سعید یعقوبی که همیشه پدرش را یک الگوی بیمثال در زندگیاش میشناسد به نقل از دستنوشتههای پدرش از آن روزها برایمان اینچنین تعریف میکند: «یکم مهر تا چهارم آبان ۱۳۵۹، جنگ شهری بین ارتش بعث عراق و رزمندگان ایرانی بود که در حومه و داخل خرمشهر رخ داد.
در پی حمله عراق به ایران، ۱۲لشکر عراقی به سمت خرمشهر روانه شدند که با مقاومت نیروهای نظامی و مردمی رو به رو شدند. در نهایت عراق توانست پس از ۳۵ روز خرمشهر را تسخیر کند.
با وجود مقاومت ایرانیها، به دلیل نرسیدن نیروهای کمکی مانند تجهیزات، مهمات، نیروی نظامی و زیر آتش سنگین توپخانه ارتش عراق و بمبارانهای پیاپی نیروی هوایی عراق، سرانجام با دستور شفاهی مقامات ایرانی، نیروهای مقاومت پس از خارج کردن مردم از طریق رودخانه کارون، از شهر خارج شدند و این شهر به مدت ۵۷۸ روز به تصرف رژیم بعث درآمد.
باوجوداین غیورمردان ایرانی پس از ۱۹ ماه تلاش توانستند طی عملیات غرورآفرین بیتالمقدس این پیام را به ملت ایران مخابره کنند: شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ خونین شهر، شهر خون آزاد شد؛ این دلنشینترین جملهای بود که در طول سالهای زندگیام شنیده بودم.»
او به نقل از نوشتههای پدرش میگوید: «رژیم بعث توانسته بود پس از هجوم ناجوانمردانه، شهر خرمشهر را به تصرف درآورد. تصور خام دشمن بعثی این بود که با حمله ناگهانی به ایران و اشغال برخی مناطق حساس و سوقالجیشی مانند خرمشهر بتواند در مدت کوتاهی خود را به تهران برساند و با اینکار به آمال و آرزوهای خیالانگیز خود برسد،
در حالی که به جز تصرف ناتمام خرمشهر، به هیچ یک از اهداف از پیش تعیین شده خود دست نیافت تا جایی که به خاطر رشادتها و فداکاریهای نیروهای رزمنده و مردمی، در مناطق تحت اشغال خود زمینگیر شد و ادامه جنگ به کابوسی برای صدام و حامیانش تبدیل شد.
عملیات بیتالمقدس در ساعت ۳۰دقیقه بامداد روز ۱۰اردیبهشت ۱۳۶۱ با قرائت رمز عملیات بسما... الرحمن الرحیم، بسما... القاسم الجبارین، یا علی ابن ابیطالب، از سوی فرماندهی مشترک ارتش و سپاه آغاز شد.»
او ادامه میدهد: «با توجه به همزمانی اعزامم با عملیات بیتالمقدس در این منطقه مستقر شدیم و دوشادوش دیگر همرزمان در مقابل نیروهای رژیم بعث ایستادیم و مقاومت کردیم. در تاریخ ۲۰/۲/۶۱ بعد از حمله سختی که به ما شد، ما را به مکانی بردند که به مدت یک هفته در آنجا استراحت کنیم بعد از یک هفته دوباره به خط مقدم رفتیم.
فرماندهمان سرگردی بود نقشه حمله را برایمان تشریح کرد و بعد به هر کدام از ما مأموریتی داد تا در شبیخون شرکت کنیم و بعد از ۲ ساعت به پایگاههای خودمان برگردیم
دشمن در ۲۰ کیلومتری ما قرار داشت و نبرد سختی بود. یکی از همان روزها در سنگر بودم که یکی از فرماندهان سپاه به سنگر ما آمد و از من خواست فرماندهی گروه را به معاونم واگذار کنم و برای تکزدن به دشمن با او همکاری کنم. من که همیشه منتظر چنین لحظاتی بودم و دوست داشتم با دشمن روبهرو شوم با خوشحالی پذیرفتم.
