۴۴ سال از بهمن ۵۷ گذشته است. کتاب تاریخ، روایتهای بسیار از آن ایام دارد، اما همهچیز را به تصویر نکشیده است. هنوز هم میتوان در هر کوچه و خیابان، آدمهایی را پیدا کرد که اتفاقات آن ایام را به چشم دیده و به گوش شنیدهاند. پای صحبت این آدمهای سنوسالدار که بنشینی، تاریخ آن سال جذابیت دیگری دارد. هنوز هم وقتی تعریف میکنند، شوق آن روزها در چشمانشان دیده میشود. یکی از این افراد علیاصغر زارعزاده از اهالی محله رضائیه است که برایمان از خاطرات آن روزها میگوید.
در همین محله رضائیه متولد شده است. پدرش از روستای خور در مسیر کلات، به مشهد میآید و بعد از ازدواج در این محله ساکن میشوند. او خاطرات بسیار از کودکی و محله دارد. زمان انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷، بیستسال سن داشته است. آقا علیاصغر به نقطه آغاز انقلاب اسلامی درسال ۱۳۴۲ و سخنرانی امامخمینی (ره) اشاره میکند و میگوید: امامخمینی (ره) آن روز در مدرسه فیضیه علیه حکومت پهلوی سخنرانی کردند، اما آن زمان ایشان یار و همراه زیادی نداشتند. بعدها به فرانسه تبعید شدند و فعالیتهای خود را ادامه دادند. از سال ۱۳۵۵ بود که حرکتهای انقلابی جدیتر شد و ما متوجه تغییر وضعیت جامعه شدیم.
او امامخمینی (ره) را از هجدهسالگی میشناسد. درباره این آشنایی میگوید: آن زمان دانشآموز بودم. در مدرسه و خانه از امام (ره) و اعلامیههایی که میفرستادند، صحبت میشد. قبل از اینکه به امام (ره) علاقهمند شوم، خوب درباره ایشان تحقیق کردم. شخصیتی پرسشگر دارم و تا از چیزی اطمینان پیدا نکنم، از آن حمایت نمیکنم.
یادم است سال دهم بچهها در کلاس روی عکس شاه نقاشی میکشیدند و شاه را مسخره میکردند. از همانجا با خودم فکر میکردم که اتفاقاتی دارد میافتد و مردم فرق کردهاند. چند سال قبل از آن هم شاه انقلاب سفید را راه انداخت تا مردم با او همسو شوند و دیگر مخالفت نکنند. اراضی را از اربابها گرفت و بین مردم تقسیم کرد تا به ظاهر عدالت برقرار شود.
یا همان سالهای دبیرستان میآمدند مدرسه و برای برگزاری جشن تاجگذاری و دیگر جشنها از دانشآموزان نظرسنجی میکردند و میخواستند توجیه کنند که مردم با اینگونه مراسم موافق هستند. از دانشآموزان امضا میگرفتند و اعلام میشد که مردم راضی هستند.
سال دهم بودم و یادم است که دانشآموزی حاضر نشد برگه نظرسنجی را امضا کند و زیر بار نرفت. آن موقع در دبیرستان حاجتقی آقابزرگ در خیابان دریادل درس میخواندم. بعد از اتمام کلاسهای آن روز یک ماشین امنیتی آمد و آن دانشآموز را بردند و دیگر خبری از او نشنیدیم. دانشآموزانی بودند که تفکر سیاسی داشتند و نمونه آن هم همان پسر بود که خیلی زود وارد این فضا شده بود.
آقا علیاصغر حال و هوای روزهای انقلاب را با همرنگی و یکدستشدن همه گروههای مخالف سلطنت توصیف میکند و میگوید: سال۵۷ اوج حرکت گروههای مختلف سیاسی بود. علاوهبر انقلابیون و مردم، مجاهدین، توده و همگی یکدست شده بودند و رهبری امامخمینی (ره) را قبول کرده بودند؛ البته آنها از این انقلاب سهم میخواستند. از دبیرستان حاجتقی به دبیرستان جهان نو که در خیابان شیرازی پشت منزل آیتالله شیرازی بود، رفته بودم و از کلاس سوم تا دیپلم آنجا درس میخواندم.
