محمدصالح احمدجامی یک جانباز قهرمان بود
«به پسرم دروغ نگویید. بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در قراویز، دستان پدرت را در دالاهو، سینه پدرت را در تنگهحاجیان، حنجره پدرت را در ارتفاعات بازیدراز و قلب پدرت را در قصرشیرین، پرپرکرد. به پسرم دروغ نگویید. بگذارید قلب کوچک پسرم ترک بردارد. به پسرم واقعیت را بگویید. میخواهم پسرم دشمن را بشناسد...»
این متن بخشی از وصیتنامه مرحوم جانباز محمدصالح احمدجامی، برگرفته از مطلب محمدرضا عبدالملکیان است که در نخستین حضور در مناطق عملیاتی غرب کشور برای پسر چهلروزهاش نوشت؛ رزمندهای که در میدان نبرد به شجاعت و نترسی شهره بود و پس از جنگ دوستان و همرزمان بهواسطه تن پر از ترکش و نفسهای بهشمارهافتاده از آثار شیمیایی، او را بهعنوان شهید زنده میشناختند.
آذرماه سه سال پیش، جانباز محمدصالح احمدجامی پس از سه دهه تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت، در شصتونهسالگی به رحمت خدا رفت، اما همراه خانوادهاش شدیم تا با یادآوری خاطراتش، یادش را زنده نگه داریم.
با هم به خانه برگشتیم
زهرا ارسنجانی، همسر محمدصالح احمدجامی، تعریف میکند: آقامحمدصالح سرباز نظامی بود و در ارتش خدمت میکرد. با حمله عراق به ایران، برای مأموریت به مناطق عملیاتی غرب و بعدها جنوب رفت و نهتنها تا تمامشدن جنگ، که تا دو سال پس از آتشبس در مناطق جنگی در رفتوآمد بود.
زهراخانم که این روزها به فراموشی کوتاهمدت مبتلا شده است و خاطراتی پراکنده و محو از آن روزها در ذهن دارد، روزی را به یاد میآورد که بیخبری از مردش چنان او را بیتاب کرده بود که دست فرزندان خردسالش را گرفته و راهی مناطق جنگی شده بود: اواسط جنگ ایران و عراق مدتی بود که از آقامحمدصالح نه نامهای داشتم و نه تلفنی.
این بیخبری چنان دلشورهای به جانم انداخته بود که دست بچهها را گرفتم و راهی اهواز شدم. آنجا آشنایی داشتیم به نام آقای مقدم که خودش در منطقه بود و میدانستم میتواند کمکم کند. البته پیداکردن همسرم در منطقه عملیاتی کار راحتی نبود، اما حسنآقا مقدم با موتور آنقدر سنگر به سنگر و خاکریز به خاکریز رفته بود تا سرانجام شوهرم را درحالیکه برگه مرخصی در دست داشت، پیدا کرده بود. آن روز وقتی همسرم را پشت موتور حسنآقا دیدم، مثل این بود که دنیا را به من داده باشند. در آن مرخصی، ما خانوادگی به خانه برگشتیم.
نفسی که ته کارون بریده شد
شجاعت، پایمردی و غیرت مردان جنگتحمیلی مثالزدنی است. زهراخانم با گفتن این جمله، از مجروحیتهای همسرش میگوید و ادامه میدهد: ایشان مرد کمحرفی بود و کمتر برای ما از جبهه و جنگ تعریف میکرد.
داستان مجروحیتها را هم از زبان همرزمانش میشنیدیم که به دیدن او میآمدند. اما ماجرای مجروحیتی که سبب شد یک عمر آثار آن در وجودش بماند و سر همان، نفسش بریده شود، به افتادن تانک در رودخانه کارون برمیگردد.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد که او فرمانده تانک بود و جلودار گروهان. وقتی از روی پلی بر رودخانه کارون در حال عبور بودند، بر اثر حمله دشمن بخشی از پل تخریب میشود و تانک در آب میافتد. دو رزمندهای که داخل تانک بودند، با چپشدنش در آن حبس و شهید میشوند، اما همسرم که روی تانک بوده است، در گلولای نیزارهای ته رودخانه گیر میافتد.
زهراخانم درحالیکه به عکسهای یادگارمانده از روزهای حضور همسرش در جنگ نگاه میکند، ادامه میدهد: طوریکه خودش تعریف میکرد، پوتینهای ارتشیها بند دارد و پوشیدن پوتین زیپدار ممنوع است، اما آن روز یک نفر در ذهنش مدام میگفته که پوتین زیپدار بپوشد. پس میانه راه، پیش از سوارشدن روی تانک، برمیگردد و پوتینها را عوض میکند. موقعی که پاهایش لای نیزار و لجنهای ته رودخانه گیر کرده و با مرگ دستوپنجه نرم میکند، تنهاراهی که برای خلاصی از آن وضعیت به ذهنش میرسد، بازکردن زیپ پوتینهای بهگلنشسته است.