شب بعد زمان موعود فرارسید و با بیسیم به من اطلاع دادند که فلان شخص شما را خواسته است دریافتم که با من چهکار دارد، شتابان پیش او رفتم، چادر فرماندهی در ۲ کیلومتری ما قرار داشت. او ۱۱ نفر را به من معرفی کرد و مسئولیتی را به ما واگذار کرد. هر ۱۲ نفر در نقطه تعیین شده مستقر شدیم.
فرماندهمان سرگردی بود نقشه حمله را برایمان تشریح کرد و بعد به هر کدام از ما مأموریتی داد تا در شبیخون شرکت کنیم و بعد از ۲ ساعت به پایگاههای خودمان برگردیم. در زمان مقرر حرکت کردیم و به پشت خاکریزهای دشمن هجوم بردیم ساعت ۲۱:۱۲ از بیسیم دستور حمله صادر شد و یک گروهان شروع به انجام وظیفه کرد.
من و آن ۱۱ نفر که وظیفه ویژهای در این تک داشتیم بعد از آن وارد عمل شدیم و بعد از یک ساعت و نیم از بیسیم به ما اطلاع دادند که باید در آن خاکریزها بمانیم و آنجا را حفظ کنیم. دستورات جدید داده شد، ۲ کیلومتر پیشروی کردیم و بعد مستقر شدیم برای خودمان سنگر درست و شروع به پدافند کردیم.
تمام کارها روی روال خودش انجام شد و هیچ اشتباهی در آن رخ نداد، اما از ساعت ۵ صبح همه چیز تغییر کرد، آتش دشمن سنگین شده بود و در این آتش سه نفر از همرزمانمان به شهادت رسیدند. وقتی هوا روشن شد ۲۰ تانک در مقابل ما ایستاده بودند از بیسیم کمک خواستیم، ولی به ما گفتند مقاومت کنید تا نیروها برسند.
به بچهها گفتم آرپیجیها را بردارند و تا رسیدن نیروهای کمکی به سمت تانکهای دشمن شلیک کنند، اما مهماتمان هم زیاد نبود دیر یا زود تمام میشد و ما بدون سلاح در مقابل دشمن میماندیم. دومرتبه از بیسیم تقاضای کمک کردم و خواستم کمی نخود و لوبیا برای ما بفرستند، اما تا رسیدن نیروی کمکی تانکها هم با گلوله بچههای ما را میزدند.
پس از رسیدن نیروی کمکی محوطه را ترک کردیم و جلوتر به کمک یک گروهان دیگر رفتیم. شرایط سختی بود و آتش دشمن بر سرمان میبارید. بیسیمچی ترکش خورده بود، بیسیم را از پشت او باز کردم و کنارش گذاشتم.
ناگهان نگاهم به یک کالیبر ۷۵ که از حمله شب قبل آنجا جا مانده بود افتاد، با کمک همرزمانم کالیبر ۷۵ را راه انداختیم، هر چند گاهی گیر میکرد، اما از هیچی بهتر بود. روی تپه و پشت کالیبر رفتم، در آن شرایط نفربر با سرعت به ما نزدیک میشد آن را هدف قرار دادم و به سمتش شلیک میکردم. دیدم تمام نیروهایش بهسرعت پیاده و پشت تپه مستقر شدند، کالیبر را رها کردم و به سوی بیسیم دویدم. تعداد مجروحان زیاد میشد.
بیسیم را به داخل کانال بردم و درخواست چند عدد خرچنگ کردم و گفتم جوجهها مریض هستند، هنوز سخنم تمام نشده بود که هدف گلوله قرار گرفتم. یک مرتبه توی کانال به سمت راست افتادم و حس کردم دست چپم به صورت عجیبی روی هوا رفت و به پایین افتاد و بیحس شد، وقتی به خودم آمدم متوجه شدم خونریزیام شدید است.
