کد خبر: ۹۵۹۱
۲۵ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۰
در جبهه عمو واکسی صدایم می زدند

در جبهه عمو واکسی صدایم می زدند

اصغر دهباری که از هفت سالگی به‌عنوان شاگرد در یک کفاشی مشغول به کار شده است، با شروع جنگ به عنوان سرباز به جبهه می‌رود. یکی از کار‌هایی که در جبهه انجام می‌دهد واکس زدن کفش سرباز‌هاست.

سلامش می‌کنم. جوابم را نمی‌دهد، صبرمی‌کنم، سرش را که بلند می‌کند من را می‌بیند، با لبخند سمعکی را که در گوشش است نشانم می‌دهد و می‌گوید: «بلندتر حرف بزن.»اصغر دهباری،  کفاش پیر محله نوده یکی از این آدم‌هاست که با وجود کهولت و ضعف جسمانی در ۸۸ سالگی در مغازه کوچک خود مشغول به کار است.

داستان تولدش را به‌خوبی به‌یاد می‌آورد. مادر برایش تعریف کرده که با چه ماجرایی به دنیا آمده است؛ «پدرم از اهالی یکی از روستا‌های اطراف مشهد بود. زمانی که مادرم من را باردار بود یک روز مانده به تولدم مامای ده به پدرم گفته بود تولد فرزندت خیلی سخت است، نمی‌شود کاری کرد، باید به شهر بروید وگرنه مادر و فرزند هر دو خواهند مرد. پدرم هم در نیمه‌های یک شب زمستانی مادرم را سوار بر الاغ می‌کند و به طرف شهر راه می‌افتد. صبح زود به محله سراب می‌رسند. اما مطب هیچ دکتری باز نیست. پدر، مادرم را به کاروانسرایی در میدان سراب می‌برد. خودش هم به دنبال دکتر می‌گردد. هنگام جستجو متوجه می‌شود که امروز اولین سالگرد سلطنت رضاشاه و همه‌جا تعطیل است.»

دهباری در ادامه می‌گوید: «پدرم بعد از پرس‌وجوی زیاد خانه دکتری را پیدامی‌کند و از او می‌خواهد مادرم را نجات بدهد. دکتر هم مادرم را به خانه‌اش می‌برد و من در اولین سالگرد سلطنت رضاشاه (سال ۱۳۰۵) در خانه یک دکتر به دنیا می‌آیم.

مادرم قادر به حرکت نبود. پدرومادرم چند روز در خانه دکتر ساکن می‌شوند. در این مدت پدرم که استاد باغبانی و کشاورزی است درختان باغچه دکتر را هرس می‌کند و پای آنها کود می‌ریزد. دکتر هم از این کار خوشش می‌آید و از پدرم می‌خواهد در شهر بماند. پدرم قبول می‌کند و خانه‌ای در محله سراب می‌گیرد. من در محله سراب بزرگ شده‌ام.»

مراجعه‌کننده‌ای نداشتم. روی کاغذ نوشتم برابر هر پنج جفت کفش یک کمربند مجانی داده می‌شود

دستمزد روزی ۱۰ شاهی

اصغر دهباری در هفت سالگی به‌عنوان شاگرد در یک کفاشی مشغول به کار و در مدت ۱۰ سال تمام فوت‌وفن کار را یادمی‌گیرد. او در این‌باره می‌گوید: «در روستا هم خانه داشتیم. هفت ساله بودم که پدرم من را با خود به روستا برد. از آنجا نیز سرِ زمین رفتیم. همان‌جا پدرم بیلی را به من داد و گفت انتخاب کن؛ یا نوکر ارباب باش و بیل بزن یا نوکر خودت باش. روبه پدرم کردم و گفتم نمی‌خواهم نوکر ارباب باشم به شهر که برگشتیم کارمی‌کنم.

پس از بازگشت به شهر در یک مغازه کفاشی که در نزدیکی خانه‌مان بود مشغول به کار شدم. مدتی فقط مغازه را آب‌وجارو می‌کردم. بعد از مدتی استاد کفاش من را صدا زد و گفت: از امروز به تو حقوق می‌دهم، روزی ۱۰ شاهی. خیلی خوشحال بودم. به استادم گفتم: دوست دارم برای مادرم یک جفت دمپایی بخرم. پولش را هم از روی حقوقم بردار. او هم یک جفت دمپایی چرمی به من داد و آن را برای مادرم بردم. آن شب مادرم خیلی خوشحال شده بود و من هم از لبخند رضایت مادرم خیلی خوشحال بودم.»

 

در جبهه عمو واکسی صدایم می زدند

 

نقشه‌ای برای رونق کار

اصغر دهباری بعد از ۱۰ سال شاگردی، با پول‌هایی که در این مدت پس‌انداز کرده مغازه‌ای در خیابان سراب اجاره و کار خود را آغاز می‌کند، اما به دلیل حضور مغازه داران قدیمی‌کسی به مغازه او مراجعه نمی‌کند ولی او نقشه خوبی برای این کار در نظر می‌گیرد.

