در دوطرف کوچه شهید حنایی ۱۴، بازارهای مختلف لباس به چشم میخورد که سبک و سیاق قدیمی دارند.
هیچ اثر و نشانی از گذشته خود ندارد، اما جالب است که بین اهالی هنوز هم به «پل انجیر» معروف است. صحبتها درباره این پل و نام آن بسیار است؛ برخی میگویند در این مکان درخت انجیر پرباری درکنار پلی وجود داشته و برخی دیگر ریشه این نامگذاری را مربوطبه قهوهخانهای در این مکان میدانند.
ابتدا تا انتهای کوچه عباسآباد به یک کیلومتر هم نمیرسد؛ گذری کوچک و کمعرض که از هر دو طرف آن خودروها به زحمت میگذرند. انتهای این کوچه، در محاصره زمینهای رهاست و در میان آن، مسجدی چسبیده به منازل مسکونی قرار دارد که کانونیترین نقطه کوچه بوده و برنامههای فرهنگی و معنویاش، مایه همدلی اهالی است. تا دلتان بخواهد در همین کوچه، فرعیهای تنگ و باریک آشتیکنان قرار دارد که برای ساکنانش بیدردسر نیست و آمدوشد در آن، سخت است.
محمود ناظرانپور از علاقهمندان به تاریخ وپیشکسوت صنعت چاپ خراسان است. هشتاد و دو سال دارد اما ذهنش شبیه یک میدان مین عمل میکند؛ مینهایی که خرماچینشده کنار هم دفن شدهاند. یک وزش باد و یک نشانه کوچک کافی است تا مینها عمل کنند و او خاطراتش را دقیق و موبهمو پشت سر هم تعریف کند. آنقدر ظریف و نرم و تصویرگونه تاریخ قلعه خیابان را از زمان آمدن اولین ساکنانش روایت میکند که انگار چندصدسال عمر کرده است و همه را به چشم دیده. او روزگار کودکیاش را در همان قلعه گذرانده و از بزرگزادگان آن زمان بوده است. چندهکتار باغ در خیابان محمدآباد داشتند و یک خانه هم در کوچه سلام!
این کوچه اکنون با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم میکند. این تعبیر بسیاری از ساکنان کوچه شهیدقربانی16 است که بهدلیل طولانی شدن اجرای طرح اگو در این کوچه، این روزها خلقشان تنگ است؛ معبری که مشابه خیلی از کوچههای این حوالی، تنگ، طولانی و باریک است و عبورومرور را برای اهالی سخت میکند، چه برسد به تردد خودروها. این معبر محل استقرار چند مجموعه آموزشی، فرهنگی و درمانی است. حداقل انتظاری که اهالی از مسئولان شهری دارند، تدبیر برای پیادهروهای زخمی و آسفالت خراب اینجاست.
صادقیه11، یکی از معابر فرعی محله نقویه است که بولوار صادقیه را به خیابان الهیه25 متصل میکند؛ به همین دلیل تردد بسیار در این معبر صورت میگیرد. این خیابان به نام شهیدسلیمی نامگذاری شده است.
در و دیوار این خانه با عطر و بوی مادربزرگ و پدربزرگ و همسایههایی که مدام در پی خیررسانی به هم بودند، عجین شده بود. وقتی صحبت آن روزها را میکند، چهرهاش خندان و دهانش شیرین میشود. هنوز هم با خاطره همان آدمها و حالوهوایی که در آن بزرگ شده و خو گرفته، دلخوش است. علی علماخباز، یکی از قدیمیهای تهپلمحله، با خاطراتش ما را به نیمقرن پیش میبرد و روایتهای جذابی درباره جریان مهربان زندگی به تصویر میکشد.