حمیدرضا صدوقی میگوید: قصه آدمهای جنگ، حکایت عروج دگرباره انسان است از خاک به افلاک و از فرش به عرش. صیاد از جنس همین آدمهاست. در میان همه حکایتهایی که از جنگ و آدمهایش شنیدهایم، خواندن قصه صیاد، مسافر صبح، لذت دیگری دارد. مگر میشود او را، خاطراتش را، حماسههایش را، نمازهای اول وقتش را، صفای باطنش و دوستی و رفاقتش با مردم کوچه و بازار را از یاد برد.
حدود ۳۰ سال است که در حوزه قرآن و مداحی فعالیت میکنم؛ تفسیر، تدبر در قرآن، تلاوت، تجوید، قرائت، روخوانی و حفظ (سورههای کاربردی نظیر: یس، الرحمن، تبارک، واقعه، جمعه و...) فعالیتهایی هستند که در طول این سالها به آنها پرداختهام. آن اوایل در یک مجموعهای با نام مکتب حضرت سکینه (س) در بولوار ابوطالب مشغول شدم. انواع فعالیتهای فرهنگی، آموزش قرآن و... را در آن برگزار میکردیم. مدتی که گذشت، مکتب جمع شد و من ادامه کلاسها و دورهها را در منزل شخصی خود برگزار کردم.
وکیلآباد، محلهای قدیمی با بافت سنتی است. افراد بومی این محله به طور سنتی شغلی را که پدرانشان داشتهاند ادامه میدادهاند. خادمی مسجد محله یکی از این شغلهاست که دارای اهمیت و قداست خاصی بوده است. خانواده جاویدی، از خانوادههای قدیمی محله وکیلآباد هستند که سه نسل خادمی مسجد محله را برعهده داشتهاند.
مسجد المهدی(عج) با اطلاعرسانی به اهالی فلسطین از پیشرفت بیماری کرونا در محله پیشگیری میکند.
رئیس شورای اجتماعی محله فلسطین در اینباره به شهرآرامحله بیان کرد: به منظور کنترل بیماری کرونا در محله گروهی اینترنتی توسط مسجد راهاندازی کردیم که ساکنان در آن عضو هستند و از این طریق مشاورههای پزشکی لازم به آنها ارائه میشود.
همه چیز اینجا نام و نشانی از «حمیدرضا» دارد. از درخت تنومند توت داخل حیاط که پدر پس از شهادت «حمیدرضا» کاشته بگیرید تا انبوه قاب عکسهای او که در جای جای این خانه کوچک به چشم میخورد. روحش هنوز توی این خانه نفس میکشد... در کنار پدر و مادری که هنوز پس از گذشت ٣٧سال داغ فرزند برایشان تازه است و به دوری او عادت نکردهاند. «حمیدرضا آزادی» متولد سال ١٣٤٦ شهید دفاع مقدس است که در دوازدهم اسفند سال١٣٦٢ در شانزدهسالگی در جزیره مجنون به شهادت میرسد. خبر شهادت او اما ١٣سال دیرتر به گوش مادر و پدر میرسد.
زن جوانی کنارم نشسته بود که شال روی سرش حدود 10 سانت عرض داشت و موهایش از قسمت جلو و پشت سر بیرون بود. به او گفتم: لطفا موهای زیبایت را بپوشان. رو به من کرد و گفت: به شما ربطی ندارد. لبخندی زدم و پاسخ دادم: همه ما در یک جامعه هستیم، و وقتی شما هم در این جامعه هستی، به همه مربوط است که چگونه پوشش داشته باشی! بحث ما از همانجا آغاز شد و طوری گل گرفت که متوجه گذر زمان نشدیم. آنقدر غرق صحبت بودیم که چندین ایستگاه از مقصدمان را رد کردیم.
فکر میکردم صدا و سیما فقط من را کم دارد و ورود به این سازمان راحت است و حتما من را قبول میکنند! با همین فکر یک روز به خیابان نوفل لوشاتو و سازمان صدا و سیما میرود و از آنها میخواهد به عنوان مجری با او همکاری کنند! آنجا از او میخواهند ابتدا کلاسهای این حرفه را بگذراند و به او کلاسهای گویندگی باشگاه خبرنگاران جوان را پیشنهاد میدهند. یگانه به همراه مادرش در کلاسهای این باشگاه ثبتنام می کند. بعد از اتمام این دوره با پاتوق گویندگی مشهد هنرمند آشنا میشود و از این دورهمی دوستانه درسهای زیادی میآموزد.