وزن و ریتم شعر آن هم وقتی معلم ادبیات آن را زمزمه میکرد چنان در روح و جانش نفوذ میکرد که آرامآرام علاقهاش به ادبیات پررنگ و پررنگتر شد. از آن زمان تا حالا اشعار زیادی در قالب غزل و حتی نیمایی گفته و همه آنها را در دفتری یادداشت کرده، اما هیچوقت آنها را در یک کتاب به چاپ نرسانده است. دوست دارد اشعارش بعداز مرگ توسط اطرافیانش به چاپ برسد.
حسن ذوالفقاری متولد سال۱۳۵۴ در روستای کلاتهکوه گناباد است و کارشناسی و کارشناسیارشد زبان و ادبیات فارسی را در دانشگاه بیرجند گذرانده است. از دورانی که به مدرسه رفته شعر را دوست داشته است، اما اولین جرقه را دبیر ادبیاتش زد. همین علاقه باعث شد با آنکه میتوانست در رشته حقوق ادامه تحصیل بدهد، دبیری زبان و ادبیات فارسی را انتخاب کند تا درزمینه علاقهاش تحصیل کند.
نوشتن داستان را بهطورجدی با تألیف کتابی درباره طلبههای شهید در هشتسال دفاع مقدس شروع کرد. این کتاب سال۸۶ با عنوان «دو بال برای پرواز» به چاپ رسید و سالهای بعد کتابهایی همچون «نقطه؛ سر خط»، «فصل عاشقانهها»، «نجوا با آسمانیها» و «سفید مثل فرشته» منتشر شد.
او همچنین نوشتن متن مجموعه انیمیشن ۱۰ قسمتی «این دهمرد» را که درباره سرداران شهید بود، در کارنامه دارد. ساخت این انیمیشن کار یک گروه جهادی اصفهانی است. یکی دیگر از آثار این دبیر ادبیات بازنشسته، نوشتن متن ادبی مستند مراسم تعزیه ایام محرم در شهر نوغاب شهرستان گناباد است که در صداوسیمای استانی پخش شد. او سال ۹۵ از گناباد به مشهد کوچ کرد و از آن سال در محله کوشش ساکن شده است.
ذوالفقاری در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمده است. او ۱۰ خواهر و برادر دارد و خودش فرزند پنجم خانواده است. آنها تابستانها در روستای «کلاتهکوه» و منطقه حفاظتشده «کوهنگام» به کشاورزی و دامداری میپرداختند و ۹ ماه تحصیلی بهاتفاق خانواده به گناباد میرفتند.
وقتی حسن به مدرسه رفت و با شعر آشنا شد، به ادبیات علاقه پیدا کرد؛ بهطوریکه آرامآرام در همان دنیای کودکی و بعد نوجوانی برای خودش شعر میگفت، اما هیچوقت این موضوع را جدی نمیگرفت. او از نوجوانی اشعار مولوی و حافظ و سهراب سپهری و حمیدرضا برقعی را میخواند و حظ میبرد. حدود پانصدبیت از حافظ و مولوی را در کمتر از یک ماه حفظ کرد. این جدا از حفظ اشعار زیبای پراکندهای بود که از بر میکرد.
مهمترین انگیزهام برای جمعآوری خاطرات شهدا، نشر خوبیها و گسترش اعتقادات درست بود
دوره دبیرستان و دبیر ادبیات، آقای مؤذنی، باعث شد حسن شعر و داستان را جدی بگیرد؛ «یک روز سر کلاس آقامعلم گفت: شما ادبیات میخوانید، اما بچههای رشته ریاضی و تجربی علاقه بیشتری به این موضوع دارند. با اینکه کمتر سروکارشان به شعر و داستان میافتد، علاقه آنها بیشتر از شما نباشد، کمتر از شماها نیست. انگار به ذوالفقاری نوجوان برخورد.
با خودش فکر کرد اگر بنا بود خجالت بکشم و شعرهایم را نشان کسی ندهم و در ادبیات غرق نشوم، چرا در رشته دیگری درس نخواندم؟» از آن زمان به بعد شعرهایش را به معلم ادبیات نشان داد تا اشکالاتش را رفع کند. آقای مؤذنی با دیدن علاقه حسن حسابی تشویقش کرد تا هرجلسه از شعرها و نوشتههایش سر کلاس بخواند.
ذوالفقاری با لبخند میگوید: آن زمان همکلاسیهایم لقب «حافظ» را به من داده بودند. بیشتر شعرهایم در قالب غزل و مضمونشان عاشقانه بود.
