کد خبر: ۱۲۱۵۰
۰۳ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
من دوباره زنده شده‌ام!

من دوباره زنده شده‌ام!

بعد از اهدای عضو؛ شادی کاظمی خواب پدرشوهرش، مرحوم محمدجواد ادبی، را می‌بیند که به او می‌گوید: من ۲۹روز است دوباره زنده شده‌ام و چند‌باری این جمله را تکرار کرد.

«۲۹روز است که دوباره زنده‌ام!» این جمله‌ای است از دنیایی دیگر. همانند شروع یک رمان بلند. رمانی سرشار از زندگی، با سرنوشت و سرانجامی نیکو. او به سرای باقی رفته، اما قرنیه‌های چشمش هنوز می‌بیند، پوستش بر تن سه نفر نشسته و حتما دوباره نوازش می‌شود. کبد، کلیه‌ها و در‌نهایت قلبش در سینه‌ای می‌تپد. به‌همین علت است که مرحوم محمدجواد ادبی در خواب عروسش حاضر شده و خبر از زندگی دوباره داده است.

نیمه خرداد سال گذشته بود که نفس‌هایش به شماره افتاد و به کما رفت. آن روز‌ها برای فاطمه ذویاری، همسر مرحوم و فرزندانش به‌سختی گذشت. برای خداحافظی بالای سر پدر خانواده که در کما بود، جمع شدند. اشک امانشان نمی‌داد، اما آنها باید تصمیم سخت‌تری می‌گرفتند؛ اینکه آیا قصد دارند اعضای بدن محمدجواد را تا قبل از آنکه دیر شود به دیگران ببخشند؟ بله، این کار را کردند؛ چون خواسته خودش بود.

حالا که حدود یک‌سال از فوت آقا‌محمدجواد می‌گذرد، سراغ خانواده‌اش در محله فرامرزعباسی آمده‌ایم تا از تصمیم سرنوشت‌سازشان برای اهدای اعضای بدن آن مرحوم بشنویم.

 

ازدواج به‌شرط زندگی در مشهد

قرآن کریم، سبد گل خشک، قاب عکس مردی با دو شمعدان روی میز اتاق پذیرایی هر‌روز به آنها یادآوری می‌کند که چه گوهری را ازدست‌داده‌اند؛ پدری مهربان که حالا با اهدای اعضای بدنش که در تن دیگری زنده‌اند، قوت قلب آنها شده است و به آنها آرامش می‌دهد.

فاطمه ذویاری که فرهنگی بازنشسته است و همسر مرحومش، هردو اصالتا کرمانی هستند. ۳۵‌سال پیش، مرحوم محمدجواد ادبی همراه خانواده‌اش راهی کرمان شد تا از فاطمه‌خانم خواستگاری کند. آن روز‌ها فاطمه ترم آخر رشته ادبیات فارسی در دانشگاه کرمان بود و وقتی متوجه شد که قرار شده است با همسرش در مشهد کنار مرقد مطهر امام‌رضا (ع) زندگی کند، بله را گفت.

او تعریف می‌کند: خانواده همسرم از اقوام مادری ما هستند. ازآنجاکه پدر مرحومم نظامی بود، ما چند‌سالی در مشهد زندگی کردیم و با خانواده همسرم رفت‌وآمد داشتیم. پدرم بعد‌از بازنشستگی به کرمان برگشت. درسم که تمام شد، به عقد همسرم درآمدم و راهی مشهد شدیم.

فاطمه‌خانم قاب عکس همسرش را بغل گرفته است و درحالی‌که بغض گلویش را گرفته و اشک‌هایش سرازیر می‌شود، درباره مهربانی، صبوری و مسئولیت‌پذیری مرحوم محمدجواد می‌گوید: همسرم در خانواده‌ای متدین، بااخلاق و مسئولیت‌پذیر بزرگ شده بود. برای همین پدرم به ازدواج ما رضایت داد. زمانی که به خواستگاری من آمدند، در اداره دارایی کار می‌کرد؛ ولی علاقه زیادی به کشاورزی داشت. خودش را بازخرید کرد و سراغ زمین‌های خانوادگی‌شان در نزدیکی چناران رفت.

 

پدر و پدربزرگی مهربان

آقا‌محمدجواد در همه این سال‌ها یار و یاور همسرش بوده است؛ مثلا زمانی‌که فاطمه‌خانم با کوله‌ای از برگه‌های امتحانی از مدرسه بر‌می‌گشته، او همه کار‌های خانه را انجام می‌داده است تا خیال همسرش از همه‌چیز راحت باشد.

