علی خسروی جانباز شهیدی است که 24سال پس از جانباز ی و درست در همان روزی که مجروح شده بود، در سن پنجاهسالگی بر اثر عوارض بیماری به شهادت رسید. پسرش، محمود، آتشنشان این شهر است و بهنوعی جا پای پدر گذاشته است و همانند او در حوادث و عملیاتهای مختلف آتشنشانی بیترسو واهمه به دل حادثه و آتش میزند تا جان هموطنان را نجات دهد. هفته دفاعمقدس و هفتم مهر، روز آتشنشان، فرصت خوبی برای بیان رشادتهای این دلاورمردان است.
او که یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی مدرسه و عضو بسیج بود، در سال1362 در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمد.
نزدیک به هفت سال اسارت و 45درصد جانباز ی، سهم «محمد عالم رودمعجنی» متولد 1345 در شهرستان تربت حیدریه از روزهای دفاع و مبارزه است. همزمان با روز بازگشت آزادگان به وطن با این ساکن محله بهشتی که بهترین دوران جوانی خود را در اردوگاه «رمادیه» زیر بار شکنجه بعثیها گذراند، همکلام شدیم تا خاطراتش را مرور کنیم.
حاج حسن سعادتمند میگوید: ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همهاش آب بود. آبهایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلیمان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت میکرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق میشوید یا تیر و ترکش میخورید یا اسیر میشوید هر کس نمیخواهد، برگردد. خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس میترسد برگردد. هیچکس برنگشت.
سیدمحمود مقدم نائینی، نظامی بازنشسته هر روز به عادت سی و چند ساله ساعت 4صبح از خواب برمیخیزد، نماز و قرآن و مفاتیحش را میخواند، پیادهرویاش را میکند و بعد سراغ کتابخانهاش میرود تا یادداشتهای روزانهاش را از کتابهای مورد علاقهاش رونویسی کند و به این ترتیب نهتنها خیال پیرشدن ندارد که به قصد جنگیدن با آلزایمر به دنبال عملیکردن آرزوهای بچگیاش است؛ یعنی «مخترع شدن» در دهه80 زندگیاش.
ساعت 12 نیمه شب بود که عملیات را آغاز کردیم با وجودی که در نقطه کور قرار داشتیم و دشمن دید نداشت، اما تیراندازی زیاد بود تیرهایی که شلیک میکردند، باعث شد تا چند رزمنده شهید شوند. یکی از همین تیرها به دوست من که مرد جوانی بود اصابت کرد و سینه او را شکافت. من که ترسیده بودم سمت او رفتم و بغلش کردم اما از آنجا که نمیتوانستم او را جابهجا کنم یا عقب ببرم همانجا بالای سر او ماندم و هر چقدر که اصرار میکرد بروم تا از گردان جا نمانم من گوش نمیکردم و در همان سن بچگی به او گفتم «آنقدر نامرد نیستم که تا شهید نشوی بروم!» آن رزمنده که از حرف من خندهاش گرفته بود با همان لبخندی که بر لب داشت، شهید شد.
بیش از 10سال از زندگی اش را در جبهه گذرانده است و در ریه هایش تاول های جنگ را به یادگار دارد. 70درصد شیمیایی یعنی زندگی وابسته به کپسول اکسیژن، وابسته به دارو و کورتون که به گفته خودش اصلی ترین دارویی است که بدون آن زندگی برایش تصورنشدنی است. محمدرضا مهری، سال64 خانواده اش را از فشار بمباران های تهران به مشهد فرستاد و بعد از جنگ هم محله آب و برق مشهد را برای زندگی انتخاب کرد تا ریه هایش که داغدار حمله های ناجوانمردانه بعثی ها بودند در آب و هوای این محله تاب بیاورند.
فارغ از همهمه تمام هفتههای گذشته کنار مادرش نشسته بود و با دقت حرکات دست او را نگاه میکرد که چگونه اتو را روی لباس مدرسه میکشد، سه ماه تعطیلی تمام شده بود و تا چند روز دیگر دوباره همکلاسیهایش را میدید، دلش میخواست مثل سال قبل کنار پنجره کلاس بنشیند تا بتواند رفت و آمد کشتیها را از رود کارون ببیند، همان شب منتظر پدرش بود تا عکسی را که برای رفتن به مدرسه در عکاسخانه گرفته است همراه بیاورد، اما انگار خبری نبود و او چهره غمگین پدر را میدید که آرام درباره رفتن با مادرش زمزمه میکرد.
ماه مهر از راه رسید ولی بمبارانهای متناوب اجازه حضور در کلاس درس را نداد و ذوق و شوق رفتن به مدرسه در هراس جنگ گم شد. خانواده شش نفره آنها هم مانند بقیه خرمشهریها سال 1359مجبور به ترک شهر شدند.
«هنا مسکین» ساکن محله کوشش زمان خارج شدن از خرمشهر دهساله بود ولی روزگار سخت ماهها قبل از جنگ و نیز طعم غربت را بهخوبی به یاد دارد.