در این شرایط یکی از رزمندگان که حدود ۱۲ الی ۱۳ سال بیشتر نداشت مرا داخل کانال با آن وضعیت دید و کمک خواست. من با اشاره او گفتم که خودش بیاید و کمک کند، کمی جلو آمد و دو مرتبه شروع به داد زدن کرد، یکی از افرادم صدای او را شنیده بود و به کمک من آمد. چفیه را از دور گردنم باز کردم و به او دادم و روی سینهام گذاشت و سمت چپ من را بست تا خونریریام کم شود، ولی طولی نکشید که خون از آن هم عبور کرد و چکه چکه قطرات خون روی شلوارم میریخت.
نفسم تنگ شده بود، احساس میکردم نفسهای آخرم را میکشم، ولی میخواستم روی پای خودم بایستم و روی زمین ننشینم از طرفی میخواستم برگردم به همان جایی که بودم پیش بچهها. فکر یاسر پسر دو سه ماههام هم نمیگذاشت مرگ بر من غلبه کند و خودم را به او بسپارم.»
پی حرفش را مادرش میگیرد. عصمت سازگار همسر و خواهر دو شهید است. او سالها همدم و مونس «رمضانعلی یعقوبی» بوده و در تمام لحظات زندگیاش معجزاتی را که همسرش را نجات میداد به وضوح میدید.
حرفهای او مرا یاد فیلم شیار ۱۴۳ انداخت. زمانی که مریلا زارعی همیشه و همه جا رادیو را همراه خودش میبرد تا نام و نشانی از پسرش بشنود. وقتی خاطرات همسر شهید یعقوبی را شنیدم تمام آن لحظههای فیلم برایم تداعی میشد و به این فکر کردم که این واقعیتی است که مادران و همسران رزمندگان و شهدا در آن شرایط سپری میکردند و همه مثل هم بودند.
پنجم خرداد بود که خبر مجروحیتش را به من دادند. تیر به قفسه سینهاش خورده و عصبهای دستش از کار افتاده و قطع شده بود. پردههای گوش و یک چشمش هم آسیب دیده بو
او تعریف میکند: «۱۵ فروردین ۶۱ بود که رمضانعلی به جبهه اعزام شد. وقتی از تلویزیون خبر حمله و عملیات بیتالمقدس را شنیدم از صبح تا شب رادیو روشن بود، فرقی نداشت هر کجا میرفتم آن را همراه خودم میبردم تا ببینم رزمندگان در چه وضعیتی هستند. وقتی خبر میدادند که نقاطی را پس گرفتهاند، میدانستیم این همه حمله تلفاتی هم دارد و منتظر خبر بودیم.
بالأخره پنجم خرداد بود که خبر مجروحیتش را به من دادند. تیر به قفسه سینهاش خورده و عصبهای دستش از کار افتاده و قطع شده بود. پردههای گوش و یک چشمش هم آسیب دیده بود، از نظر جسمی شرایط سختی داشت، اما از نظر روحی مثل همیشه قوی و پرانرژی بود. چند بار عصبهای دستش را پیوند زدند.
وقتی بهتر شد از او پرسیدم چرا با خودکار روی سینهات نوشته بودند شهید؟! برایم از آن روز و شرایطش تعریف کرد و گفت؛ آن روزها تعداد مجروحها زیاد بود، زمانیکه آمدند مجروحها را ببرند، اول آنهایی را که وضعیت بهتری داشتند و مطمئن بودند میتوانند برایشان کاری انجام دهند با خودشان میبردند.
من جزو افرادی بودم که وضعیت خوبی نداشتم، خون زیادی از من رفته بود و بیهوش افتاده بودم، گفتند حالش بد است افرادی را ببرید که زنده میمانند. به اصرار خودم سوار آمبولانس شدم تا با آنها بروم. هنوز مسافتی را طی نکرده بودیم که خمپارهای کنار آمبولانس خورد و دیگر نتوانست راه برود، تعدادی از مجروحان داخلش هم شهید شدند.
افتان و خیزان خودم را به پشت جبهه رساندم. در مسیر موتورسواری را دیدم او مرا سوار کرد تا با خود به سمت عقب ببرد، کمی جلوتر که رفتیم خمپاره دیگری کنارمان خورد و موتورسوار هم شهید شد. بالأخره آمبولانس دیگری آمد و ما را به بیمارستان صحرایی رساند و از آنجا هم ما را به بیمارستان نمازی شیراز بردند.
