دو دهه پرستاری پسر برای پدر
زمانی که پسر آمپولبهدست، در کلاس تزریقات مینشست، روزهایی را تصور میکرد که پدر دست او را در دست گرفته و برای درمان سرماخوردگیاش پیش دکتر میبرد. برای اینکه از آمپول نترسد، دقایق زیادی با او حرف میزد و سرش را گرم میکرد.
بعد از آمپول هم ساعتها دلداریاش میداد و با حرفهای مختلف سرش را گرم میکرد تا شاید درد آمپول از یاد فرزند برود. تزریقات یکی از کارهایی بود که پسر، پس از سالها پسر بودن میباید آن را میآموخت، برای اینکه آمپولهای پدر را سروقت بزند.
خیلیوقتها باید میتوانست سوزن سُرم را بادقت در رگِ گاه پنهان و گاه برجسته ساق دست پدر وارد کند. خیلیوقتها هم که نگاه پدر به نگاه بادقت پسر دوخته شده بود، اشک دور چشمانش حقه میزد و «باباجانی» از میان لبهای خندانش بیرون میآمد. سالها پرستاری از پدر افتخاری است که همراه همیشگی محمود یاسایی بهعنوان فرزند بزرگ اوست. او که قبول کرد پرستاری پدر جانبازش را همراه مادر برعهده گیرد. حالا هم که چندروزی است محمد یاسایی از دنیا رفته، بزرگترین افتخار خانواده همین است.
پرستار پدرم شدم
محمود یاسایی، یکی از ۸ فرزند جانباز محله امیرآباد است؛ پسری که از همان ابتدا، وقتی که به خود آمد و وضعیت پدر را دید، فکر کرد پرستاری او را برعهده بگیرد تا شاید کمی از بار غم پدر و درد زخمهای او کم کند. مادر هم در کنارش بود ولی بودن پسر کنار پدر، آن هم وقتی او توان انجام شخصیترین کارهایش را ندارد، بیشتر از هر کسی یاریرسان است.
محمود میگوید: پرستار پدر شدم، چون باید حقی را که به گردنم بود، ادا میکردم. حالا هم که پدرم شهید شده است، افتخار میکنم که توانستم به او خدمت کنم. او ادامه میدهد: پرستاری از پدر شامل کارهای مختلفی بود؛ از تزریق آمپول و سُرم گرفته تا تخلیه رودههای او بهخاطر اختلالات گوارشی که این اواخر او را بهشدت اذیت میکرد. با همه این احوال، بودن کنار او حس خیلی خوبی برایم داشت. احساس میکردم با او صمیمی هستم.
دوست داشتم زمین، مرا ببلعد
محمود همیشه سعی میکرد پسری خوب و پرستاری خوبتر برای پدر باشد. ولی آدمیزاد است دیگر، گاهی طاقتش طاق میشود. یکبار این اتفاق برای او افتاد و زود پشیمان شد. میگوید: یکبار اظهار ناراحتی کردم که پدر شروع کرد به دست کشیدن به سروروی من و همانطور میگفت: «پسرم! من تو را خیلی دوست دارم. از من ناراحت نباش. من از شماها خجالت میکشم که اینقدر صبورید.» آنوقت دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
دردش بیشتر میشد و خودش مهربانتر
حالا که سومین روز از مرگ پدر میگذرد، بچهها دلتنگ پدرند؛ دلتنگ جای او که خالی مانده است. دلتنگ تشک طبی که پدر سالها روی آن ایندنده، آندنده میشد تا زخم بستر نگیرد. حالا که آن تشک امانتی را به بنیاد جانبازان برگرداندهاند و ۶ میلیون سفته را که بهعنوان ضمانت گذاشته بودند، بازستاندهاند، جای خالی پدر بیشتر بهچشم میآید. جای خالی مهربانیهایش و قربانوصدقه رفتنهایش که فقط به خاطر نگهداری از او نبوده؛ مهربانیاش به خاطر پدر بودنش بوده است. محمود میگوید: با اینکه روزبهروز دردش بیشتر میشد و هر روز زجر بیشتری میکشید، مهربانتر میشد.
دلم برایش تنگ شده است
محمود که همچون سایر فرزندان یاسایی بسیار دلتنگ پدر شده است، میگوید: دوست داشتم پدرم بود و باز هم از او پرستاری میکردم. داروهایش را میدادم بخورد، کارهایش را میکردم. این کارها برای من سخت نبود، چون پدرم قهرمان بود. پرستاری از قهرمان، خودش افتخار است و خوشحالم که این افتخار نصیب من و خانوادهام شد.
