
پایان دلتنگیهای «ننهحسن»، مادر شهید قائمی
آذرپارسال که به دیدن ننهحسن، مادر شهید قائمی رفتم، من را در آغوش کشید و بوسید. در تمام دقایق اولیه صحبتمان دستم را در دست داشت و به گرمی میفشرد. نگاه و رفتارش طوری بود که گویی از ابتدای زندگی مرا میشناخته یا من هم یکی از نوههای خوشبختش هستم.
طلعتخانم نیکنام در همه سالهای زندگیاش، یک ویژگی رفتاری خاص داشت؛ خدمت. از روزهای جبهه و جنگ که پسران و همسرش در جبهه میجنگیدند، و او هم درکنار زنان روستا و بسیج خانوار، برای تهیه لباس و مواد غذایی جبههها خدمت میکرد، تا سالهای بعد که به مشهد آمد و خانهاش مأمن اهالی محله وحید و فامیل شد. هروقت، هرجا، کاری از دستش برمیآمد، برای دیگران انجام میداد. شاید به همین دلیل بود که همه به نفس حق او باور داشتند و برای رفع غمو بیماری و رفع مشکلاتشان از او طلب دعا میکردند.
غم در دل، امید بر لب
تا میتوانید به مردم خدمت کنید، نام نیکو از خودتان بگذارید، و برای من از همه حلالیت بگیرید
سیدمحمد قائمی، پسر بزرگ طلعتخانم، خود از مبارزان پیش از انقلاب و جانباز جنگ است. او روایت میکند: مادرم هیچوقت دربرابر مشکلات زندگی گله نکرد. سختیها هیچوقت او را از پا درنیاورد. حتی وقتی برادرم حسن سال۶۵ به شهادت رسید، مادرم گفت «زیباترین و رشیدترین پسرم را در راه اسلام دادم؛ خدا از من قبول کند.» این صبوری و رضایت، تصویری روشن از زنی است که غم را در دل میریخت و امید و ایمان را به زبان میآورد.
سیدمحمد آخرین ساعتهای عمر مادرش را اینطور روایت میکند: شب آخر به اتفاق بچهها و نوهها در بیمارستان کنارش بودیم و حالش خوب نبود. اما همچنان هوش و آگاهیاش سر جا بود. نیمه شب گذشته بود که از ما خواست بسترش را رو به قبله کنیم. این کار از ما برنمیآمد و تعلل کردیم. با عصبانیت و ناراحتی دوباره خواستهاش را تکرار کرد. وقتی با اکراه، بسترش را رو به قبله کردیم، دست روی سینه گذاشت و سه بار پشت سر هم به حضرت صاحبالزمان (عج) سلام داد. بعد چشمهایش را بست و ما واقعا فکر کردیم که به خواب رفته است، درحالیکه درنهایت آرامش به جهان ابدی رفته بود.
آخرین سفارشهای مادر به فرزندان ساده، اما عمیق بود؛ «تا میتوانید به مردم خدمت کنید، نام نیکو از خودتان بگذارید، و برای من از همه حلالیت بگیرید، مبادا حقی از دیگران به گردن من مانده باشد و من بیخبر باشم.» و بعد چندبار تأکید کرد که «من خودم همه را بخشیدهام و هیچ دینی به گردن کسی ندارم.»
صاحبِ خانه امید
خاطرات نوهها پردهای دیگر از این زندگی سراسر مهر است. حسن نیکنام، یکی از نوههای طلعتخانم است که بهترین خاطرات او از کودکیاش، مربوط به لحظاتی است که در خانه مادربزرگ و کنار او رقم خورده؛ «درِ خانه مادربزرگ همیشه باز بود. اگر هم گاهی بسته میشد، طوری بود که با یک فشار کوچک باز میشد و ازآنجاکه خانه ما نزدیک به خانه او بود، من همیشه بین این دو خانه در رفتوآمد بودم. البته که دو سال از عمرم را هم به دلایلی در خانه او و تحت سرپرستیاش زندگی کردم. در آن دو سال مانند یک مادر از من مراقبت کرد.»
نیکنام تعریف میکند با اینکه بیبی فقط سواد قرآنی داشته، به درسهای نوهاش حساس بوده است؛ «به مدرسهام سر میزد و مثل مادرهای امروزی پیگیر اوضاع درسیام میشد. بعدتر هم که ازدواج کردم و بچهدار شدم، هربار که به مشکلی برمیخوردم یا بیماری برای بچهها پیش میآمد، از او میخواستیم دعا کند و باور داشتیم دعاهایش همیشه به اجابت میرسد.»
* این گزارش یکشنبه ۱۳ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۳ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.