اینبار توقفگاه ما طرق است؛ خانهای کوچک در خیابان ساعی ۴۵ با اهالی بسیار گرم و صمیمی؛ خانواده شهید حسین ترابی که ۲۲ اسفند سال ۶۳ در عملیات بدر جزیره مجنون به شهادت رسید. شهیدی که پیکرش نوروز سال ۶۴ همراه ۴۵ شهید دیگر که بین آنها هاشم راوری و ایوب لوحی نیز طرقی بودند، از بیمارستان بنتالهدی خیابان بهار تشییع شد.
حالا ۳۱ سال از نوروز آن سال میگذرد؛ نوروزی که قرار شد مادر اشک نریزد و پدر شاد باشد؛ نوروزی که در آخرین عهد و پیمان حسین هجدهساله با خانوادهاش، قرار شده بود مادرش در مراسم تشییع سر خاک شهید سخنرانی کند؛ سخنرانیای که دل دشمن را بلرزاند.
حسین، داستان شهادتش را در خواب دیده بود و در وصیت آخر، تمام حرفش این بود که خانوادهاش را آنقدر آماده کند که بدانند او به جای بدی نمیرود و در غم ازدستدادنش گریه نکنند. در وصیت آخر، حسین کلید ساکش را نیز فرستاده و گفته بود دوربینش کمی خراب بوده و کسی مقصر آن نیست.
مادر شهید حسین ترابی، فاطمه بالندری با زندهشدن یاد و خاطره کودکی فرزندش و با اشارهبه اینکه شهدا خلقیات خاصی دارند، میگوید: حسین از همان اول با بچههای دیگر تفاوت داشت.
وقتی میپرسیدیم در جنگ چه میکنی، میگفت مادر نگرانم نباش، من شکارچی هستم! بعدها فهمیدم آرپیجیزن بوده
او احترام من و حاجاسماعیل پدرش را بسیار داشت و هر کاری که از او میخواستیم «نه» نمیگفت. مرخصی هم که میآمد، وقتی میپرسیدیم در جنگ چه میکنی، میگفت مادر نگرانم نباش، من شکارچی هستم! بعدها فهمیدم در زمان رزمندگی، آرپیجیزن بوده و برای اینکه من هول نکنم گفته شکارچی!
چند روز پیش از عملیات که مرخصیاش تمام شده بود و میخواست بازگردد، به من گفت مادر، عید مردی با عرقچین و شالی سبز به خانه خواهد آمد؛ آن زمان بدان که من شهید شدهام. مبادا اشک بریزی یا ناراحتی خودت را نشان دهی. بیا سر خاکم و سخنرانی کن تا دشمن حساب کار دستش بیاید.
همین هم شد. پنجم فروردین، مردی با شال سبز به خانه شهید آمد. مادر شهید هر چه از او پرسید آمدی خبر شهادت حسین را بدهی، مرد میگفت خیر. گویا مسجدیها گفته بودند مادر شهید روحیه حساسی دارد و خبر شهادت را مستقیم به او ندهید، اما همهچیز را حسین خبر داده بود و مادر دربهدر دنبال ردی و نشانی از شهادت پسرش میگشت.
حتی همان روز حاجاسماعیل خواب مجروحیت حسین را دیده بود. فاطمه برای یافتن پیکر حسینش به پایگاه بسیج نخریسی رفت تا شاید ردی پیدا شود، اما گفتند خبری نداریم. آنها گفتند شاید تعاونی سپاه خبری از او داشته باشد.
«زمانی که به تعاونی رسیدم، خانمی فهرست اسامی شهدا را در دفتر بزرگی روی میز مقابلش باز کرد. خواستم لیست را ببینم، اما او باوجود دیدن اسم حسین وقتی حالم را دید گفت نه مادر جان، اسم حسین ترابی در فهرست نیست. گفت اگر شهید شده باشد خبرش را میآورند. روز بعد خبر شهادت حسین را آوردند.»
فاطمه نتوانست به عهدش وفا کند و گریه نکند و سر خاک حسین سخنرانی کند و خدیجه خواهر هفدهساله شهید به نیابت از مادر بر مزار شهید سخنرانی کرد تا حرفش و عمل به وصیتش روی زمین نماند.
اوایل انقلاب حسین دهدوازدهساله، عدهای را میدید که دَم از شاه میزنند و از او حمایت میکنند و در خیابانها راه میروند شعار «جاویدشاه» سر میدهند. برایش جالب بود که آنها تااینحد تعصب دارند و با آنها همراه شده بود ولی زمانی که انقلابیها راهنماییاش کرده بودند که شاه چه کارهایی انجام داده و چگونه به مردم ظلم کرده است، به انقلابیها گرویده بود و شبها همراه پدرش از شهر اسلحه تهیه میکردند و از اعضای فعال گشت شبانه انقلابیهای طرق شده بود.
