در دنیای ماشینی، جایی که حتی وقتی میخواهیم حال پدر و مادرمان را هم بپرسیم، شاید آسانترین راه استفاده از همین تلفن همراهمان باشد، ترجیح میدهم دوری بزنم در محلهمان، جایی که در آن بزرگ شدهام.
گاهی آدمهایی را میبینیم که هنوز چشموچراغ خیابانهایی هستند که دارند همینطور کش میآیند و خیلی از قدیمیترها آنها را میشناسند.
در این جستجو میرسم به عموحسین، پیرمرد خوشاخلاق و خوشروی محله گاراژدارها که به قول خودش «۸۰ سال است عمرم را در این محله تمام کردهام!» بنّای قدیمیای که خیلی از خانههای محدوده گاراژدارها و محله کوشش مشهد به دست او ساخته شده است.
او که متولد ۱۳۰۸ و پیر محله است، از روزهایی میگوید که کمتر کسی از اطرافیان آن را به خاطر دارد، از زمانی که هنوز در محله نه آب لولهکشی بود نه بخاریگازی، نه اتوبوس بیآرتی بود و نه حتی تاکسی خطی!
کنار عموحسین مقابل قهوهخانه کوچه سیزدهم گاراژدارها مینشینیم، جایی که گویی تمام جوانی او در آنجا گذشته است.
صندلیاش نه پشت دارد و نه میچرخد، اما گویی آنقدر راحت هست که عموحسین ۱۰ سال یعنی بعد از فوت همسرش صبح تا شب را روی آن بنشیند.
میپرسم: چند سال است که در این خیابان رفتوآمد دارید؟ با صدای بم، اما بلند که ِابایی از رد شدن هیچ رهگذری ندارد، جواب میدهد: تمام عمر.
به اندازهای که پنجفرزندم را بزرگ کردم و توی همین خیابان شام عروسیشان را دادم؛ به اندازهای که خانههای کاهگلی و یکطبقه آن موقع، جایش را با آپارتمانهای پنج طبقه عوض کرده و...
تکسرفهای میکند، اما نفسش میماند بین مصاحبهمان. آنقدر شیرین و دلنشین سخن میگوید که دلم میخواهد ما را ببرد به همان هشتاد و اندی سال گذشته.
قدرت خدا را بنازم همین من که عمری در این محل، مو سفید کردم، گم میشوم توی شلوغی راهها
سپس ادامه میدهم: برایمان از همین یک عمر بگو، از چیزهایی که هنوز برایت تازه است.
سر خم میکند و نگاهش را به دوردست میچرخاند و میگوید: آن وقتها که ما جوانی مان را در این «گاراژدارها» و «ضد» میگذراندیم، نه خانههایش این شکلی بود و نه کوچههایش. نه گاز داشت و نه برق.
تمام کوچهها خاکی بود. اصلا مگر اینقدر کوچه و خیابان وجود داشت! حالا قدرت خدا را بنازم همین من که عمری در این محل، مو سفید کردم، گم میشوم توی شلوغی راهها.
میپرسم یعنی تا این حد این منطقه خلوت بود؟ نفس گرمش را بیرون میدهد و در جواب میگوید: اصلا نه این محل، همه شهر خلوت بود. کلا چهارتا راه داشتیم: بالاخیابان، پایینخیابان، دروازهقوچان و از این طرف هم ضد و گاراژدارها!
دوست دارم سکوت کنم تا خودش در خاطراتش سالها را جلو بیاید که ادامه میدهد: آن وقتها میدان ۱۵ خردادی وجود نداشت. همه این کوچهها خاکی بود.
نه سیدی بود و نه ترمینال، نه مقدم و نه فرودگاه؛ تمام اینها زمین بود و باغ. میپرسم پس بهجای میدان ۱۵ خرداد چه بود؟
«حمام سید که به زمان خودش معروف بود. من آن زمان با میرزاحسن خدابیامرز بنّایی میکردم.» بعد با خنده بیان میکند: خیلی از خانههای آن وقتِ مردم را من ساختهام.
انگار نزدیکتر شده است به انقلاب؛ به سالهایی که شلوغی و تظاهرات به محلههای ما مثل گاراژدارها و بهویژه «ضد» کشیده شد، آنهم زودتر از جاهای دیگر!
میخواهم بدانم عموحسین در آن روزها چه میکرده که میگوید:محل خانه ما یعنی انتهای کوشش از همهجا شلوغتر بود؛ چراکه نزدیک حرم قرار داشت. مردم میریختند توی خیابانها. یک روز رژیم، مردم را اطراف میدان ۱۵ خرداد محاصره کرد، عده زیادی فرار کردند و به خانههای مردم منطقه پناه بردند ولی تعداد زیادی هم دستگیر شدند.
میپرسم به کدامیک از هممحلهایهایتان افتخار میکنید؟ عمو حسین نفسی تازه میکند و جواب میدهد: به پدر شهید کاوه. او سالها با افتخار عطار بود و داروهای گیاهی به مردم میداد.
پدر شهید کاوه سالها در محله ما عطار بود و داروهای گیاهی به مردم میداد
زمانی پسر این هممحلهای، محمود، سرآمد تمام جوانهای محل بود و امروز هم نامش باعث افتخار مردم است.
عموحسین سپس رو به حرم آقا امامرضا (ع) میکند و چیزی زیر لب میگوید و ادامه میدهد:، اما قربان آقا بروم؛ بعد از انقلاب این منطقه هم رو به آبادی رفت.
ترمینال زدند و اداره برق درست شد. خیابانها آسفالتکشی شد. برق و گاز به همه خانهها آمد و خلاصه مردم محل به همه چیز رسیدند. اتوبوسها زیاد شد و حالا مسافران و زائران حرم راحتتر هستند.
از عموحسین در مورد محله سیدی میپرسم که بیان میکند: آن وقتها محله سیدی وجود نداشت. اوایل انقلاب، آخر گاراژدارها را به مردم بیبضاعت دادند. این زمینها در ابتدا مجانی به مردم داده میشد که به منطقه «مفتآباد» -واقع در منطقه ۸- معروف بود.
در آنجا آبادانی نبود، اما شکر خدا به همت مردم و مسئولان امروز یکی از مناطق پرجمعیت و آباد شهر است بهویژه با باز شدن بازار امیر که مربوط به لوازم خانگی است، رنگ و بوی دیگری در محله و حال و هوای مردم به وجود آمده است.
میپرسم چرا این همه سال در این منطقه مانده است، چرا نخواسته به جاهای آرامتر شهر برود؟ برقی از سر شادی در چشمانش میدرخشد و میگوید: چرا همجواری و همسایگی با بهترین همسایه را کنار بگذارم؟
کجای دنیا بهتر از اینجاست که وقتی صبح از خانهات بیرون میآیی، اول چشمت به مناره حرم میافتد و دهانت به نام علیبنموسیالرضا (ع) خوشبومیشود؟
سپس گوشه چشمش را پاک میکند و دوباره میگوید: یارضا (ع).
* این گزارش سه شنبه، ۲۸ خرداد ۹۲ در شماره ۵۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.