی میریزد. مادرش که تازه از راه رسیده به جمعمان اضافه میشود. مادرش شروع به گفتوگو میکند و به ما میگوید: « فرزندم احمد در راه رضای خدا و برای ایجاد امنیت به جبهههای جنگ رفت. 13سال بیشتر نداشت و کاراته کار میکرد، کمربند مشکی را در همان سن و سال گرفته بود. زمان جنگ نمیخواست به دلیل کم بودن سن و سالش از جبهه و جنگ محروم شود، برای همین فرار کرد و عازم جبهه شد. در همان ابتدای امر به کردستان اعزام شد و روی قله حاج عمران جنگید و خمپاره خورد .»
بیبی سراغ گذشتههای دور خانواده میرود و میگوید: «ما از ایرانیهایی بودیم که به عراق رفتیم. پدرشوهرم عالم بود و لباس روحانی داشت. همراه با خانواده همسرم به کربلا و بعد از آن به نجف رفتیم. آن موقع پسر اولم را داشتم. در نجف خانه و زندگی درست کردیم. تا اینکه در سال 1350 ایرانیهای آنجا را از عراق بیرون کردند. ما را از عراق بیرون کردند و به مشهد و این محله آمدیم. خانه و زندگی نداشتیم 11بچهام را اینجا با دستهای کارگری بزرگ کردم.»
بی بی یادش نمیآید چه سالی ازدواج کرده است ولی میگوید: « خودم در جلگهرخ روستای اسدیه متولد و بزرگ شدم. زمانی که دکتر مصدق را دستگیر کردند 10سال داشتم. ارباب روستای ما از طرفداران مصدق بود. بعد از فوت مصدق در روستا تعزیه گرفت. نام ارباب روستا حسینخان بود. خودم دوازده سالگی ازدواج کردم. درست یادم نمیآید ولی هفده ساله بودم و بچه سوم را داشتم. بیشتر بچهها نجف به دنیا آمدند. سالی که از عراق برگشتیم دولت به همه ایرانیها 10هزار تومان پول داد و با همان پول اینجا خانه خریدیم.»
8پسر دارم و 3دختر. یکی از پسرهای دیگرم نیز از منطقه مجروح میآورد که موجی شد ولی برای اثبات موجی بودنش اقدامی نکرد
بی بی میگوید: «علی پسرم در اهواز زندگی میکند. دستگاههای نانپزی را درست میکند و در همین سیلهای اخیر کمک زیادی به این مناطق کرد. علی، رضا، محمدجواد، محمدرضا و احمد همگی به جنگ رفتند. آن زمان وقتی برایمان از جبهه خبر میآوردند از همسایهها خانه برادران سیفی را سراغ میگرفتند. محمدرضا 7سال در جبههها مسئول بیسیم بود. 8پسر دارم و 3دختر. یکی از پسرهای دیگرم نیز از منطقه مجروح میآورد که موجی شد ولی برای اثبات موجی بودنش اقدامی نکرد.»
درباره محل جبهه و جنگش از احمد آقا میپرسم ولی بازهم پاسخی نمیدهد. بی بی جواب ما را میدهد و میگوید: «پدرش راضی نبود احمد به جبهه برود. میگفت «سنش کم است و باید درسش را بخواند.» ولی احمد اصرار به رفتن داشت. برادرش محمدرضا آن موقع مسئول ناحیه 7 بسیج بود. پنهان از ما اسم احمد را نوشت.»
بیبی ادامه میدهد: «بعد 4ماه از همسایهها شنیدم که میگفتند احمد آقا در حال ورزش بود که پایش شکست و دارند او را به خانه میآورند ولی بعدش پسرم محمدرضا گفت مادر نگران نباش احمد در جبهه مجروح شده و در راه برگشت به خانه است. اول او را به نقده میبرند بعد هم تبریز و از آنجا عازم تهران میشود و در آنجا بستری میشود.
