بتول پرهیزگار| اسم «حامد» در بین اسامی بود که آن شب از اخبار شبانگاهی پخش شد. بعد از اینکه خبر درگیری اشرار سر مرز با مرزبانان ایرانی در سراوان اعلام شد، نام ۱۴ سربازی که در آن درگیری شهید شده بودند، اعلام گردید.
اما خانواده «حامد عبدالهی» متوجه آن نمیشوند تا اینکه ساعت ۳ بامداد صدای تلفن، اهل خانه را بیدار میکند. شماره تلفن همراه حامد روی تلفن افتاده بود.
دست لرزان مادر، نگران از این تماس بیموقع روی گوشی میرود؛ اما به جای پسرش کسی دیگر پشت خط است که نام و مشخصات دقیق حامد را میپرسد.
حامد که با خانوادهاش در محله پنجتن مشهد زندگی میکرد، پسر رویاپردازی نبود؛ اما از وقتی یکی از هم سن و سالانش در محل به کربلا رفت؛ حال و هوایش کاملا تغییر کرد. دوست داشت به کربلا و بعد هم به خانه خدا برود.
آن زمان ۱۶ ساله بود که بیصبرانه روزها، ماهها و سالها را پشت سر میگذاشت به امید اینکه زودتر به خدمت سربازی برود و بعد از تمام کردن خدمت، گذرنامه رفتن به مکه و کربلا را بگیرد.
بهخصوص از وقتی خواب دیده بود! دیده بود از خانه خدا برمیگردد که مردم کوچه را آب و جارو و چراغانی کردهاند، برایش گوسفند قربانی میکنند و شخصیتهای کشوری و لشکری به استقبالش آمدهاند، نظامیها مقابلش رژه میروند، در حالیکه اهالی او را روی شانههایشان بلندکرده بودند. در خواب هم باور نمیکرد برایش این همه تشریفات برپا شود.
مادر شهید نمیداند از کجا باید شروع کند. از یتیمی و کار کردن پسرش در هفتسالگی بگوید یا از سختیهایی که برای بزرگ کردن او کشیده است.
تعریف میکند: درست زمانی که حامد آماده رفتن به مدرسه بود، همسرم فوت کرد و او در همان سن مجبور شد برای اینکه کمکخرجمان باشد کار کند. آنطور که مادر تعریف میکند، پسرش هر روز بعد از برگشتن از مدرسه به کارگاه میرفت و تا شب کار میکرد.
او تا کلاس چهارم ابتدایی را با همین وضعیت طی کرد تا اینکه مجبور به ترک تحصیل شد و به این ترتیب حامد تمام وقت در کارگاه خیاطی مشغول کار شد.
فاطمهسلطان، آه سردی میکشد و ادامه میدهد: همه عشق حامد این بود که زودتر سربازی را تمام کند تا برای گرفتن گذرنامه مشکلی نداشته باشد. من هم از اینکه پسرم را مردانه در لباس خدمت میدیدم، خوشحال بودم.
دوران آموزشی حامد در بیرجند گذشت و بعد از آن به مناطق مرزی سیستان و بلوچستان شهرستان سراوان اعزام شد
او از دوران آموزشی حامد هم حرف میزند که در بیرجند گذشت و ۷۶ روز طول کشید و بعد از آن به مناطق مرزی سیستان و بلوچستان شهرستان سراوان کهک اعزام شد.
صحبت به اینجا که میرسد معصومه خواهر شهید رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: تحمل دوری برادرم در روزهایی که در سراوان به سر میبرد، خیلی سخت بود، بهخصوص که به سبب طوفان شن در منطقه تماس گرفتن با او مشکل بود. هروقت هم که تماس برقرار میشد، صدایش را بهسختی میشنیدیم.
در حالیکه اشک در چشمان این مادر داغدیده جمع شده است، میگوید: اما با این وجود شب قبل از شهادت که تلفنی با پسرم صحبت کردم، صدایش را بهوضوح میشنیدم.
حامد عبدالهی که نام شناسنامهایاش «رضا فراتی» است در یکی از شبهای آبان سال گذشته در درگیری که در مرز با اشرار پیدا میکند به دست آنها شهید و بهعنوان یکی از ۱۴ شهید آن درگیری معرفی میشود.
مادر ادامه میدهد: همان شب بود که ساعت ۳ بامداد با ما تماس گرفتند و بدون اینکه جواب درستی بشنویم، تلفن قطع شد. چند ساعت بعد چند نفر از دوستان پسرم که شب قبل خبر شهادتش را از اخبار شنیده بودند، درحالیکه لباس سیاه به تن داشتند برای تسلیت آمدند.
اما من باور نمیکردم تا اینکه موفق شدیم با پادگان تماس بگیریم و آن وقت بود که خبر شهادتش را به ما دادند. ظهر همان روز هم دو نفر مامور نیروی انتظامی به خانه ما آمدند و خبر شهادت رضا را به طور رسمی به ما اعلام کردند.
مادر، وسایل شخصی حامد را که بعد از آن حادثه برایش آورده بودند، در گوشهای از خانه نگه داشته است.
قرآن جیبی، جانماز، لباسهای مرزبانی، کفش، جوراب و چفیه او را. او میگوید: «همه اینها بوی رضا را میدهد» و او هر وقت دلش برای پسرش تنگ میشود، آنها را درآغوش میکشد و استشمام میکند.
مادر دوست دارد پسرش را رضا صدا بزند؛ میگوید: بچههای محله، رضا را خیلی دوست داشتند و برای همین هم زمان رفتن به سربازی، او را تا پایانه مسافربری همراهی کردند،حالا هم آنها مثل ما دلتنگ رضا هستند.
خانم سلطان میگوید: بعد از شش ماه هنوز هم باورم نمیشود، گاهی آرزو میکنم جای خالیاش، نبودنش، جای تیر در پیشانیاش دروغ باشد.
زهرا، خواهر کوچکتر حامد هم که رابطه صمیمانهای با برادرش داشته، میگوید: برادرم خیلی خوب بود، دلم خیلی برایش تنگ شده است. وقتی با او خدا حافظی کردم نمیدانستم آخرین دیدارم با اوست.
معصومه خواهر دیگر حامد هم میگوید: روزی که پیکر پاک شهدا را آوردند، انگار رویای برادرم تحقق پیدا کرده بود.
در مراسم آمدنش نظامیها رژه میرفتند، عکسش را همه جا زده بودند، نامش بر زبانها بود، مردم او را روی شانههایشان میآوردند، کوچه را آب و جارو و چراغانی کرده و برخی مقامهای لشگری به استقبالش آمده بودند.
* این گزارش یکشنبه، ۲۱ اردیبهشت ۹۳ در شماره ۱۰۲ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.