کد خبر: ۱۲۵۹۵
۰۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
جواد کاظمی، عمو کفاش محله رضاشهر است

جواد کاظمی، عمو کفاش محله رضاشهر است

از بچگی آن‌قدر به ترمیم کفش‌های پاره علاقه داشتم که حتی پس از اینکه به استخدام آموزش و پرورش در‌آمدم، در وقت‌های خالی کفش‌های اهالی محل را می‌دوختم!

حالم دگرگون می‌شود وقتی آدم‌هایی را می‌بینم که روزگارشان را خوش می‌کنند به یک لقمه نان حلال که با زحمت بازوی خود به دست می‌آورند و چشم و دلشان را خوش می‌کنند به همان پولی که هر روز با دوختن چند جفت کفش‌ پاره همسایه نصیبشان می‌شود.

پر از عشق می‌‌شوم آدم‌هایی را می‌بینم که گرمای وجودشان آن‌قدر لذت‌بخش است که وقتی چند لحظه‌ای هم‌کلامشان می‌شوی، غرق مهربانی و لطفشان خواهی شد. وارد کوچه رضوی‌۶ در محله رضاشهر مشهد می‌شوم.

میان آن همه مغازه‌، ناخودآگاه چشمم به یک مغازه یک‌متری کنج یکی از فروشگاه‌های بزرگ خیابان می‌افتد. بوی واکس کفش و رنگ بند‌های چند کتانی چشمانم را خیره می‌کند. نزدیکش می‌شوم و از او می‌خواهم برای چند ثانیه وقتش را در اختیارم قرار دهد. 

نانم را از خدا می‌خواهم

از عمرش زیاد نمی‌گذرد. چهره‌اش شاد و خندان است، تقریبا ۹سالی می‌گذرد از روزی که پا به محله رضاشهر گذاشته و به نام بابای مدرسه و عمو کفاش محله معروف شده است. برایم جایی باز می‌کند تا بنشینیم.

تعداد کفش‌های ترمیمی بیشتر از فضای باز مغازه است، پس از کلی جابه‌جایی وسایل، می‌نشینم‌ کنارش‌ تا از زحمتی بگوید که بند‌بند انگشتانش در اثر آن پاره شده است. دست‌هایش را رو به آسمان بلند می‌کند و با صدایی خسته می‌گوید: خدارا شاکرم، خدایا راضی‌ام به رضای تو.

چشمانش پر از اشک می‌شود و با بغض می‌گوید: پیچ و خم‌های زندگی‌، قامتم را خمیده کرده است، اما هیچ باد و خزانی نتوانسته مرا از به‌دست‌آوردن یک لقمه نان حلال جدا کند. لذت می‌برم وقتی روز‌های گرم تابستان و سرد زمستان در این مغازه‌ کمتر از یک متری می‌نشینم و می‌شوم مرهم زخم‌ کفشِ همسایه‌ها؛ خوشحالم که کفش‌های کهنه‌شان را می‌دوزم.

 

دعای خیر اهالی همراهم است

جواد کاظمی نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: همه اهالی محل من را با نام عموکفاش می‌شناسند؛ بچه‌های مدارس محله نیز که به اندازه یک عمر برایشان خدمت کرده‌ام، صدایم می‌کنند بابای مدرسه!

همه اهالی محل من را با نام عموکفاش می‌شناسند؛ اما بچه‌های مدارس صدایم می‌کنند بابای مدرسه!

 

کفش‌ها را به روز اول برمی‌گردانم

او که ۹سال همدم اهالی رضاشهر شده است، رو به من می‌کند و ادامه می‌دهد: ۹۰درصد مشتریانم از آشنایان هستند و همه کسانی که پس از پاره شدن کفش‌هایشان به من مراجعه می‌کنند، انتظار دارند که کفش‌هایشان را مثل روز اول به آن‌ها برگردانم.

کاظمی که هنگام گفتگو نیز به یکی از مشتری‌ها قول داده تا ۵دقیقه دیگر کفشش را تحویل دهد، می‌گوید: قیمت کفش‌ها زیاد شده و کار من هم بیشتر از قبل شده است؛ البته مردم دوست دارند برای دوخت کفش قیمت کمتری بپردازند.

عمو کفاش محله ما که در اوایل کارش به دانش‌آموزان و معلمان خدمت می‌کرده و سرایدار مدرسه بوده، بعد از این کار به کفش‌دوزی روی می‌آورد. او بیان می‌کند: با عشق کفش می‌دوزم و از اینکه خدا در همه سال‌های زندگی‌ام همراهم بوده، راضی هستم.

 

با لبخند فرزندانم شاد هستم

نگاهی به اطراف می‌کند و می‌گوید: خداوند چهار فرشته به من و همسرم عطا کرده که از لبخند آن‌ها شادم. کاظمی با لبخندی بر لب ادامه می‌دهد: درست است که تا یک سوزن به عاج کفش مشتری برود، زحمت زیادی باید به انگشتانم بدهم اما برای اینکه دل آن‌ها را شاد کنم، حاضرم روزی چند بار سوزن‌های نوک‌تیز را به انگشتانم فرو کنم.

 

کفاشی شغل نیست؛ هنر است

عمو کفاش محله ما، شغلش را یک هنر می‌داند و با ذوق عجیبی می‌گوید: از بچگی آن‌قدر به ترمیم کفش‌های پاره علاقه داشتم که حتی پس از اینکه به استخدام آموزش و پرورش در‌آمدم، در وقت‌های خالی کفش‌های اهالی محل را می‌دوختم!

 

کفاشی منحصر به دوره و زمان خاصی نیست

حاج‌کاظمی اشاره می‌کند که در قدیم این‌طور شغل‌ها مخصوص اهالی پایین‌خیابان بود، اما دیگر حالا بعضی از کفش‌ها آن‌قدر سست ساخته می‌شود که هر محله حتما باید یک کفاشی داشته باشد.

 

مغازه‌ام کوچک‌ اما دلم بزرگ است

او‌‌‌ همان‌طور که حرف می‌زند، با اشتیاق کفش‌ها را با واکس برق می‌اندازد و یکی پس از دیگری آماده می‌کند تا جلوی مشتر‌ی‌ها بدقول نشود و می‌گوید: درست است فضای مغازه‌ام کوچک است، اما تمام لحظه‌هایی که اینجا مشغول کار هستم، با صدای گرم اهالی که هر‌روز از اینجا عبور می‌کنند و سلام و علیکی می‌کنند، دلم را شاد نگه می‌دارم و ساعت‌هایم را می‌گذرانم.

وقتی از او می‌پرسم از شغلت راضی هستی، با لبخندی برلب می‌گوید: زمانی که چراغ‌های مغازه‌ام را روشن می‌کنم از خدا می‌خواهم که جان سالم به من بدهد تا بتوانم با چندرغازی که در‌می‌آورم نان حلال بر سرسفره‌ام ببرم. بلند می‌شوم. تا ساعت‌ها شیرینی صحبت‌هایش در جانم است و در شگفتم که چطور می‌شود کوله‌باری از زحمت را بر دوش خود کشید برای اینکه همه راضی باشند‌.

 

* این گزارش چهارشنبه، ۱۶ اسفند ۹۱ در شماره ۴۶ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44