وی در این‌باره می‌گوید: «چند روز از آغاز به کارم گذشته بود، اما مراجعه‌کننده‌ای نداشتم، به همین دلیل روی کاغذ نوشتم در برابر هر پنج جفت کفش یک کمربند مجانی داده می‌شود، همان کاری که امروز شرکت‌های تجاری بزرگ برای فروش اجناس خود انجام می‌دهند. چون در آن زمان معمولا خانواده‌ها جمعیت زیادی داشتند و وضعیت مالی خوبی هم نداشتند خیلی‌ها به مغازه من مراجعه کردند. حدود یک‌سال با این روش کفش‌ها را می‌فروختم. بعد از یک سال زمانی که حساب و کتاب کردم متوجه شدم با وجود تازه‌کاربودنم درآمدم از مغازه‌های قدیمی بیشتر است.»

 

ماجرای ۲ سرباز روس

بین سال‌های ۱۳۲۰ و ۱۳۲۵ که روس‌ها وارد مشهد می‌شدند تعدادی از سربازان آنها در محله ارگ ساکن شدند. دهباری خاطرات آن روز‌ها را که جوانی ۲۰ ساله بود هرگز  فراموش نمی‌کند؛ «مردم از حضور روس‌ها ناراضی بودند و به دنبال فرصتی می‌گشتند تا از آنها انتقام بگیرند. در یکی از همین روز‌ها دو سرباز روس به یکی از مغازه‌های کفاشی که همسایه ما بود وارد شدند. سربازان روس بعد از وارد شدن به مغازه از صاحب مغازه خواستند که کفش آنها را واکس بزند. مغازه‌دار هم این کار را انجام نداد و سربازان او را به باد کتک گرفتند.

با دیدن این ماجرا مغازه‌دار‌های دیگر نیز وارد میدان شدند و یکی از دوسرباز روس که خیلی ترسیده بود دست به اسلحه برد و تیری را به طرف جمعیت شلیک کرد. تیر به شکم یک شاگرد مغازه خورد و او را به زمین زد، بالای سرش که رسیدم مرده بود. روس‌ها با سرعت از محل دورشدند. روز بعد تعدادی از مغازه‌دار‌ها برای شکایت به پلیس مراجعه کردند.

یک سرهنگ که رئیس پلیس بود با دیدن ما ناراحت شد و گفت خجالت نمی‌کشید، این روس‌ها برای نجات شما آمده‌اند. برای شما همان رضاشاه خوب است. بعد از آن هم با چند فحش همه ما را بیرون کردند.  البته بعد‌ها جسد یک سرباز روس در قنات آبی که در محله سراب بود، کشف شد. این سرباز روس در اثر شکنجه با شلاق مرده بود. با دیدن جنازه او متوجه شدیم که یکی از همان سرباز‌هایی است که آن شاگرد مغازه را کشته بودند.»

 

 قدیم چرم‌های روسی بهترین چرم کفاشی بود

اصغر دهباری با اشاره به این مطلب که در آن سال‌ها هنوز کفش پلاستیکی یا جیری نیامده بود، می‌گوید: «بیشتر کفش‌ها دست‌دوز و جنس آنها کتانی یا چرمی بود. بهترین چرم‌ها چرم گاومیش‌های روسی بود که از لحاظ محکم‌بودن و استقامت به‌ویژه در هوای سرد و خشک مشهد از بهترین چرم‌ها به حساب می‌آمد. البته قیمت دوخت کفش با این چرم کمی‌گران‌تر از دیگر چرم‌ها بود و قیمت کفش ساخته‌شده با آن هم بیشتر بود. بهترین چرم‌های ایران نیز چرم تبریزی و زنجانی بود که به دلیل دباغی خوب  درمقایسه با چرم‌های روسی از نرمی و لطافت بیشتری برخورداربود.»

 

ورود کفش‌های ایتالیایی

«هم‌زمان با خروج روس‌ها از ایران، انگلیسی‌ها وارد ایران می‌شوند و از این زمان است که طبقه‌ای از ثروتمندان و اشراف مشهد با تقلید از فرهنگ انگلیسی و آمریکایی به تجملات رومی‌آورند که این موضوع بر بازار کفش هم تاثیر می‌گذارد. در این زمان است که کفش‌های چرمی بسیار شیکی از ایتالیا و فرانسه وارد بازار کفش مشهد می‌شود. ویژگی اصلی این کفش‌ها براق بودن و داشتن پاشنه‌های بلند برای خانم‌ها و آقایان بود.

در آن زمان هرجفت کفش ۲۰ تا ۳۰ تومان به فروش می‌رسید، اما این کفش‌ها قیمتی حدود ۵۰ تومان داشت. یکی از اولین مغازه‌های فروش این نوع کفش متعلق به یک ایتالیایی بود که فروشندگان ایرانی را استخدام می‌کرد. این مغازه در خیابان ارگ و نزدیکی سینما کریستال (هویزه) قرار داشت.

با ورود این کفش‌های شیک و خارجی، بسیاری از جوانان و مردم طبقه متوسط به بالا دیگر از کفش‌های ایرانی استفاده نمی‌کردند.

