کد خبر: ۱۱۴۵۰
۱۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۰
مزدای قرمز مرتضی شبانی در رکاب انقلابیون چهاربرج بود

مزدای قرمز مرتضی شبانی در رکاب انقلابیون چهاربرج بود

آن روز‌ها حاج‌مرتضی از معدودماشین‌دار‌های توس بود و می‌دید در خیابان‌های مشهد چه خبر است، او مزدایش را در جاده می‌انداخت تا مردم را از روستا برای شرکت در راهپیمایی به قلب مشهد برساند.

از روزی که مزدای قرمزش را پر از اهالی چهاربرج کرد و به چهارراه نادری رساند تا همه باهم بلند شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» سر بدهند، زمانی به اندازه ۴۶ سال گذشته است، اما حاج‌مرتضی خوب به یاد دارد آن روز مردان روستا وقتی خودشان را سبیل‌به‌سبیل هم و فشرده در کابین و پشت مزدا جادادند، خوش‌بین بودند و امیدوار. البته حاج‌مرتضی این امید را پیش‌تر در چشمان تظاهرکنندگان مشهد دیده بود، همان وقت که پشت فرمان تاکسی می‌نشست و خیابان‌های اطراف حرم را برای مسافر بالا و پایین می‌کرد.

آن روز‌ها حاج‌مرتضی از معدودماشین‌دار‌های توس بود که بیشتر روز‌ها گذرش از روستا به مشهد می‌افتاد و می‌دید در خیابان‌های مشهد چه خبر است و مردم برای پیروزی انقلاب چه تلاشی می‌کنند. او هم بعضی روز‌ها همراه همین مبارزان می‌شد، بعضی روز‌ها هم مزدایش را در جاده می‌انداخت تا مردم را از روستا برای شرکت در راهپیمایی به قلب مشهد برساند.

حاج‌مرتضی شبانی که آشنایی‌اش با امام‌خمینی (ره) به روز‌های نوجوانی‌اش و حرف‌های پدر ملایش برمی‌گشت، ضمن همین کار و بردن اهالی به شهر، شاهد رویداد‌های زیادی از مبارزه با حکومت پهلوی بوده است؛ اتفاقاتی که رد آن را حتی در شعرهایش که بیشتر برای دل خودش می‌گوید، می‌توان یافت.

۱۰ سال پیش در شهرآرامحله مروری بر طبع شعر و شاعری او داشته‌ایم و حالا در خانه‌اش در محله چهاربرج نشسته‌ایم تا او برایمان از کار‌هایی بگوید که با مزدای قرمزش برای انقلاب کرد و روز‌های پرجوش‌و‌خروشی که به چشم دید.

 

پدرم حرف امام را در خانه می‌زد

مرتضی شبانی را بیشتر چهاربرجی‌ها می‌شناسند و «مرتضی حج‌موسی حسین» (مرتضی پسر حاج‌موسی نوه حسین) صدا می‌زنند. خودش هم اشاره می‌کند قبل از خوردن مُهر سال ۱۳۳۳ در شناسنامه‌اش، سه نسل قبلش ساکن روستای چهاربرج بوده‌اند.

مرحوم پدرش در خانه ارباب چهاربرج کار می‌کرد و درکنار ملاموسی، ملاغلامحسین و ملاابرام، او هم ملای روستا بود و سواد بالایی داشت.

حاج‌آقا شبانی یاد کتاب‌خواندن‌های پدر می‌کند و می‌گوید: بچه که بودم، پدرم همیشه از روزنامه توفیق و مطالبش می‌گفت. روزنامه را در خانه آقای سبزواری‌زاده، ارباب چهاربرج که چهارراه شهدا بود، دیده و خوانده بود. بعد از وقایع سال ۱۳۴۲ هم اولین‌بار پدرم، نام امام را در خانه آورد و گفت «آقای خمینی از قم برای سرکوب شاه قیام کرده، اما نگذاشته‌اند.»

او با همین نقل قول‌ها با حرکتی که امام‌خمینی (ره) شروع کرد، آشنا شد و در سال ۱۳۵۶ خودش به‌عنوان راننده تاکسی و وانت که گذرش از روستا به شهر می‌افتاد، به خیل معترضان پیوست. گویا در آن روز‌ها اعلامیه‌ای پخش نمی‌شد و از زمستان سال ۱۳۵۷ با شدت‌گرفتن مبارزات، ملاعلی اعلامیه و اطلاعیه از مشهد به چهاربرج می‌آورد و پشت تریبون مسجد جامع می‌خواند.

 

مزدای قرمز آقای شبانی در رکاب انقلابیون چهاربرج بود

 

مزدای قرمز، دم در خانه آیت‌الله شیرازی

حاج‌مرتضی گواهی‌نامه‌اش را به نام تصدیق دو شخصی در سال ۱۳۵۳ گرفته بود و پدرش در سال ۱۳۵۵ با دادن ۱۲ هزارتومان برایش یک وانت مزدای قرمز خرید. خودش می‌گوید: من هم مثل پدرم دامدار و کشاورز بودم. اما چون زمین برای چرای گوسفند کم شد، دامداری را تعطیل کردم و پشت ماشین نشستم. کار هرروزم آوردن و بردن بار دامداران و کشاورزان روستا به شهر بود. درکنار این، اگر کسی در شهر کاری داشت و ماشین گیرش نمی‌آمد، همسفرم می‌شد.

