
روایت شهادت همسر و دو فرزند زهرا مصباح در جنگ ۱۲روزه
خرداد امسال، شاهد حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به کشورمان بودیم؛ حملهای که کوچک و بزرگ، نظامی و غیرنظامی، زن و مرد و هیچ حد و مرزی نمیشناخت و خانوادههای بسیاری را در شهرهای مختلف داغدار کرد؛ ازجمله خانواده حجتالاسلاموالمسلمین شهید احد اقدسی در مشهد که تنها بازماندهاش، مادر خانواده بود.
پدر و دو فرزند خانواده در همان نخستین ساعات حمله، آسمانی و دوم تیرماه در حرم مطهر رضوی تشییع و خاکسپاری شدند. ساعتی را میهمان مادر خانواده در خانه پدریاش واقع در محله فجر شدیم تا درباره این شهدا بشنویم.
ماند تا رشد کند
زهرا مصباح، همسر شهید اقدسی که بهعنوان دبیر پرورشی در مدارس شهید مطهری مشهد مشغول کار است، درباره همسرش میگوید: حاجآقا دوم شهریور۱۳۵۸ در روستای جشنآباد شهرستان درگز متولد شد. دوران کودکیاش همزمان با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود و حضور پدر، شوهرخالهها، داییها و برخی اقوام پدریاش در جبهه، به شهادت دو دایی و یک شوهرخاله ختم شد.
حاجآقا در پانزدهسالگی به حوزه علمیه درگز رفت. کمی بعد در سال۷۴ برای ادامه تحصیل به مدرسه علمیه امام محمدباقر (ع) مشهد آمد. دوازدهسال در مشهد بهتنهایی و با شهریه طلبگی زندگی میکرد.
در مدرسه آیتالله خویی تا سطح خارج فقه و اصول درس خواند، درعینحال به فلسفه و حکمت علاقهمند بود. کمربند مشکی کاراته داشت. به شعر و موسیقی سنتی علاقهمند و خوشنویسیاش ستودنی بود. پیش از استخدام بهعنوان مسئول عقیدتیسیاسی سازمان هوافضا، برای تبلیغ به روستاها اعزام میشد.
آرامشی که هیچگاه شکسته نشد
شهیداقدسی هیچگاه صدایش را بلند نمیکرد و اگر ناراحت میشد، سکوت اختیار میکرد و در خلوت خود میرفت. جملهای که همیشه تکرار میکرد، این بود: «آیتالله بهجت در اختلافات سکوت میکردند؛ ما هم باید چنین باشیم.» این سکوت، خانهشان را به فضایی پرمحبت و آرام تبدیل کرده بود؛ فضایی که در آن، بچهها حتی معنای دعوا را نمیدانستند.
همسر شهید میگوید: او شوخطبع، اما کمحرف بود و در خلوتهایش با خودش فکر میکرد. وقتی به خانه میآمد، خستگیهای روز را کنار میگذاشت و تا پاسی از شب با بچهها بازی میکرد و امور مربوطبه آنها را خودش انجام میداد و میگفت «وقتی میتوانم، چرا تو خسته شوی؟» از دیدن خستگی من دلش میشکست.
او در کارهای خانه همراهی میکرد تا باری بر دوش همسرش نباشد و هرگز با تذکر مستقیم، کسی را سرزنش نمیکرد. احترام، ملایمت و بهرخنکشیدن، سرلوحه رفتارش بود و هرچه میخواست، خودش انجام میداد. آرامش و مهر او در خانه به گونهای بود که حتی جدیترین صحبتهایش با بچهها هم برایشان حس محبت و امنیت داشت.
تکیهگاهی برای خانواده
شهیداحد اقدسی از روز عقد تا شهادت، همیشه پشتیبان آرام و مطمئن خانواده بود. همسر شهید میگوید: رفتار احد نسبتبه من و بچهها طوری بود که نمیشد دلبسته نشد. سالها در شهرهای غریب زندگی کردیم: قزوین، یزد، گرگان و تهران و او همیشه نگران بود که دوری از خانواده بر من سخت بگذرد.
او هر فرصتی را برای خوشحالکردن ما غنیمت میشمرد. خانم مصباح ادامه میدهد: حتی اگر سه روز تعطیل بود، ما را از گرگان به قم میبرد. دوستانم تعجب میکردند و میگفتند «همسرت چطور این همه راه را برای سه روز طی میکند؟» او میگفت «برایم مهم نیست؛ دلم میخواهد فقط شما خوشحال باشید.»
به بچهها محبت بسیار داشت و با الفاظی مثل «پری قشنگ بابا» و «شازده من» صدایشان میکرد
شهیداقدسی با مهربانی و تدبیر، راه زندگی را به بچهها نشان میداد. آنطورکه زهراخانم میگوید برای تشویق بچهها به کارهای خوب یا اعمال عبادی، گاهی جایزه میخرید. اعتقاد داشت والدین باید فطرت بچه را پاک و سالم نگه دارند و به سؤالاتشان پاسخ دهند تا خودشان راه درست را پیدا کنند.
