از آن پیرمردهای خوشمشربی است که ساعتها حرف برای گفتن دارد. همان دوساعتی که در خانهشان نشستیم، هرموضوعی که میدانست خاطرهای دارد، برایمان تعریف کرد؛ از روزهای انقلاب گرفته تا جنگ تحمیلی و فعالیتش در ستاد نماز جمعه. با اینکه سیدعلی حسینی استادمتولد۱۳۲۳ است و هشتادبهار از زندگیاش میگذرد، هیچکدام را از قلم نینداخت.
ساکن کوچه حاجنوروز در طبرسی بود و هرروز صبح از پنجره خانهاش به امامرضا (ع) سلام میداد، اما سال ۱۳۵۳ حوادثی برایش رخ داد و اذیت و آزار یک همسایه سبب شد قید آن خانه را بزند و به محله مشهدقلی بیاید و درکنار بستگانش زندگی کند.
هرچند محل زندگی سیدعلی حسینیاستاد در دهه ۵۰ به مشهدقلی انتقال یافت، محیط کارش همچنان در چهارراه شهدا در یک تریکوفروشی ماند و هر روز این مسیر را با اتوبوس میرفت و میآمد.
او تعریف میکند: پنجره محل کار ما مشرف به خیابان بود و میتوانستیم اتفاقاتی را که در چهارراه میافتد، ببینیم. یادش بهخیر؛ یک نیروی خدماتی داشتیم که اسمش را گذاشته بودیم «آقای خبرنگار». تا سروصدایی میشد یا تجمعی میدیدیم، میگفتیم آقای خبرنگار، بدو ببین چه اتفاقی افتاده است! او هم میرفت و ریز جزئیات خبر را برای ما میآورد.
وقتی میخواهیم از خاطرات آن روزها برایمان بگوید، جوابش سکوت است. مکثی میکند و ادامه میدهد: «ای باباجان چه بگویم!» جرعهای چای مینوشد و ادامه میدهد: شما این ماجراها را شنیدهاید، اما ما هرروز آنها را میدیدیم. مردم تجمع میکردند و میخواستند حرف دلشان را بگویند، اما نتیجهاش چه بود؟ تیر و باتوم و جنازههایی که بر زمین میماند.
با همان صدای اندوهگینش تعریف میکند: چهارراه شهدا بهواسطه بیت آیتالله شیرازی، شده بود مرکز درگیریها و سروصداها. شبها برای نماز مغرب به مسجد ملاهاشم میرفتیم. گاهی میدیدیم در مسجد محاصره شدهایم. این احساس ناامنی، شرایط را برای همه سخت کرده بود و حتی یک نماز جماعت هم نمیتوانستید با آرامش بخوانید.
صدایش تغییر میکند، انگار یاد موضوع جدیدی افتاده است. علیآقا میگوید: میهمانم هستید؛ بگذارید با خاطرات تلخ ناراحتتان نکنم.
شبها با چماق یا تبر میرفتیم نگهبانی؛ من همیشه یک تبر؟ در دست داشتم
پی حرفش را اینطور میگیرد: روز تشییع پیکر مرحوم کافی، نظامیان که میخواستند مردم متفرق شوند، گاز اشکآور زدند. یکی از آنها جلو پایم افتاد. نزدیک بود خفه شوم. از یک نفر پرسیدم این گاز ما را خفه نمیکند؟ گفت «نگران نباش؛ خودت را به آب برسان، خوب میشوی.»
بیخبر از همهجا به حمامی که در آن نزدیکی بود، رفتم. چشمتان روز بد نبیند؛ همینکه دوش آب گرم را روی سرم باز کردم، حسابی سوختم. آنجا متوجه شدم که نباید به سر و صورتم آب میزدم، چه برسد به اینکه به حمام بروم!
محله مشهدقلی در زمان انقلاب حال و هوای خودش را داشت. بعد از ۱۲ بهمن، اهالی محله، گشتهای شبانه راه انداختند تا مراقب خانههایشان باشند. حسینیاستاد تعریف میکند: شبها با چماق یا تبر میرفتیم نگهبانی؛ من همیشه یک تبر؟ در دست داشتم.