تعریف می‌کند: در سال ۱۳۵۷ وقتی راهپیمایی‌ها در اعتراض به حکومت شاه علنی‌تر شد، خبر ریختن مردم به خیابان‌ها در روستا پیچید. اهالی چهاربرج که حاضر نبودند ظلم حکومت پهلوی پابرجا بماند، به خیل معترضان پیوستند.

آن روز‌ها افرادی همچون شیخ‌حاجی‌آبادی، قاسم نیکو، حاج ابوالقاسم، ملاعلی، غلام‌عباس قاسمی، ابوالقاسم حاجی‌آبادی، سیدمرتضی رضوی و چند تن دیگر ماشین می‌گرفتند و خودشان را به راهپیمایی‌ها می‌رساندند. من هم زمستان ۵۷، نُه‌ده‌باری با مزدای قرمز رساندمشان. شاید باورتان نشود آن‌قدر مردم شور و شوق داشتند که در همین ماشین، بیست‌سی‌نفری چفت هم می‌نشستند و در این مسیر دور، کسی از فشردگی بیش از حد هیچ شکایتی نداشت.

او یاد روزی از دی ۱۳۵۷ می‌افتد و می‌گوید: نمی‌دانم کدام روز بود. فرماندار نظامی مشهد، اعلام کرده بود اگر کسی در خیابان‌ها باشد به رگبار بسته می‌شود. همان روز ماشین را پرکردم و راهی چهارراه شهدا شدیم. وقتی نزدیک خانه آیت‌الله شیرازی در چهارراه نادری رسیدیم، باوجود این تهدید، دیدم خیابان پر است از معترضان. اهالی را که پیاده کردم، یک نفر از انقلابی‌ها جلو ماشین برگه بزرگی چسباند که رویش نوشته شده بود «صلواتی». قبل از آن می‌نوشتند «مجانی». آن روز برای جابه‌جایی کسانی که راهپیمایی آمده بودند، چندین سرویس بین چند مسجد رفتم و برگشتم و خداراشکر اتفاقی هم نیفتاد.

آن‌طورکه او به یاد می‌آورد، در بهمن‌ماه برای جابه‌جایی افرادی که قصد شرکت در راهپیمایی داشتند، از بیت آیت‌الله شیرازی مینی‌بوس به چهاربرج می‌آمد و مردان و زنان باهم راهی مشهد می‌شدند.

 

مزدای قرمز آقای شبانی در رکاب انقلابیون چهاربرج بود

 

پنهان شدن در زیرزمین بیمارستان امام‌رضا (ع)

تلخ‌ترین اتفاق‌ها برای حاج‌آقا شبانی خلاصه می‌شود به وقتی که خبر شهادت ننه ماشاءالله بربری را شنید و روزی که تیرباران مردم را در نزدیک بیمارستان امام‌رضا (ع) دید.

کار هرروزم آوردن و بردن بار کشاورزان روستا به شهر بود و اگر کسی در شهر کاری داشت، همسفرم می‌شد

برای روایت از این ماجرا بلند می‌شود و ایستاده نشان می‌دهد چطور مردم خودشان را از نرده‌های دیوار بیمارستان امام‌رضا (ع) داخل حیاط بیمارستان می‌انداختند و می‌گوید: روزش یادم نیست، اما جمعیت معترضان پرشکوه بود.

جلو استانداری که رسیدیم، کل خیابان‌ها به طرف پادگان محکم بسته شده بود. همان‌جا حمله به مردم شروع شد. تیر می‌انداختند. برای فرار یا باید به سمت تقی‌آباد می‌رفتیم یا به سمت بیمارستان و خیابان رازی. من خودم را هرطور بود به ابتدای خیابان رازی رساندم. همین‌جایی که الان ساختمان پزشکی قانونی قراردارد. دورتادور بیمارستان امام‌رضا (ع) نرده بود.

مردم به‌خصوص جوان‌ها که پرتوان بودند از روی همین نرده‌ها برای فرار داخل بیمارستان می‌پریدند. من هم خودم را داخل حیاط بیمارستان انداختم و برای اینکه تیر نخورم در زیرزمین (محل فعلی نگهداری اجساد) یک ساعتی پنهان شدم. من فرار کردم، اما مردم بیچاره و بی‌دفاع تیر خوردند که صحنه بدی بود.

طبق تعریف‌های او از اهالی چهاربرج کسی در راهپیمایی‌ها صدمه ندید، اما یکی از اهالی روستای کلاته در نزدیکی چهاربرج شهید شد؛ «خانواده‌ای بودند که ما پسرشان ماشاءا... را می‌شناختیم. آنها مدتی بود ساکن مشهد شده بودند که دی ماه خبر آوردند ننه ماشاءالله بربری زیر تانک رفته و شهید شده‌است.»