چند وقت بعد خبر آمد که احمد را به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند. سریعا به آنجا رفتم و دیدم احمد روی تخت افتاده میخواستم بزنم زیر گریه که قسمم داد اگر گریه کنی خودم را از روی تخت پرت میکنم من هم صدایم در نیامد و بی صدا گریه میکردم. بعد از دو روز مرخص شد و به خانه آمد. فردای آن روز خبر شهادت پسر همسایه را آوردند. آنها آن موقع همین یک پسر را داشتند. علی اکبر درخشانی که کوچه ما هم به اسم او شده است. آن موقع احمد با عصا راه میرفت. با هم به تشییع پیکر علی اکبر رفتیم و من آنجا برای اولین بار شهید کاوه را دیدم که برای تشییع شهید درخشانی آمده بود.»
قصه همینجا تمام نمیشود و احمدآقا دوباره عازم جبهه میشود، بیبی میگوید: « بعد از 3ماه دیدم که دوباره احمد رخت و لباس جمع کرده و میخواهد به جبهه برود. بردمش خانه خواهرش در خیرآباد، تازه رسیده بودیم که یک لحظه خوابم برد و بعد که بیدار شدم فهمیدم دوباره به جبهه رفته است. تا خودم را به راهآهن رساندم دیدم احمد خودش را به قطار رسانده و دارد میرود. بعد از آن تا 10ماه دیگر جبهه بود و بعد برگشت. آن موقع از زخم و ترکشهاییکه خورده بود چیزی نمیگفت من هم سوادی نداشتم و متوجه نمیشدم.
در آن مجروحیت اولش ترکش به مهره آخر ستون فقراتش خورده بوده است. از قرار معلوم بعد از بستری شدن در نقده و در حین عمل دکترها ترکش و استخوان شکسته را بیرون میآورند. استخوانی که در لگن به هم متصل نشده است و در راستای دیگری رشد میکند. استخوان رشد میکند و از لگن بیرون میزند، دکترها همان موقع استخوانی را که بیرون زده بود میشکنند ولی دوباره رشد میکند و هر چند وقت یک بار باید قطع شود. به مرور احمد به این حال و روز افتاد، اما بیشتر وزن بدنش را سمت راست تحمل میکند. اوایل که جوانتر بود با عصا راه میرفت و خودش کارهایش را سروسامان میداد. الان چند سالی است که روی ویلچر مینشیند و زخم پاهایش عفونی شده است.»
احمدآقا چند سالی است که روی ویلچر مینشیند و زخم پاهایش عفونی شده است
پاهایش از همان اوایل ورم داشت ولی جدی نبود، زانوهایش نیز عمل شده است. انواع و اقسام عملها را کرده و بیبی در تمام این مدت با سن و سال بالایش همراه او بوده است. تصور کنید که چقدر برای یک مادر سخت است که درد و رنج هر لحظه فرزندش را ببیند و دم نزند. بی بی میگوید: «چون پدرش راضی نبود که احمد به دلیل سن کم به جنگ برود وقتی برگشت و این اتفاقها برایش افتاد از ناراحتی 7سال اجازه نمیداد به خانه بیاید. آخر شبها در خانه را برایش بازم میکردم تا گوشهای بخوابد و صبح زود هم از خانه میرفت. ازدواج کرد و یک پسر و یک دختر هم دارد اما همسرش وقتی حال و روز احمد اینطور شد تحمل نکرد و رفت.»از بی بی میپرسم چرا مشکل پاهایش تا این حد پیشرفت کرد و چطور به این عفونت رسید. میگوید: «پاهایش به مرور به این حال و روز افتاد. اول زخم شد بیمارستان خاتم تهران که بردیم، زخمها را تراشیدند و بعد پانسمان کردند.
