کد خبر: ۱۰۰۷۴
۰۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

دختر آیت‌الله مستنبط حرف دلش را با معرق می‌زند

«طاهره مستنبط» هنرمند معرق کار محله بهشتی زمانی طولانی به کار خیاطی مشغول بوده و حالا در مجتمع زیست‌خاور، هنرش را درزمینه معرق‌کاری در‌معرض دید مردم قرار داده است.

بعداز گذشت بیش‌از سه‌سال، حالا خیلی‌ها او را در بازار زیست‌خاور می‌شناسند. اوایل که برای کار به اینجا آمده بود، با برخورد نامناسب بعضی فروشنده‌ها به‌خاطر داشتن حجاب کاملش روبه‌رو شده بود. خودش می‌گوید: زمان زیادی نگذشت که آنها متوجه شدند من برخلاف تصورشان، نه منکراتی هستم و نه قرار است در کارشان اختلال ایجاد کنم.

شاید بتوان گفت این هنر «طاهره مستنبط» است که می‌تواند خیلی راحت با آدم‌های اطرافش که حتی با او اختلاف نظر دارند، ارتباط برقرار کند؛ به‌خصوص با جوانانی که با هر ظاهر و شکلی به مغازه‌اش مراجعه می‌کنند.

او که دختر مرحوم آیت‌ا... مستنبط است، هنرمندی است که زمانی طولانی به کار خیاطی مشغول بوده و حالا در مجتمع زیست‌خاور، هنرش را درزمینه معرق‌کاری در‌معرض دید مردم قرار داده است.

همه اینها بهانه‌ای شد برای نشستن پای صحبت‌های شنیدنی این بانوی هم‌محلی. از ده سالگی خیاطی می‌کردم، به‌طوری‌که لباس نامزدی‌ام را خودم در یازده‌سالگی دوختم. سال‌ها برای خانواده لباس می‌دوختم، اما هیچ‌وقت به‌عنوان شغل به آن نگاه نمی‌کردم تا اینکه چرخ روزگار طوری گشت که از سال‌۱۳۷۴ زندگی ما دچار مشکلاتی شد.

شرایط طوری بود که من هم باید دوشادوش همسرم کار می‌کردم؛ برای همین خیاطی را به‌عنوان حرفه در پیش گرفتم. کم‌کم کارم گرفت و توانستم مکان خوبی اجاره کنم و ۱۵ شاگرد بگیرم. دلم نمی‌آمد برای هزینه‌ها به کسی سخت بگیرم؛ همین بود که خیلی‌ها هزینه کامل سفارش را نمی‌پرداختند. طوری شده بود که گویی برای دیگران کار می‌کردم نه خودم. درآمدم به اندازه اجاره مکان و حقوق شاگرد‌ها بود؛ به همین دلیل تصمیم گرفتم خیاطی را کنار بگذارم.

 

هنرهای خانم «مستنبط» از خیاطی تا معرق

 

یک روز پارچه برش می‌زدم، حالا چوب

من برای دلم کار می‌کنم. وقتی از خیاطی دست کشیدم، نمی‌توانستم در خانه بیکار بمانم. هفت‌فرزند دارم که همه آنها ازدواج کرده‌اند و دنبال زندگی‌شان هستند. اگر در خانه می‌ماندم، چه می‌کردم؟ غیر از این بود که باید نیمی از وقتم را پای تلفن و به‌دنبال غیبت می‌گذراندم؟ برای همین به‌دنبال کاری مفید بودم. می‌خواستم آنچه را که در دل دارم، به تصویر بکشم، اما نقاشی‌ام خوب نبود. به‌دنبال معرق رفتم.

با خودم فکر کردم یک زمان پارچه را برش می‌زدم و می‌دوختم؛ حالا چوب را برش می‌زنم و آنها را به هم می‌چسبانم. در یک بیان کلی، معرق، کار دلم و هنر خالقم است. در این هنر با یک‌تکه چوب سرو‌کار دارید و دنیایی از نقش و نگار. وقتی درست نگاه کنید، می‌بینید چوب‌ها جان دارند و زندگی می‌کنند؛ این نوع نگاه، من را به خالقم نزدیک‌تر می‌کند. 


دوست ندارم به من بگویند «نمی‌توانی»

اولین تابلو معرق من، نوشته «علی مع‌الحق و الحق مع‌العلی» بود. در انجام کار عجله داشتم و می‌خواستم همه‌چیز را خیلی سریع یاد بگیرم، اما استادم می‌گفت «نمی‌توانی، عجله نکن».

به یکی از خطاطان سفارش دادم که برایم با خط خوش بنویسد «همت بلند دار که مردان روزگار/ از همت بلند به جایی رسیده‌اند» و آن را معرق کار کردم. استاد از دیدن این کار خوشش آمد و از من خواست یک نسخه از خط را به او بدهم، اما باز هم از من می‌خواست صبوری کنم.