فاطمه‌خانم می‌گوید: در همه کار‌های خانه کمکم می‌کرد برای اینکه به کار‌های مدرسه برسم. مسئولیت بچه‌ها را بر‌عهده گرفته بود و خودش آنها را به مدرسه، پارک و سینما می‌برد و هر‌چه نیاز داشتند برایشان می‌خرید. کاری می‌کرد تا در خانه احساس آرامش کنم و به کار‌های مدرسه برسم. درباره نوه‌هایمان نیز همین‌طور بود. الان هر‌بار بر سر مزارش می‌رویم، نوه‌ها می‌گویند «فقط بابا‌جواد بود که ما را به پارک می‌برد و با ما بازی می‌کرد.»‌

 

خانواده مرحوم «محمدجواد ادبی» پس از رضایت به اهدای اعضای او، حالا به دنبال ترویج بیشتر این کار خیر هستند

 

به‌جز آسم، مشکلی نداشت

روایت خاطرات خوش مرحوم ادبی، لبخندی کم‌رنگ بر لب‌های فاطمه‌خانم می‌آورد، اما با یادآوری خاطره روز‌های پایانی عمر او دوباره محو می‌شود. آن‌طور‌که همسر و دختر آقا‌محمدجواد می‌گویند، او سالم بوده و حتی نیاز نبوده که قرص مصرف کند؛ «همه ناراحتی ما این است که پدرم بیمار نبود و حتی فشار خون و دیابت نداشت.»

در همه کار‌های خانه کمکم می‌کرد تا در خانه احساس آرامش کنم و به کار‌های مدرسه برسم

الناز ادبی، دختر مرحوم، این جملات را می‌گوید و ادامه می‌دهد: پدرم به سلامتی‌اش اهمیت می‌داد و مراقب خورد و خوراکش بود. به‌راحتی دو بار دور بوستان ملت پیاده‌روی می‌کرد، بدون هیچ مشکلی، مگر وقتی که به‌خاطر بیماری آسم نفسش می‌گرفت. هر‌کس پدرم را می‌دید باورش نمی‌شد ۶۷‌سال سن داشته باشد و همه فکر می‌کردند جوان‌تر است.

 

رفتنش باورمان نمی‌شود

فاطمه‌خانم یاد بیماری خودش می‌افتد و صحبت‌های دخترش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: چهارسال پیش، سرطان وجودم را گرفت و در بستر بیماری افتادم. باتوجه‌به درد‌ها و مشکلاتم شاید ذهن همه آماده این بود که من دنیا را ترک کنم. در تمام طول دوران بیماری همسرم پرستارم بود و به کار‌ها رسیدگی می‌کرد. برایم کتاب‌های امیدبخش می‌خرید تا سرگرم باشم.

او هنوز هم از فوت همسرش شوکه است و می‌گوید: همسرم بیماری نداشت؛ فقط تنگی نفس او را اذیت می‌کرد. بیماری‌ای که از پدرش به ارث برده بود. هرچند وقت یک‌بار اسپری می‌زد، ولی نیمه خرداد سال گذشته.... هنوز هم باورمان نمی‌شود که دیگر او را نداریم.

اشک دیگر امانش نمی‌دهد و حرفش نصفه‌نیمه می‌ماند.

 

حسرتِ دیدارِ آخر

فاطمه‌خانم و همسرش در نیمه خرداد سال گذشته ابتدا به حرم مطهر می‌روند و پس‌از زیارت، راهی بازار می‌شوند تا خرید‌های روزانه‌شان را انجام دهند. بعدازظهر هم به بوستان ملت می‌روند و قرار بوده است دخترشان، نوه‌ها را آنجا بیاورد؛ اما بچه‌ها خوابیده بودند و دیدار آخر هم اتفاق نمی‌افتد.

لحظه‌ای که حسرتی تلخ در دل الناز به جا می‌گذارد؛ «هنوز حسرت آن روز را می‌خورم. پدرم زنگ زد و گفت بچه‌ها را بیاور می‌خواهم ببینمشان. ولی متأسفانه تازه از بوستان وکیل‌آباد برگشته بودیم و آنها خواب بودند. از پدر خواستم که روز بعد، آنها را ببیند. نمی‌دانستم روز آخر است.»‌

تنگی نفس او را اذیت می‌کرد. بیماری‌ای که از پدرش به ارث برده بود. هرچند وقت یک‌بار اسپری می‌زد

فاطمه‌خانم ادامه می‌دهد: نصفه‌شب من را صدا کرد و از اتاق‌خواب بیرون آمد. دنبالش تا آشپزخانه رفتم و دیدم جلو پنجره ایستاده است و به‌سختی نفس می‌کشد. یک لیوان آب برایش بردم، ولی نفسش بند آمده بود. هول شدم و همسایه‌ها را صدا زدم. اشکم می‌ریخت و درست زمانی‌که همسایه‌ها رسیدند، محمدجواد روی زمین افتاد.

با اورژانس تماس گرفتند و اپراتور، تلفنی حاضران را راهنمایی کرده بود که محمدجواد را ماساژ قلبی دهند. سپس پرستاران آمدند و او را به نزدیک‌ترین بیمارستان یعنی «بیمارستان مادر» بولوار سجاد رساندند. محمدجواد احیای قلبی و در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شد، اما دو روز بعد خبر دادند که بیمار مرگ مغزی شده است.