2ماه بیمارستان خاتم تهران بود. هر 2روز یک بار شب بلیت هواپیما میگرفتم و به تهران میرفتم تا کنار احمد باشم و دوباره بعد 2روز به مشهد برمیگشتم تا کنار نوهها و دخترم باشم و تنها نمانند. نمیدانید این 2ماه چقدر برایم سخت بود، از زمانی که پایش را تراشیدند این مشکلات شروع شد. به مراقبت و حمام روزانه نیاز داشت باید هر روز پانسمانها عوض میشد. کسی نبود کارها را برایش انجام دهد و روز به روز اوضاعش وخیمتر شد. هر جا هم که رفتیم به دلیل عفونتها قبولش نمیکردند و صورتشان را برمیگرداندند.»
حالا پس از سالها درد و مشکلات، پاهای احمد عفونت کرده و کرم زده است. راه چاره را در قطع کردن پاها میدانند. به دستهای بی بی نگاه میکنم، دستهایش پر از چین و چروک است و نشان از آن دارد که سالهای زیادی کار کردند. بی بی میگوید: «دوست دارم در روزنامهتان بنویسید که چطور برای شستن یک جانباز کوتاهی میکنند و او را نمیشویند. من با سر سفید و 80سال سن باید تا دم آسایشگاه جانبازان بروم و ناامید برگردم. چرا باید فرزند من که زیر بمباران و آتش بوده از چشم آنها ارزش نداشته باشد؟ جوابشان این است که پسرتان بیماری عفونی دارد و نمیتوانیم، خطرناک است. من شاکی ام. نمیدانید چه دردی دارد وقتی با این سختی پسرم را به آسایشگاه برای شست وشو میبرم و آنها رویشان را از من برمیگردانند.»
اشک از چشمانش سرازیر میشود و آنها را با گوشه چادر پاک میکند. دلش از بی مهریها پر است و میگوید: «حق ما این است که من یک پیرزن 80 ساله که 11فرزند را بزرگ کردم باید به هر کجا میروم کلی رو بیندازم تا فرزندم را بشویند و زخمهایش را پانسمان کنند. خودش که از زمین و زمان مانده، دو فرزندش چه گناهی کردند که هر بار او را برای شستوشو و پانسمان زخمهایش میبریم دست خالی برمیگردانیم یا پشتشان را به ما میکنند. این حرفها گفتن ندارد ولی 11فرزندم را با نان کارگری و با همین دستهایم بزرگ کردم. پدرشان بیشتر اوقات خانه نبود یا اهواز بود یا کربلا با سختی زیادی بچهها را بزرگ کردم. خدا را شکر از فرزندانم راضی هستم. دستشان به دهنشان میرسد و روزی حلال دارند ولی فکر احمد و درد و بیماریاش راحتم نمیگذارد.»
خانهشان بسیار ساده است. در ورودی در خانه نشستیم.
بی بی کنار یخچال نو که تازه به دستشان رسیده، نشسته است و میگوید: «یخچالمان سوخت. یک ماه بدون یخچال با این همه مشکل زندگی کردیم اما دستمان را پیش کسی دراز نکردیم. در خانه هیچکدام از همسایهها برای گرفتن یک قالب یخ نرفتم. تا بیست متری طلاب میرفتم و مقداری یخ میخریدم و به خانه میآوردم. این یخچال را مدیر مدرسه شاهد طاها، مدرسه نوهام و مدیر ناحیه5 آموزش و پرورش آوردند. خدا پدر و مادرشان را بیامرزد. به که قسم بخورم که این برخوردها با من و فرزندم درست نیست. به هر کجا که مراجعه میکنم تا برای درمان پسرم به فکر چاره باشیم هر کدام مرا به اتاق نفر بعد میفرستند.
