حکومتنظامی بود. نباید کسی رفتوآمد میکرد، اما او برای پخش اعلامیه و دیوارنویسی به بیرون از خانه میرفت. سر کوچهشان بود که سربازان شاه، درحالیکه با ماشین جیپ داشتند گشت میزدند، او را دیدند و چند گلوله نثارش کردند. شانس آورد هیچکدام به او برخورد نکرد. فقط یکی از کنار گوشش رد شد. سریع تغییر جهت داد و به داخل کوچه رفت و وارد خانهشان شد.
اینها بخشی از خاطرات محمدصادق علیزاده، تابلوساز محله حجاب است. او زمان انقلاب نوجوانی هجدهساله بود و بهخاطر خط خوبی که داشت، در زمینه دیوارنویسی، پرچمنویسی و شعارنویسی فعالیت میکرد.
آقاصادق از آن افرادی است که هنرش را در راه پیروزی انقلاب صرف کرده است. با اینکه آن موقع شاگردی بیش نبوده، با کمک استادش و حمایت پدرش در این راه گام برداشته است. در زمان نوجوانی او، کامپیوتر و لیزر و... دراختیار تابلوسازان نبوده، بنابراین آنها باید خطاطان خوبی میبودند تا با هنر خودشان تابلو بسازند.
آقاصادق که خطاطی را سال۴۹ شروع کرده است، تعریف میکند: کلاس چهارم بودم. به خاطر ضعیفبودن چشمم در ردیف جلو مینشستم. معلمم که در زنگ هنر خطم را دید به بقیه دانشآموزان گفت «ببینید علیزاده چقدر قشنگ نوشته.» این باعث شد که خودم در خانه تمرین کنم تا جلسات بعد هم خطم خوب باشد و مجدد ازسوی معلمم تأیید شوم.
آن موقع، بیشتر افراد سرشب میخوابیدند، اما آقا صادق تا ۱۲شب بیدار بوده و تمرین خوشنویسی میکرده است. پدرش در اطراف صحن اسماعیلطلایی (اسمالطلا) مغازه ساندویچی داشته و روبهروی مغازهاش، کلاس خوشنویسی بوده. وقتی تمرین و پشتکار پسرش را میبیند، او را در این کلاسها ثبت نام میکند.
آقاصادق میگوید: همراه پدرم به مغازه و از آنجا به کلاس میرفتم. یادم است یکشنبه، سهشنبه و پنجشنبهها ساعت ۶ تا ۹ شب، زمان کلاسم بود. بیشتر شرکتکنندگان کلاس طلبهها بودند. ثلث، نستعلیق و شکستهنستعلیق را آنجا پیش استاد موسوی یاد گرفتم.
علاقه به خطاطی، توجه او را به مغازه تابلوسازی آقای بیگزاده که سر کوچه خانهشان بوده جلب میکند. او در مسیر رفتوآمد، جلو مغازه توقف میکرده تا نحوه کار را ببیند. از آخر هم از بیگزاده اجازه میگیرد که بهعنوان شاگرد برود کنارش کار کند.
آقاصادق از سال۵۳ تا ۵۸ در مغازه او شاگردی میکند، بدون اینکه حتی یک ریال حقوق بگیرد. این دوران شاگردی همزمان با انقلاب میشود و هنر او را به این سمت میبرد.
آقاصادق تعریف میکند: قبل از انقلاب که راهپیماییها و اعتراضات شروع شده بود، یکی از کارهای من، شعارنویسی روی دیوار بود. آنهایی که خطاط نبودند با اسپری رنگ روی دیوار شعار مینوشتند، اما من با قلم مو مینوشتم. مدام مأموران شاه، دیوارها را پاک میکردند ولی ما مجدد شعار مینوشتیم. هرچه به انقلاب نزدیکتر میشدیم، تعداد دیوارنویسیها اینقدر زیاد میشد که دیگر از دستشان در میرفت و نمیتوانستند همه را محو کنند.
او همچنین روی پارچهها خطاطی میکرده است؛ «خیرانی بودند که طاقههای پارچه را دراختیار ما قرار میدادند تا روی آنها عکس امام خمینی (ره) یا شعارهای انقلابی را چاپ کنیم. از این پارچهها، پرچمهای کوچکی درست میکردیم و در راهپیماییها به مردم میدادیم.»