دوست ندارم کسی به من بگوید «نمی‌توانی». برای همین بعد‌از چهار جلسه، دیگر به کلاس نرفتم و خودم در خانه شروع به کار کردم. وقتی طرح‌های گل و پروانه را اجرا کردم، پسر بزرگم کار را برای یکی از استادان معرق برد و نشان داد.

استاد که علاقه من را دیده بود، پذیرفت کار را یادم دهد. تقریبا هر روز آموزش می‌دیدم. پس‌از گذشت یک‌سال استاد گفت «تو همه‌چیز را یاد گرفته‌ای و دیگر نیازی به آموزش نداری». بعد هم نامه‌ای نوشت و من را به اداره میراث فرهنگی و گردشگری معرفی کرد و توانستم مدرکم را از آنجا بگیرم.

بعد از آن، خیلی کار کردم؛ به‌طوری‌که از هر تابلو دو تا می‌ساختم؛ یکی را در محل کار نزد استاد و دیگری را در خانه آماده می‌کردم تا خوب یاد بگیرم. برای هزینه‌های کار معرق، خیاطی می‌کردم.

 

هنرهای خانم «مستنبط» از خیاطی تا معرق

 

اینجا فضا برای ارتباط با جوانان مهیاست

اول که به مجتمع زیست‌خاور آمدم، بیشتر کسبه به‌خاطر پوششم فکر می‌کردند جاسوس یا منکراتی هستم! کم‌کم فهمیدند من هم مثل خودشان کارگری بیش نیستم و برای کسب رزق حلال در اینجا کار می‌کنم.

بعداز یک سال کار، همسرم پرسید می‌خواهم کار را در مجتمع ادامه دهم یا نه. به او گفتم: «کاش زودتر به اینجا آمده بودم. فضای اینجا باز و مناسب است و راحت می‌توانی با دیگران ارتباط برقرار کنی. چنین محیطی را در هیچ‌جا ندیده‌ام. اینجا فضا برای ارتباط با جوانان مهیاست؛ فقط باید زبانش را یاد داشته باشید.» 

متاسفانه برخی مردم ما در‌مقابل خطا‌های جوانان می‌گویند «جامعه از بالا خراب است» یا اینکه «پدر و مادرش او را تربیت نکرده‌اند». اگر دقت کنیم، متوجه خواهیم شد مشکل این است که ما امر‌به‌معروف و نهی‌از‌منکر را کنار گذاشته‌ایم. کسی که می‌خواهد امر‌به‌معروف کند، آن‌قدر با شتاب و تند جلو می‌رود یا آن که می‌خواهد نهی از منکر کند، چنان با بداخلاقی پیش می‌رود که جواب سخت و سنگین می‌شنود، یا به او جسارت می‌شود، یا اصلا فرد لج‌بازی می‌کند و بدتر می‌شود. برای ارتباط با جوانان باید با جامعه جلو برویم؛ البته نه در حدی که عرف و شرع را کنار بگذاریم. این شیوه‌ای است که من سعی کرده‌ام درقبال جوانانی که پا به مغازه من می‌گذارند، به کار گیرم و خوشبختانه تا‌حد زیادی هم موفق بوده‌ام.



تمام قرآن باید معرق شود

روزی ۱۳، ۱۴ ساعت در این محوطه ده‌متری با چوب‌ها و طرح‌هایم هستم و بهتر است بگویم با آنها زندگی می‌کنم. اغلب به این فکر می‌کنم که از چه آیاتی برای معرق استفاده کنم. بیشتر مردم به‌دنبال آیاتی مانند «وان یکاد»، «چهار قل» و «آیت‌الکرسی» هستند که هر‌یک به‌نوعی برای چشم‌زخم خوب است.

مردم، این آیات را متناسب‌با منافع خودشان تهیه می‌کنند، اما از نگاه من، تمام قرآن حرفی برای گفتن دارد و باید به‌صورت معرق تصویر شود. در‌کنار آن، احادیث مختلفی هم داریم که معانی زیبایی دارند. یک‌بار حدیثی را به خوش‌نویسی دادم و برایم نوشت. فروش آن، زیاد بود و بیشتر عرب‌ها آن را می‌خریدند. معنای آن حدیث این بود که «در تمام اموراتت به خدا توکل داشته باش و هرجا می‌خواهی متوسل شوی، جز پنج‌تن آل عبا به فرد دیگر متوسل نشو». همچنین از حدیثی از نهج‌البلاغه با این مضمون که «زیباترین تقوا و زیباترین عبادت، پنهان‌کردن آن است» بسیار استقبال شد. برای همین می‌گویم معرق، حرف دل است و من می‌توانم حرف‌هایم را لابه‌لای نقش‌و‌نگار‌های این چوب‌ها بگویم.