۲۵ سال در بستر
تازهداماد رزمنده- مدت زیادی از ازدواجش نگذشته بود که راهی جبهه شد. بعد از فعالیتهایی که در دوران انقلاب انجام میداد و شادیاش از پیروزی انقلاب، در رفتن به جبهه هیچ تردیدی نداشت. برای همین هم وارد سپاه شد و از این طریق به جبهه رفت. در این زمان چندبار به مرخصی آمد و هربار با مجروحیتی از جنگ ولی اینها دلیلی برای نرفتن او نبود. او باز هم میرفت تا زمانی که دیگر نتوانست برود.
بازگشت با پاهای پر از ترکش
اولینبار موج انفجار او را گرفته بود و دومینبار که به عنوان تخریبچی در حال باز کردن راه مینگذاری بود، پاهایش پر از ترکش شد. از آن به بعد با وجود اینکه دلش میخواست و به قول همسرش «دلش برای جبهه پر میکشید»، نتوانست ادامه دهد. چندسالی بود که همسر و بچههایش او را با پاهای باندپیچیشده میدیدند و زخمهایی که هر روز باید ضدعفونی میشد و دوباره پانسمان. بعد از مدتی پای ویلچر برای اولینبار به خانه آنها باز شد و محمد یاسایی برای سالهای زیادی ویلچرنشین شد. بیحسی، تمام بدنش را گرفت و جز صورتش که همیشه سعی میکرد خندان باشد، توان حرکت دیگری نداشت. از طرفی هم قطع نخاع شده بود.
بستری ۲۵ ساله
سالهای زیادی از عمر محمد یاسایی با ویلچر و بعد بستری شدن روی تخت گذشت. ۲۵ سال با مرور شیرینترین خاطرات همراه با رنج و درد او پشت سر گذاشته شد. یکی از پسران یاسایی میگوید: پدرم برای ما قهرمان بود. یکی از رزمندههایش برایمان تعریف میکرد: «در یکی از موقعیتها، همه رزمندهها باید برمیگشتند عقب. در چنین شرایطی دو یا سهنفر همانجا میماندند تا در صورت برگشت حمله حضور داشته باشند. در میان آن همه آدم، پدرت زودتر از همه اعلام آمادگی کرد و همانجا ماند.»
جانباز ۷۰ درصدی که ۲۵ درصد شد
احمد، یکی دیگر از فرزندان یاسایی میگوید: پدرم در ابتدا که پاهایش صدمه دیده بود، به عنوان جانباز ۲۵ درصد معرفی شد ولی هر روز که وضعیت او وخیمتر میشد و عفونت و زخمهای ناشی از همان ترکشها همه بدنش را گرفته بود، درصد جانبازی او افزایش یافت و به ۷۰ درصد رسید.
در چنین شرایطی باید به تایید تهران هم میرسید ولی جالب بود؛ در بررسیهایی که در آنجا انجام شد، دوباره میزان جانبازی پدرم به ۲۵ درصد رسید. در کمال تعجب هیچ جوابی به ما ندادند و پیگیریهایمان بینتیجه ماند تا اینکه بهخاطر مشکل شنوایی او تنها ۵ درصد دیگر هم به آن افزودند و پدرم شد جانباز ۳۰ درصد! برای همه جای تعجب است که جانبازی که ۲۵ سال توان هیچ حرکتی نداشته و بیشتر سالهای عمرش را روی تخت گذرانده، چگونه فقط ۲۵ یا ۳۰ درصد، جانبازی داشته است؟
زخمهای جانبازی و ترکشهای بیشمار داخل پاهایش، او را ۲۵ سال تمام در بستر انداخت
دفن در قطعه صالحین
فرزند یاسایی ادامه میدهد: همینطور هم شد که پدرم را در قطعه شهدا دفن نکردند و او را در قطعه صالحین، محل دفن والدین شهدا دفن کردند. ما به این کار بنیاد جانبازان اعتراض داریم. آنها میگویند هنوز نتیجه بررسیهای ما این موضوع را تایید نکرده که پدرم بهخاطر جانبازی فوت کرده! پس به خاطر چه بوده؟ همه مشکلات جسمی او بهخاطر همان جراحات اولیه جنگ بوده است دیگر.
