غم نداشتنِ عزیزان به کنار، کنایههای بیشمار هم انگار روی این غم سنگینی میکند. آنقدرکه نگاههای سنگین و کنایههای جانسوز، روح و جانشان را شرحهشرحه میکند، شاید غم نبودن عزیزان اینگونه آسمان هستیشان را تیره نکرده باشد. بسیاری از آنها که نور چشم خود، همسر یا برادرشان را در راه دفاع از حرم هدیه کردهاند، درکنار غصههای مادامی که به جان خریدهاند، باید در ماتم تهمتهای ناروای روزگار بمانند. چه تلخ است روزگارشان سخت بگذرد و متهم شوند با خون عزیزانشان به آسایش رسیدهاند. چه پررنج است که درکنار هجوم کملطفیها، مجبور به سکوت باشند؛ این قصه غم یار است و کینه اغیار.
یک روز با دلی شکسته به همراه فرزندان کوچکم به حرم امام رضا(ع) رفتم تا هم سر و دلی سبک کنم و هم از امام رضا(ع) بخواهم که من را در تربیت فرزندان و تأمین زندگی آنها یاریام کند. در همان حال در حرم تصمیمم را گرفتم. باید چرخ و فلک را راه میانداختم و در مقابل چرخ قدار روزگار میایستادم.
حاصل آن روزها شهادت سیدجعفر و سیدجواد بود و جانبازی سه برادر شوهر دیگر بتولخانم که بهعبارتی، حالا میشود سه شهید و سه جانباز. و «اینها خودش خیلی افتخار است.» و راست میگوید بتولخانم؛ اینکه سه شهید و سه جانباز در یک خانواده باشند و اینقدر بیتوقعی در این خاندان موج بزند.
بعداز شهادت ناصر در سال١٣۶۴ هنوز دو مرد دیگر در خانواده رجبیان باقی مانده بود. هم من و هم پدر این حس را داشتیم که باید بعداز ناصر به جبهه برویم. هر دو هم بسیار دوست داشتیم برویم. نگاههایمان هم تا مدتها همین حرفها را به دیگری میگفت، تا اینکه یک روز بالاخره از عزم دل برای رفتن به جبهه، به دیگری گفتیم. ازطرفی هم رفتن هر دو نفر ما به جبهه، شدنی نبود. خانه خالی از مرد میشد و این یعنی تنهاماندن مادر .
اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانهمان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازهاش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم.
در درس و علم اعجوبهای بود و زبانزد خاص و عام. تسلط مثالزدنیاش به چند زبان خارجی و توان فوقالعادهاش در سخنوری، دلیل رضایت استادان برای دعوت از او بهمنظور تدریس در دانشگاه شده بود. خیلی زود بورسیه روسیه برایش فراهم شد اما ناگهان از تمام موقعیتها روگردان شد؛ سرنوشت جدیدی در راه بود.
یک شب که جابر دچار تشنج شده بود بعد از مراقبت و رسیدگی و برگشتن به حالت عادی، با چشمان اشکبار رو به منکرد و گفت: « مادر به خدا من راضی به این همه زحمت و سختی تو نیستم، شرمندهات هستم، من قرار بود عصای دستت در روزگار پیری و کوری باشم، اما حالا تو باید عصاکش من باشی، چرا باید این اتفاق برای من بیفتد و شما این همه عذاب بکشی، بهدلیل این همه سختی و عذابی که دادمت حلالم کن». بهش گفتم مادر پرستاری تو برای من افتخار است، از قدیم گفتند سنگ بشی، مادر نشی.