هیچوقت دنبال گرفتن سهمیه جانبازی و امتیازاتش نرفت؛ معتقد بود یک نظامی به وظیفهاش عمل میکند و در قبالش حقوق میگیرد
آن روز پس از بالاکشیدن پیکر بیجان محمدصالح از زیر آب، او به بیمارستان صحرایی منتقل و با اطمینان از شهادتش، همراه دیگرشهدا راهی سردخانه میشود، اما در طول مسیر، امدادگیر متوجه نفسهای بیرمق او میشود و آمبولانس باسرعت به سمت بیمارستان میرود. چیزی مثل معجزه، محمدصالح را به دنیا برگردانده بود تا پس از دو ماه بستری در بیمارستانی در تهران، به مناطق جنگی برگردد.
جای خالی پدر
مرجانخانم، دختر بزرگ رزمنده دفاعمقدس، از جای خالی پدر در عید نوروزها و دلتنگی های او و برادر و خواهرانش میگوید و خانهبهدوشیشان در روزهایی که پدر برای دفاع از خاک وطن در میدان نبرد بود: در همه آن سالهایی که پدرم جبهه بود، ما یا روستای سوران در خانه پدربزرگ پدری بودیم یا مشهد در خانه پدربزرگ مادریام. خاله و عموها به ما سر میزدند و نمیگذاشتند احساس تنهایی کنیم، اما عید نوروزهایی که برخلاف خیلی از بچههای فامیل، پدر را کنار خودمان نداشتیم، غم و غربت غریبی را حس میکردیم.
مرجانخانم از صبوری پدرش اینطور میگوید: با آنکه ریههای پدرم بر اثر لجنهایی که در رودخانه کارون وارد بدنش شده بود، بهشدت آسیب دیده بود و نفسکشیدن برایش سخت بود، با همان وضعیت باز هم در عملیاتها حاضر میشد. او در یکی از آن اعزامها در منطقهای که عراق بمب شیمیایی زده بود، شیمیایی شد و همین بیماری تنفسیاش را تشدید کرد.

هر کلمه یک دنیا حرف
«بهدنبال آفتاب» عنوان کتابی است که مرحوم احمدجامی در نخستین حضور در مناطق جنگی تهیه میکند و پیش از شروع عملیات در برگه سفید پشت جلد، وصیتنامه بلندی را برای تنهافرزند پسرش مینویسد.
مجید درحالیکه کتابی با جلد آبیرنگ در دست دارد، میگوید: با گذشت چهلسال، هنوز وقتی چشمم به نوشتههای پشت این کتاب میافتد، نمیتوانم جلو احساساتم را بگیرم؛ نوشتههایی که کلمه به کلمهاش برای من یک دنیا حرف دارد.
مجیدآقا از روزهای تلخ مجروحیت پدرش میگوید که بیدستگاه اکسیژن نفسش میبرید، اما هیچوقت حاضر نشد بهدنبال گرفتن سهمیه جانبازی و امتیازاتش برود. چون معتقد بود یک نظامی وقتی در موقعیت جنگی قرار میگیرد، به وظیفهاش عمل میکند و در قبال آن وظیفه حقوق میگیرد. حق و حقوق جانبازی برای آن بسیجیای است که بیآنکه وظیفهای داشته باشد، پا به میدان پرخطر جنگ گذاشته است.
فرازی از وصیت محمدصالح به فرزندش
«به پسرم دروغ نگویید. نگویید من به سفر رفتهام. نگویید من بازخواهمگشت. به پسرم واقعیت را بگویید. بگویید به خاطر آزادی تو، هزاران خمپاره استعمار سینه پدرت را نشانه رفت. به پسرم واقعیت را بگویید. میخواهم پسرم دشمن را بشناسد، استعمار را بشناسد، ارتجاع و امپریالیزم را بشناسد. میخواهم پسرم هر روز کنار دیوار اتاق بایستد. قدش را اندازه بگیرد. هر روز شناسنامهاش را ورق بزند و... هر روز بیتاب روزی باشد که قدم در راهی بگذارد که در انتهای آن، پدرش با لبخندی غرورآفرین چشمانتظار دیدار حماسی اوست...»
* این گزارش پنجشنبه ۲۲ آبانماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.