او از همان زمان باوجود اینکه هنوز سن زیادی نداشت، سعی کرد به انقلاب و پیروزی آن کمک کند و با انقلابیها همهدف و همراه باشد.
پدر شهید حسین ترابی، حاج اسماعیل روز حاجیها در سال۱۳۱۰ به دنیا آمده است؛ برای همین نامش را حاجاسماعیل گذاشتهاند. او در طرق به دنیا آمده و سالهاست که در همین محله سکونت دارد و باوجود ۸۵ سال سن بهخوبی وقایع مختلف طرق را در خاطر دارد؛ «طرق، تلخ و شیرینیهای بسیاری به خود دیده است. من از کودکی در طرق کشاورز بودم.
یک خواهر داشتم و یک برادر کوچکتر. یادم است دوران ارباب و رعیتی طرق را. زمینها و ملکهای طرق متعلق به آستانه بود. کسانی که پولدارتر بودند، روستاها را از آستان قدس به ۱۰۰ تکتومانی در سال اجاره میکردند.
هر چه ارباب میگفت باید مردم عادی انجام میدادند. زمانی «قزلی» نامی ارباب شد و پس از او پسر سیدمختار، بعدها میرعمادی آمد و بعد علی حقیر و همینطور دوره اربابی ادامه داشت.
حاجاسماعیل در ادامه توضیح میدهد: یادم است در زمان کودکی من، طرق مدرسه نداشت و فقط چهار مکتبخانه بود به نامهای مکتبخانه ملامحمدتقی، مکتبخانه حاج شیخغلامحسین، مکتبخانه سید محمد بربری و مکتبخانه کلبحبیب وسائلی که من در مکتبخانه سیدمحمد بربری در نوروزآباد درس میخواندم.
این پدر شهید در بیان تاریخ شفاهی طرق ادامه میدهد: یادم است در همان زمانها بود که مدرسه حکمت (سَنجَر سابق) نخستین مدرسه طرق تاسیس شد که به نام فراشش ذوالفقار معروف شده بود. میگفتند مدرسه ذوالفقار. وقتی آن را سال۱۳۱۵ درکنار شرکت تعاونی طرق تاسیس کردند، من را اجباری به آن مدرسه بردند و گفتند، چون آن مدرسه شاگرد ندارد، شما باید آنجا درس بخوانید.
پس از دوسهسالی درس را رها کردم و رفتم برای کار. کشاورزی، هیزمکشی و خارکشی. برای نان و رزقی که میخوردیم، باید کار میکردیم. خرج خانه نمیخوابید. خارها و هیزمها را میفروختیم به آجرپزیها برای تامین سوخت و از پولی که میگرفتیم نبات و قند و... میخریدیم.
پساز دوران کودکی و نوجوانی، در سال ۱۳۳۹ وقت سربازی رسید. خاطرم است دو ماه برای فوت آقای بروجردی از سربازیام کم شد و دو ماه بهخاطر بهدنیاآمدن پسر محمدرضاشاه.
همچنین همان زمانها خوانندهای به نام مهوش که تئاتر بازی میکرد، در سال ۴۱ رفت زیر ماشین و از دنیا رفت. روز پیش از مرگش، آخرین دستمزدش را از تئاتر ریخته بود روی زمین و خیلی از مردم پولها را جمع کرده بودند و این خبر خیلی صدا کرد.
سال ۴۵ در طرق نزد پزشک که میخواستیم برویم باید میرفتیم شهر، بیمارستان امام رضا (ع)؛ برای همین فرزند اولمان که پیش از حسین به دنیا آمد و در نهماهگی بیمار شد، تا به بیمارستان شهر رسیدیم، از دست رفت. چند سال بعد یعنی از سال ۵۲ به بعد طرق یک پزشک بیشتر نداشت به نام دکتر بهایی که فقط روزی دوساعت ظهرها در طرق طبابت میکرد.
پدر و مادر شهید حسین ترابی سال ۴۳ با یکدیگر ازدواج کردند. حاجاسماعیل در وصف ازدواجهای آن زمان طرق با خندهای که بر لبانش نقش میبندد، میگوید: آن زمانها هر کسی دختری داشت، دوست داشت زودتر عروسش کند. ۴ تومان مهریه خانمم بود که اگر بخواهیم به پول الان حساب کنیم میشود میلیونها تومان.
چیزهایی که از ما طلب کرده بودند یک مَن حنا و صابون، ۲۰ مَن آرد، یک گوسفند برای خرج خانواده عروس و خربره (خواربار) بود و برای غذای عروسی هم آبگوشت بار میگذاشتند؛ آن زمان برنج بسیار کم بود و خانوادهها چشم انتظار بودند تا شاید عیدبهعید برنج بخورند.
