حسن صفانگار درمیان اهالی پایینخیابان به پهلوان صفا شهرت دارد. بچه کوچه جوادیه است و سی سال هم در آتشنشانی پایینخیابان خدمت کرده. عمرش را در گود زورخانه شهرداری گذرانده، اما دستان چغر و گوشهای شکستهاش شبیه کشتیگیرهاست.
این پیشکسوت ورزش باستانی که هم صاحب زنگ پای گود است و هم ضرب و صلوات، علاوهبر سه پسرش، رضا و احمد و امیر که از باستانیکاران بنام شهرمان هستند، شاگردان بسیاری در همین رشته تربیت کرده است.
آنقدر با هیجان از کباده و میل و فر و چرخ حرف میزند که شک ندارم همه زندگیاش با عشق به ورزش باستانی گذشته است. با صدای خشدار مهربانش شروع میکند به گفتن تاریخچه ورزش باستانی؛ «در گذشته کشتی و باستانی با هم یکی بوده است. اولین تیم ملی کشتی ایران که به اروپا اعزام شد، اعضای آن از میان باستانیکاران انتخاب شدند. من هم از سال۵۳ رفتم به باشگاه توس که الان اسمش شده باشگاه شهرداری. کشتی و باستانی را با هم شروع کردم.»
تاریخها را خوب به خاطر دارد. درباره عکسهای قدیمیاش از مسابقات کشتی آنقدر با جزئیات توضیح میدهد که خودش خندهاش میگیرد و میگوید: برای ثبت هویت مشهد چندبار دنبال من آمدهاند و کلی فیلم از کوچه جوادیه و مسجد و حمامهای پایینخیابان از من گرفتهاند. حافظهام خیلی خوب کار میکند. همه باستانیکارها و کشتیگیرهای قدیمی را میشناسم.
از استاندار وقت، میگوید که با دیدن کشتی بچههای باشگاه توس دستور داده است تشک کشتی سعدآباد را بیاورند به اینجا. چند عکس را نشان میدهد و میگوید: استاد حسن ریاحی را که هنوز هم از استادان بزرگ کشورمان هستند، در این عکس میبینید. من هم هستم. البته اصلا خودم را در حد استادان بزرگ نمیبینم.
وقتی عرض ارادتش به استادانی، چون حسن ریاحی و جواد حیدریزاد را میبینم، بیشتر کنجکاو میشوم تا مقامش را در زنگ و ضرب بدانم. درباره مراحل امتیازگرفتن و صاحب زنگشدن توضیح میدهد، از منکری یعنی لعنت فرستادن بر منکر علی (ع) که مرحله اول است شروع میکند و میرسد تا مرحله نهم که به محض ورود از در زورخانه هم زنگ و هم ضرب میزنند و هم صلوات میفرستند.
فرماندهمان میگفت: پهلوان صفا که باشد، خاطرم جمع است
میخندد و میگوید: من در مرحله هشتم هستم؛ یعنی هنگام ورود از در، برایم ضرب و صلوات میفرستند و موقعی که میخواهم وارد گود شوم، ضرب و زنگ میزنند. برای مرحله بعد، پسرهایم باید زیربغلهایم را بگیرند و من را ببرند توی گود.
رعایت احترام پیشکسوت در ورزش باستانی حرف اول را میزند. یعنی باید مرشد حواسش جمع باشد که چه کسی از در وارد میشود و حتما امتیاز ضرب و زنگ او را درنظر بگیرد. اما نکته جالبی که صفانگار مطرح میکند، برمیگردد به تجربه و هوش ورزشکار.
میگوید: درست است که مرشد باید حواسش باشد، اما ورزشکار هم باید حرفهای باشد و موقع مناسب وارد شود. اگر وسط ضرب و ریتم گود بیاید داخل زورخانه، طبیعی است که مرشد نمیتواند ضربآهنگ را قطع کند.
