کد خبر: ۱۱۳۶۳
۰۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰
حسن می‌گفت تو رضایت ندهی، شهید نمی‌شوم

حسن می‌گفت تو رضایت ندهی، شهید نمی‌شوم

مادر شهیدحسن عباسی می‌گوید: پای تشت لباس که می‌نشستم، شروع می‌کرد که «مادر رضایت می‌دهی بروم؟ مادر لطفا بگذار من بروم.» یک روز بالاخره گفتم «من و پدرت راضی هستیم، خیالت راحت، تو برو.»

دوست نداشت پسرش به جبهه برود، اما حسن آن‌قدر اصرار و برای مادرش شیرین‌زبانی کرد که بالاخره او راضی شد و حسن را به خواسته دلش سپرد. فاطمه آبسالان وقتی درباره پسر شهیدش صحبت می‌کند، بیشتر از هر چیز خنده‌رویی و محبتش را به‌خاطر می‌آورد. روز‌هایی که حسن پابه‌پای مادر در خانه کار می‌کرد، حتی درکنار مادر می‌نشست و با دست لباس می‌شست.

با گذشت زمان، لباس شستن برای آنها تعریف دیگری داشت و حسن هرچه می‌خواست به مادر بگوید پای تشت رخت می‌گفت. رضایت جبهه‌رفتن را هم، آنجا از مادر گرفت و بالاخره راهی خط مقدم شد.

 

یار و یاور مادر

اولین چیزی که مادر شهید به خاطر می‌آورد، مهربانی و آرامش فرزندش است. به قاب عکس کنار دستش نگاه می‌کند و بعد می‌گوید: پسرم نیمه ماه رمضان، شب تولد امام حسن مجتبی (ع) به دنیا آمد و اسمش را با خودش آورد. البته همه فرزندانم در ایام مختلف به دنیا آمدند و نام‌هایشان را براساس همان روز تولد یا شهادت ائمه (ع) انتخاب کردیم.

فاطمه آبسالان پی حرفش را این‌طور می‌گیرد: حتما با خودتان می‌گویید، مادر است و از فرزندش تعریف می‌کند، اما این‌طور نیست، حسن عصای دستم بود. ما قدیمی هستیم و مثل خیلی دیگر از خانواده‌ها پرجمعیت. شش پسر داشتم و سه دختر.

آن زمان مثل حالا امکانات نبود که لباس‌ها را بیندازم داخل لباس‌شویی و یک دکمه بزنم؛ مجبور بودم آنها را با دست بشویم. هر بار می‌نشستم پای تشت لباس، سمت دیگرش حسن می‌نشست و پا‌به‌پای من لباس می‌شست. خرید خانه را برایم انجام می‌داد و در رفت‌وروب خانه هم کمکم می‌کرد. کمتر پیش می‌آید که پسر‌ها این‌قدر در خانه کار کنند، اما او بهترین همراه و یار من بود.

فاطمه‌خانم که امسال ۸۱ بهار از زندگی‌اش می‌گذرد، گاهی غرق در خاطرات پسر شهیدش می‌شود و مکث می‌کند که بتواند رشته افکار را به دست بگیرد و برایمان از خاطرات او تعریف کند. روز‌های انقلاب را به خاطر می‌آورد که حسن هم مانند بسیاری از نوجوانان آن روزگار در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. زمانی هم که گشت‌های محلی توسط جوانان راه افتاد، حسن عباسی نیز پای ثابت این گشت‌ها شد.

مادر شهید برایمان تعریف می‌کند: خانه عمه‌شان دیوار به دیوار خانه ما بود. ماه رمضان هر شب که حسن از گشت برمی‌گشت، همه ما را برای سحری بیدار می‌کرد. حواسش بود که همسایه‌هایی را هم که به او می‌گفتند برای سحر صدایشان بزند بیدار کند. آن زمان سیزده سال بیشتر نداشت، اما احساس مسئولیت داشت و هرطور که می‌توانست به اطرافیانش کمک می‌کرد.

حسن پسر دوم خانواده بود و نسبت‌به خواهر و برادران کوچک‌تر خودش را مسئول می‌دانست و در همه کار‌ها به آنها کمک می‌کرد. با تمام کار‌هایی که در خانه برای مادر و خواهران و برادرانش انجام می‌داد، برخی روز‌ها را هم به پدرش که شغل کشاورزی داشت، اختصاص می‌داد و با او همراه می‌شد.

 

حسن می‌گفت تو رضایت ندهی، شهید نمی‌شوم

 

آن‌قدر خدمت کرد که رضایت گرفت

با آغاز جنگ و شنیدن اخبارش در محله، برادر بزرگ‌تر حسن، علی‌اصغرآقا، راهی جبهه شد. او که سه سال از حسن بزرگ‌تر بود، برای گرفتن رضایت‌نامه، موقع خواب پدر، انگشت او را پای برگه زد و به جبهه رفت.

