معصومه صالحآبادی شبیه همه زنان کارمند شب قبل، ناهار روز بعدش را پخته و خانهاش جمعوجور است. از وقتی که خانهاش مستقل میشود، میآموزد خودش است و خودش! یاد میگیرد که چطور غذا بپزد و ظرف بشوید. تکیه میکند به کابینت کنار گاز و ناهارش را میپزد. بیشتر وقتش را به مطالعه میگذراند تا شاید آموختههایش گرهگشای یکی از دانشآموزانش باشد. او امید بچههاست. وقتی کودکی که روی ویلچر مینشیند میبیند که معلمش هم وضعیت او را دارد به این خوشحالی میرسد که من هم میتوانم. حتی یکی از دانشآموزانش به او میگوید: «خانم وقتی شما را دیدم آنقدر خوشحال شدم که شما هم مثل منی.»
علی متولد سال1350 در مشهد است. معلول یت جسمی- حرکتی او مادرزادی است و در سمت راست بدنش با انحراف لگن روبهروست. باوجوداین 7ساله که بوده در یک نانوایی مشغول به کار شده است. دیدن رکابزدن دوچرخهسواران در تلویزیون او را به سمت رسیدن به این رؤیا سوق میدهد. میگوید: یک روز پای تلویزیون نشسته بودم چند دوچرخهسوار معلول را دیدم. کار آنها برایم جذاب بود و با خودم فکر کردم چرا من نه؟ تلاش کردم و با کار در نانوایی سعی کردم پول جمع کنم و برای خودم دوچرخهای بخرم.
زهرا و مریم ۲ خواهر از ۶ فرزند خانواده نوزادی هستند که به دلیل بیماری RP بینایی خود را در نوجوانی از دست دادهاند، ولی روشنایی زندگی را گم نکردهاند. آنها سد تاریکی را شکستهاند و باوجود موانع بسیار با یک عصای سفید شهر را درنوردیده و موفقتر از آنهایی که دیده دارند، زندگی را دیدهاند. زهرا متولد سال ۱۳۴۴ است و دیپلم ادبیات دارد. مریم 20 سال بعد از زهرا به دنیا آمده و اکنون در حال دفاع از پایاننامه دکتریاش در رشته مدیریت بازرگانی از دانشگاه تهران است.
شب با پای خودش به بیمارستان میرود و بستری میشود، اما صبح احساس میکند نمیتواند از تخت پایین بیاید. سومین روزی که در بیمارستان بستری بود، دکترش تشخیص میدهد توموری بدخیم روی نخاعش نشسته که او را قطع نخاع کرده است. بدون اینکه تومور را از بدنش بردارند، او را از بیمارستان مرخص میکنند و میگویند حداکثر تا ۶ ماه دیگر زنده میماند. هرچند مهرداد محمدپور از آن زمان تاکنون روی ویلچر است، اما این چرخهای دایرهای هیچوقت او را ناامید نکرده و نه تنها مانع شور و نشاطش نشده، بلکه او را در تحمل سختیها و تلاش برای رسیدن به پلههای بالاتر، راسختر کرده است.
در 18سالگی با روی دیگری از زندگیاش روبهرو میشود و همین اتفاق زمینهساز همه موفقیتهای محسن غلامی میشود. حادثهای که باعث شده او به مسیر متفاوتی قدم بگذارد و به قول خودش با دنیای جدیدی آشنا شود. طوری که از او راکب موتور کراس و راننده خودرو میسازد و در حال حاضر مدیر فروش مجموعه اکوتک (مرکز اشتغال و کارآفرینی معلول ان) است و طراحی قسمتی از محصولات را هم بر عهده دارد.
ماجرای آنها به 5سال پیش برمیگردد، زمانیکه «صفورا شریعتی» مسئول گروه مردمی همدلان برای انجام یک کار خیر پیشقدم میشود و از دوستان و آشنایان میخواهد تا برای حل مشکل یک توانیاب با او همراه شوند. حس خوبی که بعد از این همراهی به او دست داد، باعث شد که اینکار ادامهدار شود تا با گذشت زمان افرادی با او همراه شوند و تعدادشان به 15نفر برسد.
حالا کافیست این 15نفر از مشکل دردمندی باخبر شوند تا تمام تلاششان را برای رفع آن بهکار گیرند. البته تمرکز این گروه بر حل مشکلات توانیابان است.
مرور داستانهای «مشهدچهره»، برکت همسایگی با کتابخانه و دمخور شدن با کتابها را پیش چشممان میآورد تا بتوانیم سرگذشت آدمهای کتابخوان و کتابدوست را بهتر ببینیم.