حیاط خانه کبریخانم آنقدر کوچک است که از در حیاط تا راهرو ورودی خانه را بشود با چند گام پیمود. گلدانهای نشسته در راهرو، به هر مهمان تازهواردی سلام و خوشرویی صاحبخانه را تکمیل میکنند.
یک اتاق کوچک، محل زندگی کبریخانم و شوهرش است و نیمطبقه کوچک بالا هم شده خیریهای برای تازهعروسها و تازهمادرهایی که چشمشان به راه است تا کمبودهای جهاز و سیسمونیشان با دستهای کبریخانم تهیه شود.
با اینکه در محله پایینخیابان خانه و زندگی سادهای دارند و بعد از ورشکستگی همسرش نتوانستند اوضاع مالیشان را مثل قبل سروسامان دهند، کبری اکبری بهدلیل نذری که سالها پیش داشته، هیچوقت دست از تأمین جهاز و سیسمونی برنداشته و هیچ نیازمندی از در خانه او ناامید برنگشته است.
پلهها تنگ و باریکاند با شیب زیاد. کارتنهای لوازمخانگی همینجا روی هم چیده شدهاند و از لابهلای این وسایل باید گذشت تا به بالا رسید. کبریخانم پلهها را که بالا میآید، نفسش حسابی تنگ میشود، اما میخندد و میگوید: این پلهها همدم همیشگیام است.
مردم کمکهایشان را میآورند اینجا، آنها را جدا میکنم، برای جهاز یک طرف و برای سیسمونی سمت دیگر. مبالغی را هم که در دوره قرآن و مسجد و پایگاه بسیج جمع میکنیم، میبرم بازار و کموکسریهای جهاز را میخرم. گاهی پیش میآید برای دوسهتا عروس همزمان جهاز جور میکنیم.
باید روزی که میآیند اینجا تا وسایلشان را ببرند، حال خوبشان را ببینید؛ ذوق دختران یتیمی که گاهی چند سال است در عقد مانده و نتوانستهاند بروند خانه بخت یا تازهعروسهایی که بچهدار شدهاند و با دیدن وسایل نوزاد قند در دلشان آب میشود. زیر لب میگوید: شانس هر عروسی است که ببینیم در آن مدت چقدر کمک میرسد.
وارد اتاق کوچکی میشویم که دورتادور آن وسایل جهاز و سیسمونی چیده شدهد و پارچههای تمیزی مرتب رویشان را پوشانده است. اکبری همانطور نفسزنان پارچهها را برمیدارد. رختخوابهای مرتب با ملحفههای زیبا هنر دستان خودش است برای هدیهدادن به تازهعروسها. چند دست رختخواب نوزاد و رختولباسهای کوچک هم هست که قرار است راهی خانههایی شوند که بهزودی صدای نوزادی از آنها شنیده میشود.
اکبری ۲۵ نوه دارد. از ۹ فرزندش، ۷ تای آنها دختر بودهاند و خون به دل شده تا به تکتک آنها جهاز و سیسمونی داده است. سوزن زده و خیاطی کرده است تا مبادا دخترانش حس کنند جهازشان با آنهایی که فرزند کم دارند، فرق دارد. مادربزرگ با چای تازهدم ما را میبرد به گذشتههای دور: اهل تربت حیدریه هستم. پدرم سالار بود. حدود ۱۰دهقان برایش کار میکردند و کلی زمین زراعی داشت.
هر صبح به مادرم سفارش میکرد که یک دیگ بزرگ غذا بار بگذارد تا اگر نیازمندی به در خانهمان آمد، دست خالی برنگردد. یادم هست یکبار زنی آمد و گفت پول نیاز دارد و پدرم همانجا دست به جیبش کرد و درجا یک اسکناس پنجتومانی به او داد. این کارها را که از بچگی ببینی، میرود توی ذاتت و یاد میگیری که باید حواست به دیگران هم باشد.
از ناز و نعمت خانه پدر میگوید و ازدواجش با حاجعلیاکبر و مهاجرت به مشهد. همسرش راننده بود و روزهای زیادی از خانه دور. با اینکه در نبود همسر، همه مسئولیتهای خانه با او بود، پس از بهدنیاآمدن سومین فرزند به فکر افتاد که کمکخرج زندگی باشد: همسایهای داشتیم بهنام بیبیاشرف که هم خیاط بود هم آرایشگر. هر روز با سهتا بچه به خانهاش میرفتم و به بچههای او هم رسیدگی میکردم، فقط به هوای یادگرفتن یک هنر و مهارت.
بعد از مدتی شروع کردم به سفارشگرفتن و صبح و شب خیاطیکردن. مجانی یا با دستمزد فرقی نمیکرد، فقط دوست داشتم بدوزم. بالاخره همهچیز را با آزمونوخطا یاد گرفتم. مدتی که گذشت، رفتم و یک مغازه بزرگ اجاره کردم و شد کارگاه خیاطی. دهدوازده نفر هم کنارم کار میکردند.
کبریخانم از کار خسته نمیشد. حتی از مادر یکی از شاگردان کلاس خیاطیاش قابلگی را هم یاد گرفت و همراه او چندتا بچه هم به دنیا آورد. با غیرت زنانهاش همه کار میکرد تا به هفت دخترش جهاز و سیسمونی داد. یاد آن روزها که میافتد، آه میکشد و میگوید: شوهرم ورشکسته شده بود و دستمان تنگ بود. برای درستکردن جهاز به خیلیها رو انداختم، اما کمکی نکردند.
گاهی داماد هم فکر میکند مادرزنش جهازی به این خوبی درست کرده است و قدردان او میشود
همان موقع نذر کردم اگر بتوانم جهازی آبرومند به دخترانم بدهم، تا وقتی که در توانم باشد، به آنهایی که دختر شوهر میدهند، کمک کنم. خدا کمک کرد و توانستم با خیاطی و آرایشگری همه دخترها را جهاز بدهم. بعد از جهاز و سیسمونی آخرین دخترم، تا مدتی از جلو بلورفروشیها یا مغازههای لباس بچه که رد میشدم، پشتم میلرزید. نمیخواهم آنهایی که دستشان تنگ است، حال آن روزهای من را تجربه کنند.
آخرین دخترش را پانزده سال قبل شوهر داد و از همان موقع کمر همت بسته است برای ادای نذرش. اوایل که هنوز پایی برای دویدن داشت، در پایگاههای بسیج و مساجد محل بهدنبال خیر و نیکوکار میگشت و همه را ترغیب میکرد برای مشارکت در این امر خیر؛ اما حالا آدمهای اهل خیر، خودشان راه خانه او را بلد شدهاند و اسباب و وسایل اهدایی را برایش میفرستند یا با پرداخت هزینه، خیالشان راحت است که او وسایل را به اهلش میرساند.
با حوصله دانهدانه لباسها را تا میزند و میگوید: همه اینها را سلفون میکشیم و با احترام و آبرو جهاز را به عروس میدهیم. خیلی وقتها هیچکس از اقوام و آشنایانشان هم خبردار نمیشود که از کسی کمک گرفتهاند. گاهی داماد هم فکر میکند مادرزنش جهازی به این خوبی درست کرده است و قدردان او میشود.
با لبخند مهربانش میگوید: اینطوری زندگیها شیرین میشود.
* این گزارش پنجشنبه ۱۳ دیماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۶ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.