 

خداحافظی با مزدا در سال ۵۸

وقتی اهالی با مزدای قرمز حاج‌آقا شبانی خودشان را به راهپیمایی می‌رساندند، قرار برگشت در ساعت ۱:۳۰ تا ۲ ظهر گذاشته می‌شد.

او همیشه سعی می‌کرد ماشین را دور از خیابان‌هایی که مسیر‌های راهپیمایی است، پارک کند و بیشتر مواقع در چهارراه خواجه‌ربیع می‌گذاشت؛ «بعداز راهپیمایی خودم را با ماشین‌های صلواتی به محل مزدا می‌رساندم. ظهر موقع حرکت هم اگر کسی در محل قرار حاضر بود، باهم برمی‌گشتیم وگرنه خودم تنهایی حرکت می‌کردم. هرروز هم خداراشکر می‌کردم که برای کسی از اهالی اتفاقی نیفتاد و ماشین هم سالم ماند.»

او این وانت‌مزدای قرمز را که هفتاد‌خانوار چهاربرج از او خاطره داشتند و بار‌ها با آن راهی راهپیمایی در شهر شده بودند، سال ۱۳۵۸ به مبلغ ۲۷ هزار تومان فروخت.

 

مزدای قرمز آقای شبانی در رکاب انقلابیون چهاربرج بود

 

شعار‌ها جدید می‌شد

بیشترین شعاری که حاج‌مرتضی در راهپیمایی داده و شنیده «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بوده است. البته به شعار‌های دیگری هم اشاره می‌کند و می‌گوید: در بیشتر راهپیمایی‌ها به‌جز شعار‌های راهبردی قبلی شعار‌های جدیدی هم اعلام می‌شد؛ مثلا خاطرم هست وقتی از دروازه قوچان به سمت چهارراه شهدا در بهمن‌ماه راهپیمایی می‌کردیم شعار «به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره، سگ دربار شاپور بختیاره» اعلام شد. من تا آن روز این شعار را نشنیده بودم.

 

به نام خرابکار کشتند

حاج‌آقا شبانی پیش از آنکه خودش به‌عنوان یکی از معترضان وارد راهپیمایی‌ها شود، شاهد صحنه کشتن یکی از اهالی توس در خیابان اصلی چهاربرج بوده‌است، کسی‌که در سال ۱۳۵۵ ساواک نامش را خرابکار گذاشته بود؛ «از اهالی ده پایین بود. نامش را به‌خاطر ندارم. اما به هر طریقی بود، بو برده بودند که در خانه اسلحه دارد و کار‌هایی ضدحکومت انجام می‌دهد.

رادیو اعلام کرد «اینجا تهران است. صدای راستین ملت ایران». این‌طوری فهمیدیم انقلاب پیروز شده و شوری در روستا راه افتاد

وقتی به دنبالش افتاده بودند، او در مسیر همه پول‌هایش را ریخته بود تا مأموران بردارند و دست از تعقیبش بکشند. اما فکرش کارساز نشده بود و درست در محل شاهنامه ۴۲ فعلی به سمتش تیر انداختند و کشته شد.»

 

ساز و دهل روستاییان برای پیروزی

برای حاج‌آقا شبانی ۲۲ بهمن در غروبی خلاصه می‌شود که از رادیو صدای پیروزی را شنیده است. همان غروبی که جلال مقیمی، ارباب چهاربرج که کم ظلم به مردم نکرد، با پای پیاده فرار کرد.

او می‌گوید: مثل بیشتر مردم روستا تلویزیون نداشتیم، اما رادیوی پدرم بود. بعدازظهر بود که رادیو اعلام کرد «اینجا تهران است. صدای راستین ملت ایران». این‌طوری بود که فهمیدیم انقلاب اسلامی پیروز شده است. نمی‌دانید چه شوری در روستا برپا بود، همچون عروسی‌ها دهل می‌زدند و صدای سور و سورنا بلند در همه جا می‌پیچید. فردای آن روز در مسجد جامع چهاربرج طاق نصرت بسته شد و در مسجد جشن پیروزی گرفتیم.

 

مزدای قرمز آقای شبانی در رکاب انقلابیون چهاربرج بود

 

شعر‌هایی برای انقلاب

حاج‌مرتضی طبع شعر دارد و تاکنون ۵ هزار شعر را در چندین دفتر ثبت کرده‌است. اشعاری که بیشتر برای دل خودش می‌گوید و جز چند نمونه آن که به همت پسرش در قالب کتاب شعر چاپ شده بقیه نسخه چاپی ندارد.

در میان این اشعار، شعر‌های زیادی هستند که نام انقلاب، ۲۲ بهمن، ۱۲ بهمن و... را دارند. شعر‌هایی که او برای انقلاب سروده و سعی کرده در آنها دیده‌های خودش را از سال ۱۳۵۶ و ۵۷ بیاورد که شعر زیر نمونه سروده شده او در زمستان ۵۷ بعد از پیروزی است.

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۸ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44