طاهره دررودی| به گفته خودش صد سال را دارد، اما در شناسنامهاش آمده که متولد۱۲۹۸ است. میگوید آن سالها به خاطر اینکه فرزندان پسر دیرتر به سربازی بروند شناسنامه را کوچکتر میگرفتند.
هنگام تولدش، پدرش تاریخ آن را پشت قرآنی از پوست آهو نوشته که آن را هم سالهاست به آستان قدس رضوی اهدا کردهاند.
میگوید: شناسنامهام را پنج سالی کوچکتر گرفتند زیرا برادر بزرگترم درحال گذراندن خدمت سربازی بود و دوران بسیار سختی را میگذراند، مادرم نمیخواست که من هم به سربازی بروم و از او دور شوم.
غلامرضا سلیمانزاده میلانی که خود را مشهدیالاصل معرفی میکند حالا شاید مسنترین پدر محله دانشجو مشهد باشد. به سراغ او که منزلش در یکی از فرعیهای بولوار دانشجو است رفتیم تا پای حرفها و خاطراتش بنشینیم.
خوشبختانه با وجود سن بالایش از حس شنوایی و بینایی خوبی برخوردار است و خاطرات گذشــته را نیز به خوبی به خاطر میآورد.
سلیمانزاده بسیار شاداب به نظر میرسد و میگوید: طبق آخرین آزمایشهای پزشکی که در مرکز بهداشت دانشآموز دادم خوشبختانه هیچ مشکلی ندارم و خدا را شکر میکنم که در سلامتتی کامل به سر میبرم.
مهین ســلیمانزاده نیز حالا به جمع ما اضافه میشــود. او تنها فرزند غلامرضا سلیمانزاده است که تاکنون در کنار پدر مانده و میگوید: مادرم در قید حیات است و اکنون در کنار خواهر و برادران دیگرم در خارج از کشور به سر میبرد.
مادرم ۳۰ سال با پدرم تفاوت سنی دارد. او نیز خوشبختانه سالم است.
وقتی از مهین میپرسم که چرا به خارج از کشور نرفته است. میگوید: زندگی در ایران و در شهر خودم را بیشتر دوست دارم و از اول برنامهای برای اقامت و زندگی در کشورهای خارجی نداشتم.
او خوشحال اســت که در کنار پدرش زندگی میکند و ادامه میدهد: پدرم نیز مدتی برای زندگی به خارج از کشور رفت، اما او نیز تحمل نکرد و برگشت.
وقتی از قدیمیترین پدر محلهمان میپرسم که چرا بچهها را ترک کردید و به ایران برگشتید آهی میکشد و میگوید: دلم برای وطنم تنگ میشد و میخواسـتم سالهای پایانی زندگیام را در غربت نباشم، زیرا من به اینجا تعلق داشتم و فرهنگ آنها را نمیشناختم.
دلم برای وطنم تنگ میشد و میخواســتم ســالهای پایانی زندگیام را در غربت نباشم
مهین، اما میان حرف او میدود و میگوید: پدرم با اینکه دلتنگ خواهر و برادرانم که در هلند هستند میشود، اما بازهم نمیخواهد به آنجا برگردد.
سلیمانزاده که نزدیک به یک قرن از تولدش میگذرد، میگوید: با خاطرات آن سالها زندگیام را میگذرانم و با مردم کشور خودم زندگی میکنم شاید همین باعث شده که عمرم کوتاه نباشد.
مهین سلیمانزاده، اما در یادآوری خاطراتش از کودکی ادامه میدهد: پدرم سال۳۱ ازدواج کرد و من که فرزند اولشان بودم در سال۳۲ به دنیا آمدم. آن سالها او راننده ماشینهای سنگین بود و همیشه در سفر به سر میبرد، اما یادم میآید که وقتی از سفر برمیگشت آنقدر سوغاتی برایمان میآورد که دوری یک ماههاش را فراموش میکردیم.
مهین در بیان خاطراتش میگوید: پدرم به تفریح و گردش و سفر علاقه داشت. شاید این مسئله به اقتضای شغلش بود به همین خاطر تابستانها ما را با اتوبوس خودش به بیرون شهر میبرد.
یادم میآید که چقدر به ما خوش میگذشت. پدرش میان حرفش میپرد و میگوید: همه فامیل را سوار اتوبوس میکردم و به سیزده بدر و تفریح میبردم، چون تفریح دسته جمعی بیشتر به من خوش میگذشت.
اشک در چشمان پدربزرگ محلهمان جمع میشود وقتی به یاد فرزندانش میافتد که حالا دور از او زندگی میکنند و میگوید: دلم خیلی برایشان تنگ میشود. آنها هم هر وقت به من زنگ میزنند میخواهند من دوباره برگردم و در کنارشان باشم، اما دیگر نمیتوانم.
وقتی از او میپرسم که آیا دوست دارید که روزی بچههایتان سرزده و همه باهم بیایند، میگوید: مگر میشود که دلم نخواهد. اما میدانم که آنها مشغله دارند و جمع شدنشان در یکجا و یک زمان سخت است.