دهان گرمی دارد و هرچه تعریف میکند، مخاطب بیشتر جذب میشود. عکسها را زیرورو میکند و میرسد به یک عکس قدیمی از کبادهای که بالای سرش گرفته است. انحنای ظریفی را که به خاطر وزن زیاد کباده روی بدنش ایجاد شده است، نشان میدهد و میگوید: سال۵۸ در مسابقه کشوری، دوم شدم. با اینکه من ۵۸تا زدم و رقیبم ۴۸تا، چون او وزنش بیشتر بود و توانست صاف بایستد، اول شد.
کتابهای تاریخی ورزش باستانی را خطبهخط خوانده است و عکسها را از زمان ناصرالدینشاه تا الان در آرشیوش دارد. او سالها مربی باستانی هم بوده است و درباره شیوههای جدید آموزش این ورزش میگوید: ما قبلا ورزش را به شیوه سنتی انجام میدادیم، اما الان ترفندهایی به آن اضافه شده است که جوانها جذب شوند. الان خیلی هم به بچهها بها میدهیم تا بیایند و با این ورزش عجین شوند.
سرش را با تأسف تکان میدهد و میگوید: بعضی از بچههای امروز متوجه نیستند که مهمترین نکته در ورزش باستانی، فرهنگ سنتی آن است. قشنگی زورخانه هم به فرهنگش است، وگرنه خیلی از کشورهای خارجی آمدهاند و از روی این ورزش کپیبرداری کردهاند، اما فرهنگ و رسوم آن را اجرا نمیکنند؛ نتیجهاش این میشود که صفای زورخانههای ایران را هیچجا نمیبینیم.
یکی از خاطراتی که صفانگار تعریف میکند درباره مشتومال مرسوم در باستانی است که بیشتر برای ورزشکاران زائر انجام میدهند. میگوید: یکی از رسوم قشنگ باستانیکارها این است که وقتی به شهر دیگری سفر میکنند، یک شب را مهمان زورخانه قدیمی آن شهر میشوند. خیلی از زائرانی که باستانیکار هستند، میآیند به گود شهرداری و ما هم به رسم مهماننوازی، آنها را مشتومال میدهیم و در گود پذیرایشان هستیم.
دستان زمخت و درشتش را روبهروی صورتش میگیرد و میگوید: ورزش در زندگی خیلی به دردم خورد. باعث شد در آتشنشانی آنطورکه دلم میخواست عمل کنم، چون دستهایم قوی بود و وزنم سبک. خیلی تیز و چالاک بودم. کافی بود دستم به یک جایی بند شود، فوری خودم را بالا میکشیدم و نیاز به نردبان و تجهیزات نبود. در حریقها همه را نجات میدادم و تیز و فرز بودم. فرماندهمان میگفت: پهلوان صفا که باشد، خاطرم جمع است.
خاطراتش را مرور میکند و میگوید: یک شب درکنار مسجد فیل، مغازه کفشفروشی آتش گرفت. کفشها همه جیر بود و آتشش خیلی شعله و دود داشت. ما خیلی زود خودمان را رساندیم. مردی را دیدم که بچه دوسهساله در بغلش بود و میگفت زنش با بچه شیرخوار بالاست.
با همان هیجانی که از آتشسوزی تعریف میکند، دستمال یزدیاش را از جیبش درمیآورد و جلو دهان و بینیاش میگیرد و میگوید: من هیچوقت ماسک نمیزدم. این دستمال را خیس میکردم و اینطور میبستم. وقتی دوتا پله را رفتم بالا، دیدم دود خیلی زیاد است. برگشتم که ماسک بزنم، با خودم گفتم «حسن، تا بخواهی ماسک بزنی، اینها مردهاند.»
نفسم را حبس کردم و رفتم بالا. دیدم مادر بچهاش را بغل کرده و گوشهای نشسته است. در چشم بههمزدنی هردو را آوردم پایین، اما وقتی رسیدیم پایین پلهها هرسه نفرمان را بردند بیمارستان.
* این گزارش پنج شنبه ۳ آبانماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۷ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.