زهراخانم میگوید: هیچگاه بچهها را دعوا نمیکرد و اگر خطایی تکرار میشد، در موقعیت مناسب با ملایمت صحبت میکرد. به بچهها محبت بسیار داشت و با الفاظی مثل «پری قشنگ بابا» و «شازده من» صدایشان میکرد.
همدم تنهاییهایم بود
نوبت به فرزندان شهیدش میرسد؛ محدثه و محمدرضا، به ترتیب سیزده و ده ساله. کودکانی بااستعداد و پرنشاط. لبخندی پرحسرت روی چهره همسر شهید مینشیند و از دخترش شروع میکند؛ «محدثه فرزند اولم بود و وقتی شهید شد، کلاس هفتم بود. او تنها همدم تنهاییهای من بود و فوقالعاده آرام و دوستداشتنی.
گاهی از خدا میپرسیدم این دختر چرا اینقدر خوب و بینقص است؟ اسکیتباز و اسکوترسوار حرفهای بود و باوجود نوجوانبودن، چادر را خودش انتخاب کرد. میگفت بدون چادر احساس برهنگی میکند و حتی هنگام اسکیتسواری، آن را برنمیداشت و راحت بود.»
بهترین بابای دنیا
این مادر شهید با اشارهبه علاقه فرزندانش به داستانهای پیامبران و کتابهای قصه با مفاهیم تربیتی، درباره پسرش محمدرضا میگوید: اوایل که محمدرضا به مسجد میرفت، انگیزهاش گرفتن جایزه بود. اما بعد از مدتی خودش گفت «من دیگر به خاطر جایزه به مسجد نمیروم؛ حرفزدن با خدا حال خوبی دارد.»
او ادامه میدهد: محمدرضا نسبتبه حقالناس بسیار مقید بود. حتی اگر توپش به ماشینی میخورد، خود را مدیون میدانست و از پول توجیبیاش میداد و میگفت «مامان، این را صدقه بده؛ نمیخواهم چیزی بر گردنم بماند.»
همسر شهید اضافه میکند: یک روز گفت «بابا اینقدر زحمت میکشد تا ما زندگی راحتی داشته باشیم، اما مسئله، راحتی نیست... مسئله این است که گناه نکنیم و به بهشت برویم.»
هر دو فرزندم پدرشان را بسیار دوست داشتند و میگفتند «با هر بابایی مقایسهاش میکنیم، میبینیم بهترین بابای دنیاست.»
از موکبهای غدیر تا خندههای پایانی
شب ۲۳خرداد، شهرک شهیدچمران حال و هوای دیگری داشت. غرفههای رنگارنگ گوشهوکنار خیابانها برپا شده بود و صدای خنده و شادی از هر سو شنیده میشد. چراغهای روشن و شور و هیجان مردم، فضا را پر کرده بود. محدثه و محمدرضا با دوستانشان موکب راه انداخته بودند و شربت و پفیلا بین مردم پخش میکردند. حاجآقا آن روز سر کار بود، اما عصر آمد تا فعالیت بچهها را از نزدیک ببیند و با آنها همراه شود.
مادر خانواده به یاد میآورد: عصر همان روز به خرید عید رفته و برای بچهها لباس نو گرفته بودیم. شب حالم بد شد. تبولرز کرده بودم. بعد از نماز و شام، مسکن خوردم و به اتاق رفتم تا استراحت کنم. خواب عمیقی داشتم، اما گاهی بینش بیدار میشدم و صدای بازی و خنده بچهها با پدرشان را از پذیرایی میشنیدم. آخرین چیزی که از آنها بهخاطر دارم، همین شادی و خنده تا نیمهشب است.
تبولرز کرده بودم. بعد از نماز و شام، مسکن خوردم و به اتاق رفتم تا استراحت کنم، ناگهان با صدای انفجار بیدار شدم
ناگهان صدای انفجار مهیب، سکوت خانه را میشکند. ساختمان بر سرشان فرو میریزد، اما تختخواب، نقش حفاظ را برای زهراخانم بازی میکند و جان سالم به در میبرد. دوسوم اتاق فروریخته بود و او خبری از پذیرایی، تراس و حضور حاجآقا و بچهها نداشت. فشار عصبی و شوک، جسم و روحش را درگیر کرده بود و از دهانش خون میآمد.
مادر خانواده ادامه میدهد: هوای پر از دود و خاک، دید را سخت کرده بود و مسیر خروج دشوار بود. به زحمت بلند شدم. یک چادر پیدا کردم و به سمت پنجرهای رفتم که فکر میکردم اتاق بچههاست. ما که طبقه نهم بودیم، حالا روی زمین قرار گرفته بودیم. بیرون رفتم و از جمعیت پرسیدم چه شده است. مشخص شد دو موشک هدایتشونده اف۳۵ به طبقه سوم ساختمان چهاردهطبقه ما اصابت کرده است. بوی دود شدید بود و نمیشد به ساختمان نزدیک شد.