آقاصادق از بین خاطرات آن سالها، راهپیمایی روز عاشورای سال۵۷ خیلی در خاطرش مانده است؛ «بزرگترین راهپیماییای بود که من در عمرم دیده بود. آن روز همراه پدر و عمو و برادرم به جمع معترضان پیوستیم. راهپیمایی را از ایستگاه سراب شروع کردیم، سپس به میدان شهدا، عشرتآباد، راهآهن، بولوار شهیدکامیاب، چهارراه مقدم طبرسی، بولوار وحدت، پنجراه پایینخیابان، هفدهشهریور، چهارراه نخریسی، فلکه برق و در انتها به حرم مطهر رضوی رفتیم.
مساجد مختلف شهر، اقلام موردنیاز رزمندهها را به ما میگفتند و آنها را روی پارچه مینوشتیم
این خطاط تابلوساز ادامه میدهد: انقلابیون از قبل فراخوان داده بودند. سربازها و تانکها در خیابانها در حالت آمادهباش قرار داشتند ولی جمعیت آنقدر زیاد بود که سربازها فقط نگاه میکردند.
بعد از این فعالیتهای انقلابی، فرار شاه و پیروزشدن مردم، هنر او هم وارد عرصه جدیدی میشود که از آن اینگونه یاد میکند: بعد از پیروزی انقلاب، نوشتن شعارهای تبریک، لذت عجیبی داشت. وقتی میدیدیم مبارزاتمان به ثمر نشسته، برای نوشتن شعارهای انقلاب و دیدگاههای امامخمینی (ره) انرژی مضاعفی داشتیم. مدام روی پارچه عکس امامخمینی (ره) را چاپ میکردیم ولی نه تقاضا کم میشد نه ما خسته!
آقاصادق ادامه میدهد: آن زمان که کامپیوتر و لیزر نبود! تابلوسازان ورقهایی شبیه عکسهای رادیوگرافی را به هم میچسباندند، بعد با کاربن، طرحی را که روی برگه خطاطی کرده بودند، روی آن ورقها میانداختند. از آخر هم با تیغ آن را برش میدادند و طرح را روی تابلو میانداختند.
او به کمک استادش، بیگزاده، سال۵۸ یک مغازه برای خودش دایر کرد. تابلو این مغازهاش را هم استادش برایش درست کرد و نامش را «جلوه» گذاشت.
آقاصادق بهدلیل ضعف بینایی از سربازی معاف شده بود. با شروع جنگ تحمیلی، به همین دلیل، امکان حضور در جبهه را نداشت. او در این زمان، مجدد با هنرش به کمک جبهه رفت؛ «در زمان جنگ، من و دیگر تابلوسازان مدام به نوشتن مطالبی با محتوای جمعآوری کمک برای جبهه مشغول بودیم. مساجد مختلف شهر مثل مسجد حضرتمحمد (ص) در خیابان عدل خمینی اقلام موردنیاز رزمندهها را به ما میگفتند و آنها را روی پارچه مینوشتیم. همین که آن پارچه نصب میشد، انواع کمکهای مردمی میرسید.»
سال۶۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون، برادر آقاصادق به نام ناصر به شهادت رسید. او تعریف میکند: پدرم یک موتور داشت که من و برادرم روزدرمیان با آن میرفتیم نان میخریدیم. یک روز برادرم با موتور تصادف کرد و روی آجرها پرت شد. وقتی مادرم سر و صورت خونی او را دید، نمیدانید چقدر بیتابی کرد. مانده بودم به مادرم برسم یا به برادرم. اما همین مادرم، وقتی خبر شهادت برادرم را شنید، آنقدر بیتابی نکرد.
او میگوید: خوندادن و جواندادن کار راحتی نیست. ولی مردم، چون فساد رژیم شاه را دیده بودند و آرمانهای امام (ره) را باور داشتند، حاضر شدند در این راه از خودشان و فرزندانشان بگذرند. امیدوارم اکنون طوری رفتار نکنیم که شرمنده شهدا و خانوادههایشان باشیم.
* این گزارش چهارشنبه ۱۷ بهمنماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۶ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.