دفاع مقدس

شهادت دوباره
سرانجام با دستور شفاهی مقامات ایرانی، نیرو‌های مقاومت پس از خارج کردن مردم از طریق رودخانه کارون، از شهر خارج شدند و این شهر به مدت ۵۷۸ روز به تصرف رژیم بعث درآمد. باوجود این غیورمردان ایرانی پس از ۱۹ ماه تلاش توانستند طی عملیات غرورآفرین بیت‌المقدس این پیام را به ملت ایران مخابره کنند: شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ خونین شهر، شهر خون آزاد شد. این دلنشین‌ترین جمله‌ای بود که در طول سال‌های زندگی‌ام شنیده بودم.
دید‌بان شدن آژیر خطر محله
غلامرضا محمدزاده، فرمانده سابق پایگاه بسیج شهیدمحقق مسجد فقیه سبزواری، از روزهای ابتدایی جنگ در جبهه حضور داشته است. به گفته خودش به‌دلیل شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های او و دوستانش، یک محله روز اعزامشان نفس راحت کشید. محمدزاده از خرداد سال1360 تا 70روز بعد از امضای قطع‌نامه در جبهه‌های جنوب بود و امروز روایتگر و سند زنده روزهای آتش و خون است.
چراغ روشن محله
مسجدالرضا(ع) از آن مسجدهای قدیمی و معروف محله است که بسیاری از اهالی نشانش را می‌دانند. یک مسجد ساده و کوچک در خیابان چمن و محله کارمندان اول که سابقه‌ای طولانی دارد. این مسجد که با کمک اهالی ساخته شده است، سال55 پایگاه انقلاب اسلامی و در سال‌های جنگ هم پایگاه اعزام جوانان به جبهه می‌شود. ١٨شهید محله، شهدایی هستند که از همین مسجد به مناطق جنگی اعزام شده‌اند و تصاویرشان روی در و دیوار مسجد به چشم می‌خورد. از دیگر فعالیت‌های منتسب به مسجد می‌توان به اقدامات خیرخواهانه خیریه محبان‌الرضا(ع) در آن اشاره کرد.
دیدار دوباره در بهشت
آن‌ها زمان پیروزی انقلاب به مشهد آمدند و در طرق ساکن شدند. محمدحسین پسر بزرگ خانواده سرش در لاک خودش بود. پسری که در گچکاری مسجد پیغمبر مشارکت کرد. محمدحسین سال ۶۰ به جبهه رفت و در سال ۶۱ شهید شد. محمدمهدی تازه به جبهه رفته بود که خبر شهادت برادرش را به او دادند. محمد مهدی هم سال ۶۳ به شهادت رسید. پسری که پیکرش پس از ۱۳ سال گمنامی به آغوش مادر باز‌گشت. حالا پس از ۳۶ سال دوری مادر به فرزندان شهیدش پیوست تا این هجران طولانی پایان یابد.
غم دوری از خانه
جانبازی داشتیم که علاوه‌بر مشکلات خانوادگی، گرفتاری حقوقی(قضایی) داشت. یک بار صدایم زد. وقتی نزدش رفتم و گفتم چه چیزی لازم دارد گفت هیچی نمی‌خواهم فقط دوست دارم بنشینی و به حرف‌هایم گوش دهی. ماه صفر بود. کارهایم را انجام دادم و به کنارش رفتم. شروع به گریه و درددل کرد. بین حرف‌هایش گفت خواب دیده‌ام و می‌دانم که ماندنی نیستم. دعا کن در همین ماه صفر عمرم تمام شود. آن‌قدر سوزناک حرف می‌زد که من هم منقلب شده بودم. ۱۰روز نشد که خبر فوتش را آوردند. هنوز صدای گریه‌هایش در گوشم است و به‌ویژه ماه صفر خیلی یادش می‌کنم. این را سیداحمد حسینی از کارکنان بخش اداری آسایشگاه جانبازان امام خمینی روایت می‌کند.
سهم 2خواهر از دفاع مقدس
زندگی با جانباز 70درصد سخت است، برخی از آن‌ها نیاز به کمک فراوان دارند. باید به‌طور مداوم پیشش بود تا کارهایش را انجام داد. بالأخره من هم انسان هستم و ظرفیتم محدود، بعضی وقت‌ها خسته می‌شوم اما پشیمان هرگز! آسیه خانم با بیان این جملات می‌گوید: چرا دروغ! گاهی اوقات خسته می‌شوم، اما خدا خودش کمک می‌کند و صبر تحمل مشکلات را می‌دهد. 38سال با هم زندگی کردیم و تلاش کردیم روحیه خودمان را حفظ کنیم. سعی کردیم همیشه شاد و صبور باشیم، خیلی غر نزنیم. سعی می‌کنیم با امکانات خودمان بسازیم و نمی‌خواهیم زندگی را تلخ کنیم.
محمود رشتی‌باف؛ عباس جبهه‌ها بود
سال‌های 1363 و 1364 هر چهاربرادر هم‌زمان در جبهه بودیم. من و محمود عضو واحد اطلاعات عملیات بودیم. البته من به‌دلیل علاقه زیاد، از همان سال1362 که به جبهه رفتم، آموزش غواصی دیدم و در لشکر5 نصر به‌عنوان غواص برای شناسایی می‌رفتم. 2برادر دیگرم نیز عضو واحد تخریب بودند، اما هیچ‌وقت هیچ‌کداممان در یک منطقه و کنار هم نبودیم. به همین دلیل تلفنی و برخی وقت‌ها هم در مرخصی‌های چندروزه یا از رزمنده‌های دیگر احوال هم را جویا می‌شدیم.