همسر همراه-همسر یاسایی که زندگیاش را با یک رزمنده شروع کرده، چندسالی از زندگی مشترکش نمیگذرد که همسرش جانباز میشود. از همان روز هم مدل زندگی آنها عوض میشود. پرستاری و مراقبت از مرد خانه، آرام نگهداشتن فضای خانه، پختن غذاهایی که برای او ضرر نداشته باشد و... او از این همراهی هیچ گلایهای ندارد و میگوید: دوست داشتم همسرم کنارمان بود و من همچنان همراهش بودم. بعضیها فکر میکردند ما به خاطر مراقبت از او خیلی اذیت میشویم. خب، این کار سختیهای خاص خودش را داشت ولی من این اذیت شدن را برای خودم و خانوادهام افتخاری بزرگ میدانم.
برای ما شهید است
همسر شهید در همه سالهایی که همسرش روی تخت بیماری افتاده بود، غیر از همسر دوست و همنشین او هم بود. میگوید: با وجود اینکه از اول زندگیمان همسرم جانباز شد و مشکلات زیادی داشتیم، همسرم و خدمت به او را به عنوان یک ازخودگذشته دوست داشتم. بنیادشهید و بنیادجانبازان و همه ارگانهای مربوط از دادن عنوان شهید به او خودداری کردند ولی به همه آنها میگویم که همسرم برای ما شهید است. مهم هم همین است که برای ما شهید است. او هیچگاه بهدنبال این نام و عنوانها نبود و اگر بود که اصلا جبهه نمیرفت ولی منی که میدیدم ۲۵ سال از بهترین سالهای عمرش را چگونه پشت سر گذاشته، او را شهید میدانم.
کسی از او یاد نکرد
حرفهای همسر یاسایی بوی گلایه میدهد؛ با اینکه سعی میکند از کسی انتظار نداشته باشد و از کسی گلایه نکند. میگوید: از این ناراحتم که در این اجتماع برای همسرم ارزش چندانی قائل نشدند. او هم مثل سایر رزمندهها برای کشورش جنگید. یک جاهایی قهرمان شد و یکجاهایی پیشقدم بود. زخمهای جانبازی و ترکشهای بیشمار داخل پاهایش، او را ۲۵ سال تمام در بستر انداخت. از انجام شخصیترین کارهایش ناتوان بود. چرا در این مدت کسی از او یاد نکرد؟ فقط آقای سردار نجاتی و آقای قربانی که خدا خیرشان دهد، بسیار به ما محبت کردند ولی بقیه با ما خوب برخورد نکردند. یک تخت طبی مواج میخواستیم که امانتی به ما دادند و در ازایش ۶، ۷ میلیون سفته گرفتند. همانجا هم گفتند پس از فوتش بازگردانید. سپاه هم وظایف خودش را انجام میداد و حقوق همسرم را پرداخت میکرد ولی جاهایی که ما واقعا به حامی احتیاج داشتیم، بین سپاه و بنیادجانبازان معلق میماندیم.
از او خسته نشدم
همسر شهید بارهاوبارها در میان حرفهایش تاکید میکند: از او خسته نشدم. اگرچه زندگی با او همه سختیهای مراقبت از جانباز ۷۰ درصد را داشت، من هرگز از او خسته نشدم و حالا جای او در خانهمان خیلی خالی است. او همیشه به من میگفت پسرها و دخترها را زود عروس وداماد کن تا عروسیشان را ببینم؛ برای همین هم جمعیت خانواده ما خیلی زود زیاد شد. عروسها و نوهها و دامادها به ما سرمیزدند و خانه ما همیشه شلوغ بود. ما این صمیمیت و شلوغی خانه را مدیون مهربانی همسرم بودیم.
در قطعه شهدا دفنش نکردند
همسر جانباز محله ما باز هم از اینکه از همسرش بهعنوان شهید یاد نشده است، گلایه و تاکید میکند: همسرم برای ما و خانواده ما شهید است، چون از قهرمانیهای او بسیار شنیدهایم. همرزمان و دوستان او گاه چیزهایی برایمان تعریف میکنند که به خودمان میبالیم. اگرچه این چیزها را کسی نشنیده و برایمان هم مهم هم نیست، چون خودمان به این حرفها ایمان داریم.
* این گزارش در شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ دوشنبه ۴ اسفندماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.