وقتی حسن گفت که او هم می‌خواهد به جبهه برود، پدر و مادر به خاطر سن کمش مخالفت کردند. چندی بعد مادر متوجه شد که حسن تاریخ تولدش را در شناسنامه از ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تغییر داده و کپی آن را برای اعزام برده است. از آن به بعد او و همسرش حواسشان را جمع کردند که حسن هم مثل علی‌اصغر اثر انگشت آنها را پای برگه نزند.

کار حسن شده بود کمک روزانه به پدر و مادر؛ نصف روز در زمین با پدر کار می‌کرد و نصف روز در خانه به مادر خدمت می‌کرد. یکسره در گوش آنها از جبهه می‌گفت و تقاضا داشت رضایت بدهند.

مادر شهید که به این قسمت از خاطراتش می‌رسد، خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: پای تشت لباس که می‌نشستم، از همان ابتدا شروع می‌کرد که «مادر رضایت می‌دهی بروم؟ مادر لطفا بگذار من بروم. ببین این همه جوان و نوجوان رفته‌اند و....»

خلاصه حرفش تمامی نداشت. یک روز گفتم «پاشو برو!» خوشحال شد، اما گفت «باید رضایت داشته باشید تا من بروم.» گفتم «من و پدرت راضی هستیم، خیالت راحت، تو برو.»

«برای شهادتم دعا کن مادر.»؛ «نه! تو اگر شهید بشوی، غصه می‌خورم.»؛ این آخرین گفت‌وگوی مادر و پسر کنار تشت رخت بود

سال ۱۳۶۱ راهی جبهه شد و سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید. در این دو سالی که در جبهه بود، یک‌بار در عملیات مسلم‌ابن‌عقیل محاصره شده بودند.

در آن شرایط تمام مدارکشان را زیر خاک پنهان کرده بودند تا شناسایی نشوند. روز بعد، اما با کمک دیگر رزمندگان نجات پیدا کردند. یک‌بار هم در جبهه به دست چپش تیر خورد و او را به مشهد آوردند. تا زمانی‌که به خانه برگشت، نگذاشت که پدر و مادرش متوجه بشوند.

روزی که حسن به خانه رسید، مادر و بچه‌ها مشغول رنگ‌زدن دیوار‌های خانه بودند. مادر شهید تعریف می‌کند: او را که دیدم، گفتم «حسن، چه شده!» گفت «چیزی نیست. نگران نباش!» سطل رنگ را به زور از دستم گرفت و شروع به کار کرد و بعد از یک روز، نقاشی خانه تمام شد. هر چه گفتم «پسرجان، نکن! دستت تیر خورده.» می‌خندید و می‌گفت «مادرجان، دست راستم که سالم است و می‌توانم کار کنم. تو بنشین و برای سلامتی امام‌زمان (عج) صلوات بفرست.»

دوباره مادر شهید خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: حسنم خیلی خوش‌خنده بود. اگر اتفاقی می‌افتاد یا چیزی می‌شد، می‌خندید و حالاحالا‌ها هم خنده‌اش قطع نمی‌شد. یاد آن روز‌ها به‌خیر!

 

دعا کن به آرزویم برسم

مادر تعریف می‌کند: آخرین باری را که آمد، فراموش نمی‌کنم. دوباره نشست کنارم پای تشت رخت؛ انگار آنجا خلوتگاه من و او شده بود. از حسن اصرار و از من انکار.

کار حسن شده بود کمک روزانه به پدر و مادر؛ نصف روز در زمین با پدر کار می‌کرد و نصف روز در خانه به مادر خدمت می‌کرد

«برای شهادتم دعا کن مادر.»؛ «نه دعا نمی‌کنم. تو اگر شهید بشوی، غصه می‌خورم.»؛ «برای علی‌اکبر (ع) غصه بخور، برای غم حضرت زینب (س) گریه کن، اما برای شهادت من دعا کن. می‌دانم تا تو رضایت ندهی من شهید نمی‌شوم.» این آخرین گفت‌وگوی فاطمه‌خانم و حسن، پسرش درکنار تشت رخت بوده است.

مادر شهید ادامه می‌دهد: هرچه تلاش کردم از این خواسته منصرف بشود فایده‌ای نداشت، آخر گفتم «ان‌شاءالله به آرزویت برسی و هر آنچه می‌خواهی برایت اتفاق بیفتد.» از خوشحالی سرم را بوسید و تشکر کرد.

«وقتی رفت، دلم را هم با خودش برد. سر از پا نمی‌شناخت و همین رفتارش مرا نگران می‌کرد.» فاطمه‌خانم با گفتن این حرف‌ها ادامه می‌دهد: او می‌گفت «هر زمان که تو رضایت بدهی من به آرزویم که شهادت است، می‌رسم.»

درنهایت هم در عملیات فاو تیر به قلبش خورد و در جا شهید شد. یادم هست پیکرش را که آوردند، به‌خاطر وصیتش که می‌گفت «مادر گریه و بی‌تابی نکن.» لباس و چادری را که در دامادی علی‌اصغر پوشیده بودم، پوشیدم تا دشمنان را شاد نکنم. اما دلم آتش بود و در فراق حسن می‌سوخت.

 

* این گزارش شنبه ۶ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۰ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44