 

حرف دلم را به تصویر می‌کشم

یک بار خواستم تصویری از عاشورا کار کنم. تصویر خالی گهواره حضرت علی‌اصغر (ع) را درنظر گرفتم و کارم را شروع کردم. یک صحرا درست کردم؛ صحرایی که زمینش از چوب خرمالو بود؛ چوب خرمالو شن‌مانند است. برش‌های خار را در آن اجرا کردم. از دور، دو قطار شتر تیره با گردوی تیره کار کردم و دو خیمه با بیرق ساختم و روی آن نوشتم «لا اله الا ا...». بعد گهواره‌ای قدیمی و بانویی در عبای سیاه را با چوب گردو به تصویر کشیدم. روی گهواره به‌صورت نیم‌دایره، خطاط برایم نوشت «أینَ طالِبُ بِدَم‌الرضیع بکربَلاء». در دعای ندبه می‌خوانیم «این طالب بدم مقتول بکربلا»، اما من با اجازه علمای قم آن‌طور نوشتم.

در یک بیان کلی، معرق، کار دلم و هنر خالقم است. در این هنر با یک‌تکه چوب سرو‌کار دارید


برای این کار، آسمانی باید ساخته می‌شد که در عین اینکه روز است، شرمگین و غمگین هم باشد و در آن خورشید به چشم نخورد. در چوب آسمان مانده بودم. چند‌ماه دنبالش گشتم، اما چیزی پیدا نکردم. یک روز چوب عناب را برای کاری دیگر خریدم. وقتی آن را از وسط نصف کردم، دیدم‌ای دل غافل؛ ظهر عاشورایی که می‌خواستم همین است! یک سمت آن خورشید است به رنگ خون و بقیه چوب، سایه‌های خاکستری است. بغض گلویم را گرفت. چوب را برش زدم و روی تابلو گذاشتم.

گردباد درست روی چادر و بیرق بود. وقتی کار تمام شد، آن را در مغازه گذاشتم. روز بعد، یک کویتی از آن خوشش آمد و برای حسینیه‌شان آن را گرفت. به او گفتم: «من برای دلم این را درست کردم و تو هم آن را برای حسینیه می‌خواهی.» برای همین هدیه اش کردم، اما دیگر نتوانستم مانند آن بسازم.

هنرهای خانم «مستنبط» از خیاطی تا معرق

 

ماجرای آمدن ما به مشهد

پدرم سال‌ها پیش‌از انقلاب برای کسب علم به عراق رفت. من هم متولد نجف هستم و در آنجا بزرگ شده و زندگی کرده‌ام، اما وقتی دولت صدام حسین روی کار آمد، همسرم گفت نمی‌توانیم اینجا زندگی کنیم. او خیلی بی‌رحم است و ما را زنده نمی‌گذارد. اگر می‌ماندیم، همسرم باید به آنها خدمت می‌کرد یا اینکه کشته می‌شد. وقتی آمدیم اینجا، سه‌ماه بعد جنگ ایران و عراق شروع شد.

فهمیدیم همه شاگردان آیت‌ا... خویی و بسیاری از علما و خیلی از جوانان را زنده‌زنده در گور‌های دسته‌جمعی دفن کرده‌اند. وقتی قرار شد به ایران بیاییم، همسرم گفت ما از نزد امیرالمومنین (ع) به نزد علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) می‌رویم. او نوه آیت‌ا... آقا سید‌عبدالغفار مازندرانی است.

کسی که از پل صراط بگذرد، آقاست

پدرم آیت‌ا... سیداحمد مستنبط از علمای نجف و صاحب رساله و مولف کتاب‌های بسیار است. او نگاهش به مردم، متفاوت بود و همیشه به ما توصیه می‌کرد هیچ‌وقت خودمان را بالاتر از دیگران نبینیم. یادم است هروقت پدر برای خانه خرید می‌کرد، باربری بود که بار را برایش دم منزل می‌آورد. پدرم او را به‌زور به اتاق خودش می‌برد و روی تختش می‌نشاند و از بیرونی به اندرونی دستور می‌داد برای میهمانش، شربت آبلیمو بیاورند. یک بار عمویم (داماد بزرگ آیت‌ا... خویی) آمد و گفت: «یا اخی! مردم پشت سر شما حرف می‌زنند.»

پدرم پرسید: «برای چه کارم حرف می‌زنند؟ مردم پشت سر پیغمبر خدا هم حرف می‌زدند.» عمویم گفت: «مردم می‌گویند سید‌احمد مستنبط، عقلش را از دست داده و باربر را می‌برد و در جای خودش می‌نشاند. او کارگر است و تو آقایی. چر این کار را می‌کنی؟» پدرم گفت: «آقا آن کسی است که از پل صراط بگذرد. اینجا معلوم نمی‌شود چه کسی آقاست و چه کسی نیست.از کجا می‌دانید او از پل صراط نمی‌گذرد و ما می‌گذریم؟» وقتی به این حرف پدرم فکر می‌کنم، می‌بینم این روز‌ها برخی از ما آن‌قدر به خودمان اعتماد داریم که فکر می‌کنیم ما آقاییم و آقازاده و خیلی چیز‌ها را فراموش کرده‌ایم.

 

*این گزارش در شماره ۱۷۴ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۴ آذرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44