به همین دلیل من هم با ساخت کفش‌های پاشنه بلند و استفاده از چرم‌های رنگی به کار خودم رونقی دوباره بخشیدم، چون کفش‌های من همان ظاهر شیک را داشت، اما ۲۰ تومان ارزان‌تر بود. بعد‌ها و در دهه ۵۰ اولین کفش‌های پلاستیکی به بازار مشهد آمد که به دلیل ارزان‌بودن و مقاوم بودن دربرابر آب و رطوبت مورداستقبال قرارگرفت.»

 

جذب طرفدار با یک صبحانه

هم‌زمان با روی کار آمدن دکتر محمد مصدق مردم ایران به دودسته طرفدار شاه و طرفدار مصدق تبدیل شدند و طرفداران هر گروه برای جذب نیرو‌های بیشتر تلاش می‌کردند. اصغر دهباری در این‌باره می‌گوید: «در آن زمان دوکلوپ در خیابان ارگ قرار داشت که یکی متعلق به طرفداران مصدق و دیگری متعلق به طرفداران شاه بود، البته این طرفداران تبلیغات زیادی نیز برای جذب دیگران انجام می‌دادند.

یکی از این راه‌ها دادن غذا به طرفداران بود. ماجرا این‌طور بود که طرفداران هرگروه اعلام می‌کردند که هرکس به آنها بپیوندد می‌تواند به کلوپ آمده و غذا بخورد. برخی از افراد اول برای صبحانه خوردن به کلوپ مصدق می‌رفتند و بعد از آن علیه شاه شعار می‌دادند. ظهر هم به کلوپ شاه می‌رفتند و علیه مصدق شعار می‌دادند.»

 

شکنجه در سازمان امنیت و اطلاعات کشور

اصغر دهباری هم‌زمان با سال‌های انقلاب با شرکت در مجالس سخنرانی مقام معظم رهبری و شهید‌هاشمی‌نژاد در صف طرفداران انقلاب قرار می‌گیرد و در یکی از همین مجالس دستگیر و توسط رژیم شکنجه می‌شود. او در این‌باره می‌گوید: «سال ۱۳۵۴ در یکی از مساجد محله سراب که حالا ویران شده روحانی جوانی بود که در مسجد افشاگری و سخنان امام (ره) را نقل می‌کرد. بعد از مدتی با او دوست شدم و در بیشتر جلسات او شرکت می‌کردم. یک شب زمانی که این روحانی جوان در یک جلسه خصوصی سخنرانی می‌کرد ساواکی‌ها وارد خانه شدند و مرا هم دستگیر کردند.

ساواکی‌ها روحانی را به چهار میخ بسته و با شلاق او را شکنجه کردند. بعداز آن هم من را شکنجه کردند. بالاخره بعد از چندروز شکنجه به دلیل نبود مدرک آزادم کردند. روزی که آزاد شدم در راهروی زندان همان روحانی را دیدم که با چشمانی بسته و لباسی خون‌آلود افتاده است و یک ساواکی با ریختن آب قصد به هوش آوردن او را دارد. هیچ‌وقت این صحنه را فراموش نمی‌کنم.»

واکس زدن در جبهه

دهباری با پیروزی انقلاب و شروع جنگ به عنوان سرباز به جبهه می‌رود. یکی از کار‌هایی که در جبهه انجام می‌دهد واکس زدن کفش سرباز‌هاست؛ «سال ۱۳۶۵ به جبهه رفتم و شش ماه درآنجا ماندم. در این مدت علاوه بر شرکت در برخی عملیات، بیشتر وقتم به واکس‌زدن کفش‌های سربازان می‌گذشت. هر روز حدود ۴۰ تا ۵۰ جفت کفش را تعمیرمی کردم یا واکس می‌زدم. البته خیلی از این سرباز‌ها که کفش آنها را واکس زده بودم بعد‌ها شهید یا مجروح شدند. روزی مشغول واکس زدن بودم که متوجه شدم جوانی روبه‌رویم ایستاده و به من می‌گوید:عمواصغر کفش ما را هم واکس می‌زنی؟

او را که نگاه کردم شناختمش. گفتم: باشه کفش‌هایت را دربیاور تا یک واکس عالی بزنم. دستش را جلو آورد یک کفش در دستش بود. تازه فهمیدم یک پایش را از دست داده است. خیلی متاثر شدم. او را در آغوش گرفتم و با هم یک دل سیر گریه کردیم.»

در پایان این گفتگو عمو اصغر که حالا بیش از ۷۵ سال است کفاشی می‌کند، می‌گوید: «با همین کفاشی پنج دختر و دو پسرم را به خانه بخت فرستادم و حالا من مانده ام و همسرم. تا امروز نان حلال در‌آورده‌ام. نمی‌خواهم سربارکسی باشم و تا زنده هستم کار می‌کنم. نان حلال شاید انسان را پولدار نکند ولی باعث عزت انسان است و انسان مدیون هیچ کسی نیست.»

 

*این گزارش شنبه ۱۹ بهمن ۹۲  در شماره ۹۲  شهرآرا محله منطقه ۲ چاپ شده است. 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44