 

چالش بخشیدن اعضای بدن پدر

بعد‌از اینکه پزشکان اعلام کردند بیمار علائم مرگ مغزی دارد، فاطمه‌خانم موافقت کرد که او را به بیمارستان منتصریه منتقل کنند؛ «آنجا به ما گفتند که همسرم صددرصد مرگ‌مغزی‌شده است و اگر زود اقدام نکنیم، ممکن است اعضای سالم بدنش از بین برود و دیگر برای اهدا مفید نباشد.»

آقا‌محمدجواد در دوره حیاتش، فرمی برای اهدای عضو پر نکرده بود، اما فاطمه خوب به یاد داشت که او هر‌وقت از تلویزیون برنامه‌ای با موضوع اهدای عضو می‌دیده خیلی خوشحال می‌شده و از این کار استقبال می‌کرده است؛ «بار‌ها این جمله را از او شنیده بودم که چه خوب است که با اهدای عضو، افراد دیگری می‌توانند زندگی‌شان را ادامه دهند. به‌خاطر همین جملاتش با اهدای اعضای بدنش موافقت کردم. پسرم راضی بود، اما دخترم الناز مخالفت می‌کرد. او می‌گفت دوست ندارد پدرش اذیت شود.»

 

خانواده مرحوم «محمدجواد ادبی» پس از رضایت به اهدای اعضای او، حالا به دنبال ترویج بیشتر این کار خیر هستند

 

هر روز برای مرحوم دعا می‌کنیم

چند‌روزی به بیمارستان منتصریه رفت‌وآمد داشتند و همان‌جا الناز بیماران زیادی را دید که همگی در‌انتظار اهدای عضو بودند. مادری فرزندش را نشان الناز داده و با او درباره اهدای اعضای بدن پدرش صحبت کرده بود.

الناز می‌گوید: وقتی با بیماران صحبت کردم و دیدم که هرروز آنجا درانتظار می‌نشینند و شب‌ها دست‌خالی به خانه بر‌می‌گردند، احساس خوشایندی نداشتم. غم و غصه پدر و دیدن آن بیماران کلافه‌ام کرده بود.

او ادامه می‌دهد: خیلی‌ها آنجا می‌گفتند که اگر هر‌کدام از ما عضوی هدیه بگیریم، اولین کار هر‌روزمان این است که برای مرحوم دعا کنیم. حرف دل‌نشینی بود و پدرم را تصور می‌کردم که خوشحال می‌شود؛ برای همین من هم رضایت دادم.

 

زنده در تن دیگری

شادی کاظمی، عروس خانواده، مدتی بعد‌از فوت پدرشوهرش، خواب او را می‌بیند؛ «همگی خانه بودیم و من و همسرم دم در ایستاده بودیم که پدر از راه رسید و با ما سلام و احوالپرسی کرد و به من گفت که من ۲۹روز است دوباره زنده شده‌ام و چند‌باری این جمله را تکرار کرد. بعد‌از دیدن این خواب، همه ما با آرامش بیشتری به زندگی ادامه می‌دهیم و خوشحالیم که اعضای بدن پدرمان در تن دیگران زنده است.»

 

دوست دارم میزبانان را ببینم

قرنیه چشم‌هایش به نیازمندی، پوستش به تن سه نفر از‌جمله دختر جوانی که سوخته بود، کبدش، کلیه‌ها و قلبش به جسم بیماران دیگر پیوند خورده است. برای این خانواده، آقا‌محمدجواد حالا جور دیگری زنده است.

وقتی دیدم بیماران هرروز آنجا درانتظار می‌نشینند و شب‌ها دست‌خالی به خانه بر‌می‌گردند، احساس خوبی نداشتم

فاطمه‌خانم می‌گوید: خیلی خوشحال هستیم و کاش در جمعه پایان سال یا در سالروز اهدای عضو که هر‌ساله سر خاک اهداکنندگان مراسم برپا می‌شود، عزیزان میزبان اعضای تن محمدجواد هم بیایند. می‌دانم که همه آنها دعاگوی همسرم هستند، ولی با دیدنشان قوت قلب خواهیم گرفت.

 

تبلیغ فرهنگ اهدای عضو

سنت برجای‌مانده از مرحوم دنباله‌دار خواهد بود؛ چون خصلت کار خیر همین است. فاطمه‌خانم تصمیم دارد تا‌جایی‌که می‌تواند فرهنگ اهدای عضو را تبلیغ کند. او می‌گوید: قصد دارم در سالگردش فرم اهدای عضو را پر کنم و همچنین با همه اقوام و دوستانش درباره این کار پسندیده صحبت کنم. دلم می‌خواهد همگی از سر مزارش راهی بیمارستان منتصریه بشویم تا ببینند که بیماران چقدر به این اعضا نیاز دارند.

 

* این گزارش شنبه ۳ خردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۴ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44