پدربزرگ محله ما درحالیکه به گوشهای خیره شده و خاطراتش را مرور میکند میگوید: با اینکه شغلم طوری بود که نمیتوانستم همیشه در کنار بچههایم باشم، اما سرما و گرما و سختیهای سفر را در جادهها تحمل میکردم تا فرزندانم راحت زندگی کنند.
خانهای که آن سالها برایشان تهیه کرده بودم در مرکز شهر یعنی پایین خیابان بود. مادرشان به درس و تحصیلشان اهمیت میداد و من نیز به دلیل اینکه وقت نداشتم بیشتر از نظر مالی آنها را تامین میکردم تا آنها ادامه تحصیل بدهند.
حالا هم برای خودشان کسی هستند، چه مهین که در کنارم است و چه آنها که در خارج از کشور به سر میبرند و خلاصه آنکه علاوه بر گردش و تفریح و تامین نیاز مالی به تحصیلشان هم اهمیت میدادم و دوست داشتم فرزندان خوبی به جامعه تحویل دهم.
سلیمان زاده ادامه میدهد: من خودم سواد درست و حسابی نداشتم، اما خدا را شکر که فرزندانم بچههای با فرهنگی تربیت شدند که آن را نیز مدیون همسرم هستم.
سلیمانزاده پدری مهربان بوده که همسرش مانند همه زنان قدیمی به او احترام میگذاشته تا فرزندان نیز به پدر احترام بگذارند.
احترام به پدر را از مادرم آموختیم و ما هیچگاه به خودمان اجازه ندادهایم که با او نامهربان باشیم
مهین در ادامه سخنان پدرش میگوید: احترام به پدر را از مادرم آموختیم، مادرمان چنان به او احترام میگذاشت که ما نیز تاکنون به خودمان اجازه ندادهایم که با او نامهربان باشیم.
همیشه جای پدرم در بهترین قسمت خانه بود و مادرم از او به بهترین شکل پذیرایی میکرد. مهین میگوید: پدرم برای ما بسیار قابل احترام است و رابطه خوبی با او داریم.
سلیمانزاده در پایان حرفهای دخترش ناگهان انگار خاطرهای را به یاد آورده باشد میان حرف دخترش میدود و میگوید: وقتی مهین کوچک بود همراه همسر و سه فرزندم راهی سفر کربلا شدیم.
مهین که آن موقع چهار ساله بود بیماری سختی گرفت و به حال مرگ افتاده بود، هرچه دوا و درمان میکردیم خوب نمیشد تا اینکه آن روز درحالیکه بسیار نگران و ناراحت بودم به حرم امام حسین(ع) رفتم و شفای دخترم را از امام حسین(ع) در آن شرایط خواستم، برایم سخت بود که بدون فرزندم به شهرم برگردم.
همان موقع وقتی از حرم به خانه برگشتم دیدم که مهین شفا پیدا کرده و مادرش نیز خوشحال است. او در ادامه میگوید: همه بچهها را به یک اندازه دوست داشتم و برایم فرقی نمیکرد که دختر باشند یا پسر.
اشک در چشمان این مرد قدیمی محله جمع میشود و بغض گلویش را میفشارد وقتی میگوید: فرزندان پاره تن ما هستند، اما این روزها بیشتر از گذشته دلم برایشان تنگ میشود.
مهین برای دلداری پدرش رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: هر سال در روز پدر، خواهر و برادرهایم و نوهها به او زنگ میزنند. علاوه بر این در روزهای دیگری مثل عید نوروز هم وقتی صدای آنها را از پشت گوشی میشنود گریه میکند و آنها هم دلتنگ او هستند و میخواهند که در کنارشان باشد.
مهین ادامه میدهد: خدا را شکر میکنم که در کنار پدر هستم و او تنها نیست. علاوه بر این هر وقت کمیدیر گوشی را برمیدارد از خانهام تا اینجا که فاصله کمی هم با ما دارد سراسیمه میآیم تا از احوال او خبر بگیرم و تنها آرزویم این است که پدرم در سلامتی کامل باشد و سایهاش از سر ما کم نشود.
سلیمانزاده که حالا کمی آرام شده است در پاسخ به این سوال که رابطهتان با همسایهها چگونه است میگوید: قدیمها همه یکدیگر را میشناختند و من هم در محل آدم سرشناسی بودم. اما با بزرگشدن شهرها زندگیها متفاوت شده و آپارتماننشینی برایم کمی سخت است.
او ادامه میدهد: با اینکه مهین هر روز به من سر میزند، اما هر روز به بهانه گردش و برای وقت گذرانی به پارک گلها میروم و در آنجا با هممحلهایهایی که آنها هم در سن بازنشستگی هستند حرف میزنیم.
تا چند سال پیش در پارک ورزش میکردم، اما حالا توانایی جسمیام کم شده و فقط برای وقتگذرانی و استفاده از فضای پارک در آن قدم میزنم. با همسایهها، اما ارتباط چندانی ندارم. من با این سن بالا به جز دخترم حوصله رفتوآمد زیاد را ندارم.
* این گزارش پنج شنبه، ۲ خرداد ۹۲ در شماره ۵۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.