او همزمان با شعر و نوشتن، نقاشی میکشید و آموزش هم میدید. در دوران دبیرستان در مسابقات نقاشی سیاهقلم و کاریکاتور مقام اول شهرشان را به دست آورد. دو سال پیاپی در زمینه داستاننویسی و کاریکاتور در گناباد مقام اول را کسب کرد. اما نقاشی را بهدلیل هزینههای زیادی که داشت، ادامه نداد و استعدادش را در داستاننویسی پی گرفت. حسنآقا تابستان سال۷۱ در کلاسهای استاد «وحدت» در گناباد شرکت کرده و در این دورهها خودش را به عنوان یک شاعر اثبات کرد.
باتوجهبه علاقهای که به شعر و ادبیات فارسی داشت، در دانشگاه هم رشته دبیری ادبیات فارسی را انتخاب کرد؛ چون احساس میکرد تأثیر دبیر بیشتر است و درنهایت حقوقدان باانصاف و عادل را معلم پرورش میدهد. البته اینکه همیشه با شعر و داستان توانسته بود احساساتش را بیان کند، در انتخاب رشته بی تاثیر نبود.
این دبیر بازنشسته سال۷۳ با رتبه سهرقمی در دانشگاه ملی بیرجند، رشته دبیری زبان و ادبیات فارسی را شروع کرد و سال ۸۸ در مقطع کارشناسیارشد ادبیات فارسی در همان دانشگاه پذیرفته شد.
ذوالفقاری در دانشگاه هم دست به کار شد و در انجمن ادبی «گلشن» فعالیت داشت.
او با ورود به انجمن «محمدپروین گنابادی» متوجه شد که فعالیت این انجمن چندان رونق ندارد؛ «سال۸۱ با این انجمن آشنا شدم و مدتی بهعنوان دبیر انجمن فعالیت میکردم. برای رونق انجمن پیشنهاد کردم که مکان جلسهها تغییر یابد و سطح جلسهها و دعوت از شعرای جوان، شکل منظمتر و بهتری پیدا کند. همواره سعیم بر آن بود که با رفتارم و حفظ احترام به همه اعضا، جو مثبتی غالب شود و فردی اثرگذار باشم. انجمن از یک جو خنثی و غیرفعال بهسمتی رفت که آنقدر جلسه طولانی میشد که وقت اذان میشد و وسط جلسه، نماز جماعت برپا میکردیم.»
از زمانیکه کارش را بهعنوان دبیر در روستاهای محل خدمتش شروع کرد، کوشید در کلاسهای انشا، نگارش و ادبیات به دانشآموزانش خوش بگذرد. او سعی میکرد ادبیات را جذاب به آنها آموزش بدهد، بهطوریکه دانشآموزان برای کلاسش مشتاق باشند؛ مثلا هر جلسه برای هر دانشآموز یک بیت شعر میخواند تا فضای کلاس مفرح شود.
او میگوید: گاهی که در کلاس شعر میخواندم بهجز صدای نفسهای دانشآموزان صدایی شنیده نمیشد. همه چشمشان به دهان من بود تا ببینند از کدام شاعر چه شعری میخوانم. این همه علاقهشان برای خودم جالب بود.
برای انگیزه بخشی بیشتر و اینکه دانشآموزان با ادبیات و شعر فارسی بیشتر ارتباط برقرار کنند، در کلاسهای درسش به دانشآموزان اجازه نقد و بررسی نوشتههای سایر همکلاسیهایشان و حتی نوشتههای خودش را میداد. دانشآموزانی را که استعدادی در زمینه داستان یا شعر داشتند، راهنمایی و استعدادیابی میکرد تا بتوانند در راه استعدادشان قدم بردارند.
این معلم بازنشسته ادبیات میگوید: در سالهای خدمتم متوجه شدم دختران و پسران ما استعدادهای خوبی در زمینه ادبیات فارسی دارند، اما بیانگیزگی و بیتوجهی به ادبیات فارسی باعث شده است این درس مهم تلقی نشود. این موضوع برایم بسیار ناراحتکننده بود.
او معتقد است بین نوجوانان، شاعران جوان و باسواد و بااحساسی پیدا میشود که امیدهای آینده ادبیات کشورمان هستند؛ «خوشبختانه تعداد این افراد کم نیست و این اتفاق موجب دلگرمی شاعران کشور است، زیرا در آینده سکان ادبیات در دست شاعرانی کاربلد و باسواد خواهد بود.»