پزشکی بالای سر بیماران میآمد بر اساس اولویت آنها را در فهرست عمل میگذاشت. وقتی به من رسید از کنارم رد شد، دستش را گرفتم و گفتم میدانم حالم خیلی بد است و احتمال زنده بودنم هم کم، اما من را هم عمل کن، شاید زنده بمانم. دکتر که اصرار من را برای زنده ماندن دید پذیرفت و بالأخره مرا هم عمل کرد.
زمان بیهوشیام زیاد بود، در عالم بیهوشی آقایی نورانی را دیدم که جلو میرفت و ما هم پشت سرش. از هر قسمت به قسمت دیگری میرفتیم، دو طرف این فضاها تعدادی مجروح و شهید خوابیده بودند. از هر دری که رد میشدیم یک عده میماندند، در قسمت چهارم به من گفتند اگر از اینجا رد بشوی نمیتوانی برگردی، تصمیم خودت را بگیر، ایستادم و فکر کردم اگر با آنها بروم دیگر نمیتوانم یاسر را ببینم، پسر کوچکم که آرزوی بزرگشدنش به دلم خواهد ماند، عشق به او مرا از رفتن بازداشت.
از در طاقی که برمیگشتم احساس کردم باران میبارد، وقتی بههوش آمدم دیدم اشک پرستاران است که روی سر و صورتم میریزد. از آنجایی که دیر به هوش آمده بودم، دکتر روی سینهام نوشته بود شهید. وقتی به هوش آمدم دکتر خندید و گفت این یاسر کیه که تو را به دنیا برگرداند! گفتم پسرم است که آرزو دارم او را دوباره ببینم.» انگار دوباره قسمت و روزیاش بود که ۳۲ سال دیگر در این دنیا زنده بماند.
همسر شهید یعقوبی از ازدواجشان هم برایمان تعریف میکند و میگوید: «زمانیکه (سال ۱۳۶۰) ازدواج کردیم رمضانعلی موتورساز بود. ازدواج با من و همراهی با برادرانم که انقلابی بودند او را جذب فعالیتهای بسیجی کرد و کم کم عضو فعال بسیج شد. از همان ابتدا تواناییهای خودش را نشان داد و توانست رشد کند و خیلی زود مسئول آموزش به دیگر بسیجیان محله شد.
من هم با او همراه بودم و توانستم خیلی کارها را از او یاد بگیرم. بعد از آموزش هر شب که به خانه میآمد ۱۳ اسلحه امیک و ژ ۳ را به دوش میانداخت و به خانه میآورد. شبها اسلحهها را تمیز میکردم و کنار میگذاشتم و اگر مشکلی داشت آن را برطرف میکردم. یک شب همسرم مانند همیشه اسلحهها را گذاشت و از فرط خستگی همانجا وسط هال خوابید.
شبها اسلحهها را تمیز میکردم و کنار میگذاشتم و اگر مشکلی داشت آن را برطرف میکردم
من هم کنارش نشستم و آهسته اسلحهها را باز و تمیز میکردم و دوباره میبستم. غافل از اینکه داخل اسلحه دوازدهم یک تیر گیر کرده است. سر اسلحه دوازدهم مانند دیگر اسلحهها به سمت بالای سر رمضانعلی بود، میخواستم آن را تمیز کنم که یکدفعه تیر آن در رفت و از روی سر همسرم رد شد.
در آن لحظه فقط جیغ میزدم و گریه میکردم که شوهرم را کشتم، شوهرم را کشتم، وقتی رمضانعلی از صدای اسلحه نشست و دیدم سالم است، از ترس، خودم بیهوش شدم.»
سازگار با همان بغضی که دارد خاطرات همسرش را مرور میکند و میگوید: شهید یعقوبی هرگز نمیتوانست آرام بنشیند و همیشه مشغول کار و تلاش بود. او در کارهای نظامی مهارت داشت، برای همین مربی آموزش شد، با وجود اینکه عصبهای دست چپش قطع بود و بهسختی حرکت میکرد، اما در اردوگاه مشغول آموزش شد.