حاجاسماعیل ترابی، تنها شهروند کشاورز طرق است که هنوز هم با الاغ تردد میکند. معتقد است الاغ بهترین وسیله نقلیه است و شعری در وصف الاغش میسراید: «توای الاغ جون، منو نرنجون...»
او میگوید الاغ نه گاز میخواهد و نه بنزین. دشت و کوه و سربالا و سرپایینی را از شاسیبلندها هم بهتر میرود و نافرمان هم نیست. البته نگهداری آن کم از خودرو هزینه ندارد.
الاغ حاجاسماعیل سفید است و ششسال دارد. میگوید تاکنون شاید ۱۰ الاغ با رنگهای مختلف عوض کرده و این آخری را سهسالی میشود که خریده است. کنار خانه این پدر شهید استراحتگاهی برای الاغش وجود دارد و تامین آب و غذایش هم هر روز انجام میشود.
وقتی از حاجاسماعیل میخواهیم الاغ را سوار شود تا بهاتفاق سر زمینهای زراعیاش که دو کیلومتر با منزل فاصله دارد، برویم او، چون صبح از سرِ زمین با الاغ آمده، نگران خستگی حیوان است. وقتی اصرار ما را میبیند اول زمانی برای رسیدگی به الاغ میخواهد و پس از آبدادن و ناز و نوازشکردنش، افسار حیوان را در دست میگیرد و بهاتفاق همراه او و الاغش تا زمینهای کشاورزی میرویم تا چند عکس بگیریم.
نوههای حاجی در این مسیر همراهمان میشوند و در راه شیطنت و کودکی میکنند.
به زمینها میرسیم؛ زمینهای زراعی که کشاورز محله طرق، آنها را در همین سالهای کهنسالی همدم خود ساخته است. او از ساعت ۵ صبح هر روز تا نماز ظهر و پس از آن تا ساعت ۷ و ۸ شب در همین زمینها و میان گندمزارش است. پسرش میگوید پدر در این زمینها جو و گوجهفرنگی هم کشت میکند.
حاجاسماعیل ترابی، تنها شهروند کشاورز طرق است که هنوز هم با الاغ تردد میکند
سال ۱۳۲۰ زمان جنگ جهانی دوم بود که مزدوران شوروی و انگلیس به ایران آمدند. انگلیس دست گذاشت روی آبادان و ماهشهر و شوروی هم شرق ایران را انتخاب کرد. خاطرم است شاه، گردنه مزدوران در جاده سرخس را برای مقابله با مزدوران انتخاب کرده بود و از سربازان خواسته بودند به آن محل بروند و سنگرسازی کنند و برای جنگ آماده شوند.
وقتی همه کار انجام شد، پیام فرستادند که جنگی نیست و قرار نیست با شوروی بجنگیم. بین مردم طرق پیچید که سرتیپهای ایران با شوروی دستشان در یک کاسه است و تبانی کردهاند. آتش این تبانی، طرق را هم گرفت و یکبار دیدیم عدهای از مردم شوروی آمدهاند تا در طرق زندگی کنند.
آنها همهچیز ما را چپاول کرده بودند. دیگر حتی از سهمیه آب برای ما که همه زندگیمان از کشاورزی میگذشت، خبری نبود. آب را هر وقت میخواستند بهسمت زمینهایی که غارت کرده بودند، میکشیدند و ما فقط زمانی که آنها آب را نمیخواستند، میتوانستیم مسیر آب را بهسمت زمینهایمان برگردانیم.
یک بار هم یک نارنجک در طرق انداختند که خیلیها از ترس آن اثاث خانههایشان را بار الاغ کردند و رفتند. ما هم اثاث را بار الاغ کردیم و رفتیم زیر مخفیگاهی که جای کاریز طرق بود، پنهان شدیم.
این همزیستی ما با شورویها ادامه داشت تا اینکه سازمان ملل از آنها خواست از خاک ایران خارج شوند که آنها عازم شدند. آن زمان بیشتر رانندههای آنها خانم بودند. هواپیماها شبها میآمدند و آنها را میبردند.
همان زمانها بود که در گردنه مزدوران که آنها در آنجا زندگی میکردند، چند نارنجک زدند و آنها از ترس به روستاها آمدند. لباسهایشان را با روستاییان عوض کردند و اسلحههایشان را هم یا به ما میدادند یا در بیابان چال میکردند.
یک بار با دوستم به بیابانهای اطراف طرق رفته بودیم تا گاوچرانی کنیم که یکی از همین نیروهای شوروی اسلحهبهدست به ما نزدیک شد. با دوستم محمدحسین فرار کردیم و بین گندمها مخفی شدیم و بعد چند ساعت درحالیکه خودمان را با چند شاخه گندم استتار کرده بودیم، بلند شدیم تا ببینیم رفته یا نه و وقتی مطمئن شدیم فرار کردیم.
* این گزارش سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵ در شماره ۲۰۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.