آخر هم به ما میگویند: «حقوق دارد، حقوقش را خرج دوا و دکترش کن» آخر من چه بگویم باید جواب مرا به عنوان مادر یک جانباز این گونه بدهند. فرزندم از گرما به این حال و روز افتاد و پاهایش عفونی شد. خانه گرم بود و برای اینکه پاهایش عفونت نکند باید محیط را خیلی سرد میکردیم که نشد، میبینید که خانه از عفونت بو گرفته است.» بی بی هنوز درد دلش آرام نگرفته است، پس میگوید: «به سختی این نوهها و پسرم را سیر میکنم. به روستایمان میروم از آنجا دوغ، ماست و کشک میآورم تا کمی غذا برای بچهها درست کنم. حقوقی که به پسرم میدهند همهاش خرج دوا و دکترش میشود. آنقدر خانه را شستوشو میدهم که هزینه آب هر ماه بیشتر از 100هزار تومان میشود. وقتی مریض عفونی داری که هر لحظه از پاهایش چرک و خون میریزد باید هر روز همه جا را بشویم و تمیز نگه دارم. بعد اینطور ما را اذیت میکنند و پسرم را یک حمام نمیبرند. دوست دارم حمام خودمان را ببینید آنقدر کوچک است که یک نفر هم به سختی در آنجا جا میشود. بعد چطور میخواهم این پسر بیمار را در خانه حمام کنم.»
همه حقوقی که به پسرم میدهند خرج دوا و دکترش میشود
استخوان لگن احمد آقا در سمت چپ بیقائده رشد میکند و هر از چندگاهی باید عمل شود برای همین او روی ویلچر هم یک طرفه نشسته و وزنش را روی پای راستش انداخته است. این باعث شده تا زخم بستر بگیرد. بی بی میگوید: «اگر احمدم حق و سهمیهای ندارد به ما بگویند. باید با این موی سپید کلی التماس و درخواست کنم اما جواب قانع کنندهای نگیرم. زخم بستر گرفته است، خودم پول جمع کردم و تشک تختش را خریدم هیچ کجا به ما کمک نکردند. پسرم مظلوم است و هیچ حرفی به هیچ کجا نمیزند، میبینید که الان با شما هم حرف نمیزند. درست است که وظیفهاش بود و باید برای دفاع از کشور و ناموسش میرفت، اما حالا که شهید نشده و زنده است و این مشکلات را دارد باید حمایت شود نه اینکه عفونت خونریزی تا جایی پیش برود که حالا به ما بگویند باید پاهایش قطع شود. از بیجایی و بیکسی پاهای پسرم به این روز افتاد کسی نبود که به او برسد و حالا حال و روزش اینطور شده است.»
حرفهای بیبی که به اینجا میرسد، عبدا... ارشاد وارد گفت وگو میشود. آقای ارشاد همسایه و یکی از دوستان احمدآقاست، ایشان هم جانباز است، میگوید: « بیبی مادر است و درد دلش تمام نشدنی البته حق هم دارد، با این سن و سال و دست تنها پرستاری از احمد برایش سخت است. البته امثال احمد آقا زیاد هستند، احمد این همه مشکل نداشت با رسیدگی نکردن و نبود امکانات در این خانه کارش به اینجا کشید. نبود حمام مناسب برای احمد در خانه و نرسیدن به موقع باعث شد که حالا عفونت تا این حد پیشرفت کند. هزینههای درمان جانبازان بالاست و رسیدگی نکردن به آنها عواقب خوبی ندارد. جانبازی احمدآقا را 40درصد تشخیص دادند در حالیکه نسبت به آن زمان شرایطش وخیمتر شده است.»
بیبی میگوید: « هر سال 10روز اول محرم روضه دارم اما از وقتی پاهای احمد به این حال و روز افتاده است، خانه و زندگی هم بو گرفته و همسایهها هم برای روضه نمیآیند. 3سال است که احمد قوت و توانش را از دست داده است و دیگر نمیتواند با عصا راه برود. یکی از دکترها گفت ممکن است احمد شیمیایی شده باشد.»