سال ۱۳۶۳ هنگام آموزش یکی از سربازان میخواهد دینامیت را روشن کند، هر چه میزند میبیند فتیله خاموش است آن را به دست همسرم میدهد و میگوید فتیله قطع است من بروم چاقو بیاورم تا فتیله را کوتاه کنم. غافل از اینکه از زیر آتش گرفته و ناگهان در دست راست رمضانعلی منفجر و منجر به قطع دستش میشود.
وقتی به پادگان میرفت گاهی سه چهار روز هم نمیآمد، من هم مثل همیشه فکر میکردم او مشغول آموزش است، پس از ۴ روز خبر دادند او مجروح شده و در بیمارستان بستری است. دست راستش از مچ قطع و تمام سر و صورت و یک چشمش کامل سوخته بود یک تکه گوشت سوخته بر روی تخت بیمارستان، خوب شدنش معجزه بود.
تمام سوختگیهایش برطرف شد و تنها قسمت زیر گلویش مانده بود. همان اوایل به من میگفت یک دست نداشتم و دست دیگرم هم قطع شد، یک چشمم ترکش داشت و چشم دیگرم هم سوخت. چطور میخواهی با من زندگی کنی؟ من هم به حرفش میخندیدم. آدم دانا و باتفکری بود.
هر چند یک شب تا صبح از شدت درد راحت نمیخوابید، اما هیچ وقت برای زندگی و فرزندانش کم نگذاشت و همیشه تلاش میکرد زندگی خوبی برای ما فراهم کند.
۱۱ فروردین ۹۶ صبح جمعه مانند همیشه نوهام آمد و بیدارش کرد با هم شعر میخواندند و آمدند تا چای و صبحانه بخورند، من هم با خیال راحت رفتم کارهایم را انجام دهم. ناگهان صدای همسرم را شنیدم که اسمم را صدا میزند، عصمت بیا، با عجله خودم را به اتاق رساندم.
روی تخت افتاده بود، قرص زیرزبانیاش را آوردم، اما همین که آمدم آن را بگذارم از دهانش بیرون آمد، به اورژانس زنگ زدم وقتی آمدند گفتند سکته کرده است. عصر روز بعد هم به درجه رفیع شهادت نائل شد. باورش برایمان خیلی سخت بود، ۳۲ سال رنج و سختی با خودش به همراه داشت و یکبار نگذاشت متوجه شویم و همیشه به زندگی لبخند میزد.
نگاه همسر شهید به قاب عکس شوهرش دوخته میشود و چند لحظه مکث میکند، بعد میگوید: «وقتی میگویم معجزه شامل حالش میشد اغراق نیست، این را هر بار که برایش اتفاقی میافتاد بهوضوح میدیدم.
زمانی که بخاریهای نفتی بود، نفت هم کم بود برای همین گاهی به جای نفت گازوئیل در بخاری میریختیم و همین کار باعث میشد کاربراتور بخاری کثیف شود و خاموش کند. باید یکی آن را تمیز میکرد، اما پدر و برادرانم جبهه بودند و همسرم هم پادگان بود وکسی را نداشتم این کار را بکند. از شدت سرما بخاری برقی را مانند کرسی زیر میز گذاشتم و فرزندانم را دور آن خواباندم.
رمضانعلی که آمد ناراحت بودم و از شدت ناراحتی گریه کردم. او هم که وضعیت ما را دید ناراحت شد و همان لحظه بخاری را باز کرد و درستش کرد.
من به آشپزخانه رفتم بعد از یک ساعتی دیدم بوی گوشت کباب شده میآید، تعجب کردم من که چیزی درست نکرده بودم پس این بو از کجاست به سمت بخاری رفتم در کمال ناباوری دیدم دست چپ رمضانعلی روی بخاری است و تمام انگشتانش سوخته و سیاه شده، فقط استخوانهایش دیده میشد.
سریع او را به بیمارستان رساندم و انگشتانش را پانسمان کردند، پس از مدتی در کمال ناباوری همه انگشتانش دوباره گوشت، پوست و ناخن کرده بود.