در شلوغیهای سال۵۷، روزهای اول خودم تنهایی به راهپیماییها میرفتم و میخواستم اطلاعات بیشتری پیدا کنم. نیروهای پایداری شاه در چهارراه شهدا روبهروی باغ نادری که محل فعلی هتل غدیر است، مستقر و برای سرکوب آماده بودند. چند روزی رفتم و موقعیت را خوب سنجیدم.
دانشآموز دبیرستان جهان نو بودم و کوچههای اطراف را میشناختم، با این حال حسابوکتاب میکردم که درصورت لزوم چطور و از چه مسیری میتوان فرار کرد. بعدها با خط اتوبوس رضائیه که آن زمان شمارهاش «۱۲ فرعی» بود، همراه هممحلیها خود را به خیابان شیرازی و محل تظاهرات میرساندیم و چون جمعیت زیاد بود، ترسی نداشتیم.
زارعزاده از خاطره کشتن سرهنگی به دست مردم میگوید و اینکه دیده است که مردم جنازه او را تا میدان شهدا روی زمین میکشیدند. روزی را هم که مردم مجسمه شاه را از وسط میدان مجسمه یا همان میدان شهدای امروز پایین کشیدند، به یاد دارد. او میگوید: مردم طنابی به گردن مجسمه شاه انداختند و شاه و اسبش را پایین کشیدند و تنها پایهاش ماند. البته خیلی محکم و بتنی بود و پس از انقلاب بهسختی پایههایش را از جا کندند.
درباره حال و هوای محله رضائیه در آن روزها هم خاطراتی دارد. میگوید: سال ۵۷ محله حال و هوای انقلابی داشت. دائم بهدنبال نوارهای کاست سخنرانی امام (ره) بودیم و هنوز صدای امامخمینی (ره) را روی آن کاستها به یاد دارم. آن زمان در محله بزرگترهایی داشتیم مانند مهدی عابدزاده خدابیامرز و حسین سلطانی که شبنامه و اعلامیههای امام (ره) را توزیع میکردند. جوانترها بهدنبال اعلامیههای جدید میرفتند.
در همان روزهای قبل از انقلاب، هر روز بین سی تا چهلنفر از همین محله برای راهپیمایی و تظاهرات میرفتند. دیگر ترس و نگرانی نبود. علیاصغر یوسفی یکی دیگر از فعالان سیاسی محله بود که جلسه قرآن داشت و به جوانان آموزش میداد. چند بار او را دستگیر کردند و بعداز چند ماه و با تعهد آزادش کردند. بار آخر که او را بردند، دیگر برنگشت؛ بعدها متوجه شدیم که شهید شده است.
با پیروزی انقلاب اسلامی کار تمام نمیشود و تازه نوبت به حفاظت از محلات میرسد. علیاصغر درباره آن روزها میگوید: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی چندوقتی در کوچههای محله نگهبانی میدادیم تا امنیت مردم محله حفظ شود. محمد جعفریانی، مهدی عابدزاده و خیلیهای دیگر، دونفری در کوچهها کشیک میدادند. البته محله رضائیه هم مثل سایر محلات شهر بود و جوانها با افکار و تفکرات مختلف سیاسی دور هم جمع میشدند و تبادلنظر میکردند.
تعدادی از جوانان هم در مسجد با هم گفتگو میکردند و روشنگری انجام میشد. وقتی حرکتهای انقلابی جدیتر شد، متوجه شدیم که منظور امام (ره) از یارانی که در آغوش مادرانشان هستند، ما بودهایم. آن زمان همه آنهایی که فعالیت انقلابی داشتند، دوست داشتند شهید شوند و برای انقلاب کاری کنند.
علیاصغر زارعزاده کارشناس آموزش سلامت و ارتباطات و بازنشسته دانشگاه علوم پزشکی مشهد است. او در همه این سالها بدون منت برای اهالی محله خدمات رایگان پرستاری انجام داده است. دراینباره میگوید: از زمانیکه وارد کادر پزشکی شدم، کار پرستاری محله را بهرایگان انجام میدهم. هر کار پرستاری که در توانم باشد انجام میدهم. زمان شیوع کرونا نیز هر روز حداقل برای ۱۰ نفر امور پرستاری را انجام میدادم. انفاق همیشه با پول انجام نمیشود؛ بعضی وقتها از تخصص و علمی که داری انفاق میکنی. من نیز برای رضای خدا انفاق کردم.