او ادامه میدهد: با شروع انقلاب شرایط ما هم فرق کرد و پویایی به محله آمد. سردار شهیدمحمدحسین بصیر بههمراه شیخ محمدی ابتدا جلسه قرآن را در خانهها راه انداخت، بعد از آن، کتابخانه باز کرد. میپرسیدیم حالا وقت کتابخانه است؟ جواب میداد «بله؛ مطالعه برای بچهها مهم است.»
بعد از آن صندوق قرضالحسنه راهاندازی کرد تا به مستضعفان محله کمک کنند. فعالیتهای شهید آنقدر زیاد بود که در مطلب جدایی باید بگویم، اما با رفتنش از محله، حال و هوای اینجا دیگر مثل قبل نشد.
علیآقا که دوست داشت به انقلاب خدمت کند، پرسوجو کرد تا کاری برای خودش در این مسیر فراهم کند. بالاخره متوجه شد که میتواند خادم ستاد نماز جمعه باشد. او تا سال ۹۰ توفیق خدمت را در این ستاد داشت و جای خودش را به پسر ارشدش داده است.
او میگوید: یک عمر خدمت آیتالله شیرازی و آیتالله عبادی بودم و خوشحالم به این مسیر رفتم.
سال۶۵ علیآقا تصمیم میگیرد به جبهه برود؛ شعارش این بود که «میروم تا کربلا.» تعریف میکند: زمانیکه در جبهه بودم، عملیات کربلای ۴ اجرا میشد. نمیدانم چرا فرمانده به من و هفدهنفر دیگر گفت «شما پشت خط بمانید؛ وسایل رزمندههارا بار وانت کنید و ببرید عقب.»
آنها پشت خط رفتند. «در آنجا چای درست کردیم و منتظر بچهها ماندیم، تا بعد از عملیات از آنها پذیرایی کنیم. اما خبری نشد.
بالاخره یکی از بازماندگان عملیات کربلای ۴ پیش ما آمد. از بقیه پرسیدیم. گفت کسی را نداریم که بیاید. عملیاتمان لو رفته بود و بیشتر بچهها شهید شدند. در آن لحظه خیلی ناراحت شدم و فکر کردم هنوز هم نمیتوانم به کربلا برسانم.»
جنگ تمام شد و حسرت رفتن به کربلا در دل حسینیاستاد ماند؛ میگوید: من ماندم و داغ نرفتن به کربلا. تا عاشق نباشید، نمیفهمید چه میگویم. راه کربلا باز شده بود، مساجد محل ثبت نام میکردند. هرمسجدی که میرفتم و میگفتم اسم مرا هم بنویسند، اما یک چیزی مانع میشد. یک بار گفتم «اسم مرا در ذخیرهها بنویسید، آرزو دارم به کربلا بروم.»
اشک مجالش نمیدهد و شروع میکند به گریه. با همان صدای لرزان میگوید: بابا، حواست باشد با یک کلام دل کسی را نشکنی. بعد هم ادامه میدهد: آخرینبار که رفتم مسجد محله خودمان در توس ۸۱ و گفتم اسم مرا برای کربلا بنویسید، یک نفر به من گفت «ای آقا! کربلارفتن لیاقت میخواهد.» قلبم شکست و با خودم گفتم او از کجا فهمید من بیلیاقتم.
علیآقا ادامه میدهد: تا روز جمعه، حرف او در ذهن من بود و هروقت یادم میآمد، گریه میکردم. بعداز نماز جمعه، گفتند «آقایانی که میخواهند بروند کربلا بیایند ثبت نام کنند.» نمیدانید در آن لحظه چه حس و حالی داشتم. نام خودم و همسرم را نوشتم. دوازده روز بعد در بینالحرمین بودم.
* این گزارش شنبه ۱۳ بهمنماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.