این شاعر گنابادی، شعری با نام «زلزله خاموش» را برای خشکسالی روستایش و اتفاقاتی که براثر خشکسالی در آن افتاده، در زمانیکه دبیرستانی بوده سروده است. سالها بعد در سال۸۷ این قطعه از شعرش را که با لهجه قائنی سروده شده است، تکمیل کرده و به مسابقات شعر استانی ارسال میکند. در آن شعر از وضعیت خشکسالی میگوید و اینکه چه آسیبهایی هرروز به روستاها و محیط سرسبزش وارد میشود. تأثیر خشکسالی بر وضعیت معیشت مردم هم بخش دیگری از شعر این شاعر است.
او میگوید: خاطرم هست هنگامی که شعرم را برای بزرگان روستایمان خواندم، آنها گریه میکردند؛ زیرا تکتک مصراعهای شعرم را در این سالها زندگی کرده بودند. بعد از مقامآوردنم، صداوسیمای استان خراسان بهسراغم آمد و شعرم را برای پخش در تلویزیون ضبط کرد.
گاهی در کلاس شعر میخواندم بهجز صدای نفسهای دانشآموزان صدایی شنیده نمیشد
به نظر ذوالفقاری، شعرگفتن با لهجه و گویش محلی، این روزها دستمایه گفتمانهای طنز در فضای مجازی شده است، حال آنکه گویش محلی این ظرفیت را دارد که بتوان از آن برای مطرحکردن مشکلات و معضلات یک شهرستان و ایجاد همبستگی بیشتر استفاده کرد.
او این روزهای شعر و ادب فارسی را نگرانکننده میداند؛ زیرا کتاب از دست خیلی از جوانها و نوجوانها افتاده است و به جایش تلفن همراه وقت زیادی از آنها میگیرد. برخی از شاعران هم مانند قبل برای دلشان شعر نمیگویند و به فکر درآمدزایی هستند؛ «زمانی را به خاطر دارم که شاعر حال و روزش را با شعر توصیف میکرد؛ حالا برای تبلیغات هم از شعر استفاده میشود.
این به نظرم زنگ خطری است که به صدا درآمده است و مسئولان باید به آن توجه کنند. ازطرفی جوانترها با ادبیات، شعرهای محلی و شاعران بومی شهر محل سکونتشان، ناآشنا هستند. به نظرم این موضوع جای فکر دارد.»
او داستاننویسی را بهطور جدی با نوشتن کتابی با عنوان «دو بال برای پرواز» درباره شهدای طلبه در سال۸۶ شروع کرد و در سالهای بعد، کتابهایی همچون «نقطه؛ سر خط» درباره دانشآموزان شهید دفاع مقدس، کتاب خاطرههای شهدای قنبرآباد به نام «فصل عاشقانهها»، داستان شهدای قصبه گناباد با نام «نجوا با آسمانیها» و خاطرات پرستاران جنگ با عنوان «سفید مثل فرشته» را تألیف کرد. این کتاب به چاپ دوم رسیده است.
ذوالفقاری وقت نوشتن کتاب درباره شهدا حس و حال خاصی داشته است؛ «زمان تحقیق در پرونده شهدا و مطالعه خاطرههای اطرافیان شهید و مصاحبه با آنها حالی داشتم که انگار درباره رفقای صمیمیام مینویسم. طوری با این شهدا حس نزدیکی میکردم که انگار سالها با آنها زندگی کردهام. این موضوع در اصلاح و ارتقای شخصیت خودم هم مؤثر بود. مهمترین انگیزهام برای نوشتن و جمعآوری خاطرات شهدا، نشر خوبیها، گسترش اعتقادات درست و تبیین سبک زندگی خداپسندانه در مردم بود. میخواستم لااقل خودم فراموش نکنم مدیون چه کسانی هستم و این حس را به خوانندگان کتابم منتقل کنم.»
حسنآقا داستان زندگیاش را سالها پیش وقتی هنوز کتابی را برای نوشتن دست نگرفته بود، آغاز کرد. کتاب تمام شده، اما او برای چاپش مردد است و مدام با وسواس بخشهای مختلفش را تکمیل میکند.
صدها بهار را طراوت آیینه جا گذاشت،
اما کسی برای گلشدنت دانهای نکاشت
***
وقتی تمام اوجهای تو را آسمان مکید
آخر کمی پرندهگشتن من مانعی نداشت
***
پاییز و خاطرات خطخطیام مانده روی قاب
انگار طرح آخرین تو را یک نفر نگاشت
* این گزارش سهشنبه ۲۷ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۱ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.