خانم مصباح روایت میکند: حیران و نگران رفتم پشت پنجره و شروع کردم به صدازدن بچهها، اما جوابی نیامد. هرچه فریاد زدم، پاسخی نبود. به نیروهای امداد گفتم حال من خوب است تا آنها بتوانند سراغ عزیزانم بروند. بدن بچهها صبح شنبه پیدا شد. از لباسها و وضعیتشان فهمیدم دیگر قابل شناسایی نیستند.
در پزشکی قانونی که پیکر سوخته همسرش را میبیند، به یاد سخن حضرتزینب (س) میافتد؛ «تو برادر منی؟» بیاختیار میپرسد: «تو عزیز منی؟ احد منی؟» حتی صورت هم شناخته نمیشد ولی خط محاسن زیر لبش را که سالم بود، شناخت. اما بچهها را هرگز ندید؛ پیشنهاد برادرش بود که «بگذار تصویرشان همانطورکه بود، در آینه ذهنت بماند.»
فکرش را هم نمیکردم
میپرسم فکر میکردید روزی همسر یا مادر شهید شوید؟ لبخندی میزند و پاسخ میدهد: شهادت خودم را دوست داشتم ولی فکرش را نمیکردم، چون خود را لایق نمیدیدم. فکر میکردم مقام شهادت از من خیلی دور است. ازطرفی باتوجه به اینکه تصورم از شهادت، صرفا در میدان جنگ بود، فکر میکردم جسارت اسلحه دستگرفتن را ندارم که شهادت نصیبم شود.
درباره شهادت عزیزانم نیز بااینکه خیلی ارزشمند بود، جرئت نداشتم برایشان دعا کنم؛ ازاینرو چندان آماده نبودم و وقتی این اتفاق افتاد، آن هم با آن شدت و هیبت که کمسابقه بود، شوکه شدم.
نمیدانستم دعای زن برای همسرش اجابت میشود
زهراخانم مصباح، که حدود هشتماه پیش از شهادت همسر و فرزندانش، پدر را نیز از دست داده است، درباره چگونگی کنار آمدنش با این حادثه غمبار بهعنوان یک بانوی جوان میگوید: اتفاق سنگینی بود و هرچه میگذرد، سنگینیاش بیشتر حس میشود. سالها با آموزهها و معارفی زندگی کرده و حرفش را زده بودم، اما حالا وقت عمل بود. همان لحظات اول که بیرون ساختمان روی آوارها بودم و هوا داشت روشن میشد، بهشدت نگران و بههمریخته بودم. اما به لطف الهی به ذهنم آمد حرفی نزنم که گناه یا خلاف رضای خدا باشد یا مورد سوءاستفاده قرار گیرد.
علاقهام به حدی بود که هرگاه آنها بیمار میشدند، من نیز همان علائم را پیدا میکردم اما تلاش میکردم صبرم را تقویت کنم
او ادامه میدهد: همیشه به حاجآقا میگفتم «خدای متعال انشاءالله از بهترین نعمتهای بهشتی به شما عطا فرماید.» ایشان به شوخی پاسخ میدادند «هنوز که در دنیای فانی هستیم و باید از مواهب آن بهره ببریم.»
نمیدانستم که دعای زن برای همسرش نزد پروردگار مقرّب است و خداوند، دعای این بنده را به اجابت میرساند.
خانم مصباح درباره دلبستگی عمیقش به فرزندان میگوید: علاقهام به حدی بود که هرگاه بیمار میشدند، من نیز همان علائم را پیدا میکردم. با تب آنها تب میکردم و بیاشتها میشدم. اما همواره تلاش میکردم صبر را در خود تقویت کنم.
ما باید محکم باشیم
اقوام و آشنایان که او را میدیدند، میگفتند «آمده بودیم آرامش بدهیم ولی آرامش گرفتیم!» فقط یک بار صدای گریهاش را شنیدند؛ آن هم وقتی برای مراسم چهلم به منزل پدری همسرش رفته بود که همیشه با هم به آنجا میرفتند. بین همه دلداریها، اولینشان بیش از هر چیز به دلش نشسته است؛ زیرا مثل خودش از دل حادثه آمده بود.
همسر شهیدخاکی که همراه دخترش نجات یافته و صحنه فرورفتن همسرش در آوار را هم دیده بود، بهعنوان کسی که همدردش بود، جنس دلداریاش فرق میکرد. او همان کنار آوار ساختمان، شانههایش را محکم گرفت و گفت «خانم اقدسی، ما باید محکم باشیم.» و انرژی عجیبی از سرانگشتانش به وجود خانم مصباح جاری شد.
خانم مصباح میگوید: از وقتی به مشهد برگشتهام، به یاد آخرین زیارت خانوادگیمان در مراسم احیای امسال، هرروز به حرم میروم، گلایهها و دلتنگیها را به حضرت میگویم، خالی میشوم و انرژی میگیرم. طی روز هم تلاشم جهاد تبیین برای سیره و اهداف شهداست و چرایی اینکه ما بازماندگان درقبال این حوادث، صبر و افتخار میکنیم.
* این گزارش یکشنبه ۲۳ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۰ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.