جواد اکبرپور ۲۰ساله استاد پنبهزنی است!
یادش بهخیر آن پنبهزنهای دورهگرد قدیم که کمان پنبهزنی همیشه پشت دوچرخهشان بود و در کوچهها دور میزدند و با صدایی آهنگین اهالی کوچه را خبر میکردند که پنبهزنه...پنبهزن! بعد هم مادربزرگ در را باز میکرد و دقایقی بعد زدن پنبه وسط حیاط خانه مادربزرگ، غوغایی ایجاد میکرد از پنبههایی که در هوا مثل برف معلق بود.
دست آخر هم من و بچههای دیگر فامیل که بیشتر اوقات در خانه مادربزرگ بودیم، آنقدر میان پنبهها میدویدیم و شیطنت میکردیم که زمان رفتن پنبهزن، همه پنبهها از سر و لباسمان آویزان بود و تشکهای مادربزرگ هم انگار لاغرتر از قبل میشد.
در همین فکرها هستم که وارد پنبهزنی خیابان بوستان میشوم؛ انگار اینجا از آن پیرمرد دورهگرد که بابانوروز تابستانهایمان بود و پنبهها را مثل برف ریز، حلاجی میکرد، دیگر خبری نیست. بین بالش، تشک و ملحفههای دوروبر مغازه خبری از پیرمردی پابهسنگذاشته و ریشسفید نیست؛ حتی کمان پنبهزنی هم اینجا به چشم نمیخورد. پسر جوانی از پشت تشکهایی که روی هم تلنبار شدهاند، جواب سلامم را میدهد و وقتی میپرسم حاجآقا کجاست، پاسخ میدهد: صاحب مغازه خودم هستم!
تا کی پول توجیبی؟
جواد اکبرپور ۲۰سال دارد و ساکن محله جاهدشهر مشهد است. آنطور که میگوید از همان خردسالی انگار نافش را با حلاجی بریدهاند؛ دو نسل پیش از او هم در همین شغل بودهاند و یک جورهایی حلاجی در خون خانواده اکبرپور است. جواد نیز مثل پدر و پدربزرگش خیلی پیشتر از اینکه درسش را تا دیپلم رشته مکانیک ادامه دهد، یعنی از همان کودکی همراه حلاجیهای پدر میشود و از این کوچه به آن کوچه و از این خانه به آن خانه میرود تا خیلی زود با فوت و فن پنبه زنی انس بگیرد.
پیش از اینکه چیزی بپرسم گویا از چشمان متعجبم خوانده که این شغل را برای یک جوان ۲۰ ساله خارج از عرف میدانم و میگوید: میدانم پنبهزن بودن آن هم در این سن عجیب است، اما این مغازه متعلق به خودم است و این هم کاری است دیگر. باید چرخه روزگار من هم یکطور بچرخد؛ تا کی میشود از بابا پول توجیبی گرفت!
از رفتن سوزن در دست تا خوردن گرد پنبه
از کارش که میگوید، اندکی نارضایتی را میتوان از گره میان ابروانش خواند؛«مشتریها پنبهها را که میآورند، باید آنها را با دستگاه بزنم، دوردوزی و صاف کنم و کلی مراحل دیگر. کار خیلی سختی است و آسیبهایی دارد از رفتن سوزن در دست بگیر تا خوردن گرد پنبه؛ اما بههرحال با سختیهایش کنار میآیم.»
پنبهزنی آسیبهای زیادی دارد از رفتن سوزن در دست بگیر تا خوردن گرد پنبه
اینجای کلام که میرسد گویی به یاد میآورد برخی قسمتهای این کار نیز لذت دارد؛ لبخند نرمی روی لبانش مینشیند و ادامه میدهد: پنبهزنی به ذوق هنری هم احتیاج دارد، طرحهایی که روی ملحفهها، تشکها و... با سوزن و نخ اجرا میکنیم، نیاز به ذوق و سلیقه خاصی دارد و برای من که از کودکی در این کار تجربه کسب کردهام، شاید وقت زیادی نبرد.
در آرزوی ادامه تحصیل
جواد اکبرپور مانند هر جوان دیگر امروزی دوست دارد درسش را ادامه دهد و میگوید: دیپلمم را که گرفتم احساس کردم دیگر برای درس خواندن انگیزه ندارم. اما حالا وقتی همسن و سالهایم را میبینم که دانشجو هستند، کمی دلم میگیرد و دوست دارم جای آنها باشم.
هر چیزی قدیمیاش خوب است!
پنبهزن جوان خیابان بوستان حرف را به سوی کار و فعالیت میبرد و میگوید: مردم همیشه به این کار احتیاج دارند، درست است که تشکها و بالشهای ابری جدید به بازار آمده اما همین پنبه کارایی بیشتری دارد؛ من معتقدم هر چیزی قدیمیاش بهتر است!
او به تشکی که در گوشه مغازه است، اشاره میکند و ادامه میدهد: اگر ابر این تشکها بخوابد و خراب شود، دیگر نمیشود درستش کرد و از سوی دیگر خوابیدن روی آن باعث کمردرد میشود اما پنبه خراب نمیشود و هروقت فشرده شد، میتوان آن را زد و دوباره مثل روز اول درآورد.
دیگر بدقولی نمیکنم
از خاطراتش که سوال میکنم خندهای روی لبش مینشیند و تعریف میکند: چند وقت پیش سفری برایم پیش آمد و راهی اراک شدم. گوشیام را خاموش کرده بودم و یادم نبود که یکی از مشتریها برای جهیزیه عروس تشک سفارش داده است! آن روز دوستم به من زنگ زد و اطلاع داد یک نفر پشت در مغازهات ایستاده و دنبال تو میگردد و من شستم خبردار شد که چه اشتباهی کردهام!
لبخندش بیشتر میشود و ادامه میدهد: شانس آوردم که کلید مغازه در منزل بود و دوستم توانست آن را بگیرد و تشک مشتری را تحویل دهد. به هر حال این اتفاق به من درس داد که دیگر بدقولی نکنم. هرچند کار آن عروسخانم را تحویل دادم ولی حس بدی داشتم که نتوانستهام بهموقع سفارش را تحویل بدهم.
نمیخواهم ریشسفید پنبهزن باشم
در آخر از او میخواهم اگر حرفی مانده بگوید و این پرسش جواد اکبرپور را به سمت درددلهایش میکشاند: راستش را بخواهید مشتاقم کار و بار دیگری برای خود دست و پا کنم، چون نمیخواهم در کار پنبهزنی مو و ریشسفید شوم اما فعلا مجبورم تا زمانی که کار دیگری پیدا نکردهام در همین حرفه بمانم. دعا کنید با این کمبود کار بتوانم شغل دیگری پیدا کنم تا به آرزویم برسم.
* این گزارش پنج شنبه، ۷ دی ۹۱ در شماره ۲۳ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