بیبی درباره محل جنگ احمد آقا میگوید: « احمد به کردستان رفت و با شهید کاوه در یک گروهان بود. آنجا را هم شیمیایی کردند. احمد برایم تعریف کرد که برای گشتزنی به مناطق شیمیایی و میکروبی میرفتند. دکترها میگویند ممکن است همانجا شیمیایی شده باشد ولی همه اینها باعث نشده که کسی به فکر احمد باشد و به داد ما برسد. الان هم دکتر آریامنش ارتوپد، قبول کرد تا پاهایش را قطع کند آن هم به دلیل رضای خدا و اینکه احمد در جنگ بود و برای کشور جنگیده است وگرنه دکترهای دیگر جواب نمیدادند، لابد میترسند آلوده شوند.»
بیبی تنها خواستهاش این است که در درمان احمد به او کمک کنند. میگوید: «اگر آسایشگاه در تمیزکاری و شستوشو به ما کمک میکرد کار به اینجا نمیرسید. تنها حرفشان این بود که مشکلش عفونی است برای همین قبولش نمیکردند. علت بیماری را نمیدانند و نگران هستند که دیگران به عفونت دچار شوند. هر چند که میگویند شیمیایی است اما نمیخواهند این را تأیید کنند چون درصد جانبازیاش بالای 70درصد میشود. بعضی از دکترها در مطب قبولش نمیکنند. نمیتوانند چرکهای پایش را خشک کنند. هیچ آنتی بیوتیکی جواب نمیدهد و عفونت را خشک نمیکند. کاش میشد احمد را به خارج از کشور ببریم شاید راهی بود تا درمان شود و پاهایش را قطع نکنیم اگر نمیشود حداقل پاهایش را هرچه سریعتر قطع کنید تا راحت شود.»
کاش میشد احمد را به خارج از کشور ببریم شاید راهی بود تا درمان شود و پاهایش را قطع نکنیم اگر نمیشود حداقل پاهایش را هرچه سریعتر قطع کنید تا راحت شود
در ادامه گفتوگو با مادر احمد سیفی و در راستای پیگیری گزارش با معاونت بهداشت و درمان بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی تماس گرفتیم. پس از مطالعه گزارش گفتند: درباره جانباز معزز احمد سیفی لازم است توضیحاتی ارائه شود. خدمات بنیاد شهید و امور ایثارگران طبق ضوابط بیمههای پایه و تکمیلی و مراکز طرف قرارداد این بیمهها به ایثارگران معزز ارائه میشود. درمان و پانسمان انواع زخم از سوی شرکتهای طرف قرارداد بیمه در منزل ایثارگران انجام شده و هزینه خدمت به وسیله همان شرکت از بیمه دریافت میشود. اکنون بنیاد شهید و امور ایثارگران فاقد مرکز نگهداری و ارائه خدمات بستری به ایثارگران عزیز است و مرکز توانبخشی امام خمینی (ره) نیز ویژه جانبازان 70% قطع نخاع است.
محمد جواد غلامپور ادامه داد: جانباز معزز نامبرده دچار زخم مزمن که حاصل عوارض ثانویه از صدمه جنگی ایشان است، بوده و با وجود پیگیریهای بنیاد و اعزام جانباز به تهران و بستری در بیمارستان، پزشکان از درمان عاجز مانده و با اجماع نظر آمپوتاسیون قطع عضو را برای ایشان در راستای جلوگیری از عوارض نامطلوب احتمالی لازم دانستهاند. با توجه به نیاز جانباز عزیز برابر ضوابط خدمات قابل ارائه و همکاری و مساعدت لازم در راستای درمان و بهبود وضعیت جسمی ایشان انجام شده و میشود.
وی افزود: برخی جانبازان محترم با شرایط خاص که برابر اسناد پزشکی و تأیید کمیسیون به مراقبت در منزل نیاز دارند، از جمله ایشان افزون بر حقوق مبلغی به عنوان حق پرستاری علاوه بر خدمات داخل منزل پانسمان و.... که به وسیله شرکتها رایگان ارائه میشود، پرداخت میشود.