در سالهای جنگ تحمیلی، گردان الحدید یکی از گردانهای لشکر امامرضا (ع) بود و فرماندهان آن شهید احمد قراقی، شهیدمحمدابراهیم شریفی (معروف به چریک پیر)، سیدعلی ابراهیمی و شهید حسینعلی توکلیخواه بودند، اما از سال۶۴ هادی نعمتی وقتی فقط ۲۸ سال داشت، فرماندهی این گردان را برعهده گرفت.
روایت گردان الحدید و چهارفرمانده شهیدش باعث شده است هادی نعمتی، مقری را به نام «سنگر شهدای گردان الحدید» راهاندازی کند و با همت دوستان رزمندهاش، برنامههای مختلفی برای عموم مردم و خانواده شهدا تدارک ببیند. یکی از این برنامهها، این هفته در فرهنگسرای خادمالشریعه و در سالروز عملیات بزرگ عاشورا برگزار شد. دهها نفر در این دورهمی حضور داشتند که یک سر زندگی هرکدام از آنها به شهید و جانباز و رزمندهای متصل است.
هادی نعمتی این دورهمی خانواده رزمندگان را تدارک دیده است. در یک دستش سینی چای است و در دست دیگرش صندلی. هم و غمش این است که از خانواده شهدا و رزمندگان بهشکل شایستهای پذیرایی شود. خودش همه هشتسال دفاع مقدس و حتی دو سال بعد از پذیرش قطعنامه را در مناطق عملیاتی و جنگی حضور داشته است.
خدمتش به مردم از همان اول انقلاب آغاز شد، درست از همان روزهایی که امنیت محلهها بهخاطر ناامنی و خرابکاری عناصر ضدانقلاب به مخاطره افتاد و هادی نعمتی بهعنوان یک نیروی داوطلب، برای مبارزه با منافقین پیشقدم شد. او بعداز شروع جنگ، راهی جنوب کشور شد و به عنوان یک بسیجی در گردان الحدید، خدمتش را آغاز کرد.
هادیآقا به درخواست همرزمان و همقطارانش، میشود اولین خاطرهگوی مراسم بزرگداشت عملیات عاشورا و میگوید: روز ۲۵مهر سال ۱۳۶۳ بود که عملیات عاشورا آغاز شد. دهه اول محرم بود؛ اصلا به خاطر تقارن این عملیات با دهه اول محرم، نامش را «عاشورا» گذاشتند. بچهها هم میجنگیدند و هم عزاداری میکردند. چقدر عجیب بود؛ در آن عملیات، چند تن از شهدا، براثر گلوله مستقیم تانکها، سرشان از بدنشان جدا شد. آن روز، ارتفاعات میمک صحرای کربلا بود و بچههای گردان الحدید، یاران امامحسین (ع) بودند.
چیزی که بیشتر از همه در این عملیات، نظر من را به خودش جلب کرد، الطاف الهی بود که در مسیر حرکت رزمندگان یکبهیک ظاهر میشد؛ مثلا یک مسیر آبرو بود که بچهها باید از آن بالا میرفتند و کاملا در دید دشمن بود. اگر بعثیها یک منور میزدند، همه ما را میدیدند و با تیربار به رگبار میبستند، اما خداراشکر همان لحظه با اینکه آسمان مهتابی بود، ابر سیاهی آمد و جلو ماه را گرفت و ما از آن آبراهه گذشتیم.
حاجنعمتی ادامه میدهد: از نخستین ساعات بامداد روز ۲۵مهر که عملیات آغاز شد، ابر غلیظی همه ارتفاعات میمک را پوشاند و شروع به باریدن کرد. این باران و طوفان شدید، امکان هرگونه حمله هوایی هواپیماهای عراقی را از دشمن سلب کرد؛ ضمن اینکه تانکهای آنها هم در دشت مانده بودند و نمیتوانستند بالا بیایند. خداراشکر در آن عملیات خدا با ما بود.
محمدصادق شاهتقیراد هم از قدیمیهای جبهه و جنگ است که زمانی را بهعنوان غواص در عملیات کربلای۴ و نهر خین فعالیت داشته است. او بههمراه خانوادهاش در این مراسم حاضر شده و دست راست هادی نعمتی در رتقوفتق امور مراسم است. شاهتقی که حالا ساکن محله خاتمالانبیا (ص) است، یکی دیگر از افرادی است که برای بیان خاطرات عملیات عاشورا پشت تریبون میرود.
«یکی از موضوعاتی که در عملیات عاشورا خیلی به چشم آمد، نقش تیپ امامصادق (ع) بود. بعد از سه ماه که ما در مناطق جنگی بودیم، مأموریت ما تمام شده بود. چند روز قبل از شروع عملیات عاشورا، درحال بستن کوله و برگشت به مشهد بودیم که حاجمحمد فرومندی، بچهها را صدا کرد، حاجی با لحن آرامی گفت «میدانم خسته هستید، میدانم سهماه است اینجا خواب و خوارک نداشتهاید، میدانم سهماه است از زن و بچههایتان دور هستید، اما عملیات بزرگی در پیش است و ما کمبود نیرو داریم.
هرکسی معذوریتی دارد، خدانگهدار! اتوبوسها در میدان صبحگاه آماده هستند و شما را به اهواز میبرند.» بعد هم حاجفرومندی گذاشت و رفت که بچهها دلی تصمیم بگیرند و کسی درگیر رودربایستی نشود. با حرفهای حاجیفرومندی دیگر کسی پای رفتن نداشت، از سهگردان تیپ امام صادق (ع)، دو گردان باقی ماندند که من هم جزو آنها بودم. خیلی از بچههایی که قرار بود بروند، ماندند و در عملیات عاشورا شهید شدند، مانند شهید مهدی میرزایی.»
محمدصادق شاهتقی راد خاطره جالب دیگری هم از عملیات عاشورا دارد، وقتی او با یک دانشآموز هفدهساله مینهای خورشیدی درست میکردند؛ «یکی از بچهها به نام حمید صبوریراد خیلی نخبه بود. او طراح مینهای خورشیدی بود که با تابش نور مستقیم خورشید فعال میشد. حمید قبل از جنگ در یک ساعتفروشی کار میکرد و از همانجا هم با سازوکار طراحی این مینها آشنا شده بود.
ما هنگام عملیات این مینها را در مسیر حرکت تانکهای عراقی قرار دادیم و خیلی خوب عمل کردند، بهطوریکه تشویق سردار اسماعیل قاآنی و سردار باقر قالیباف را درپی داشت. البته حمید در همان عملیات شهید شد. او دانشآموز بود و از آن دسته بچههایی که قرار بود قبل از شروع عملیات به خانه برگردد.»
مهدی فنایی آخرین نفری است که خاطرات عملیات عاشورا را برای حاضران نقل میکند. او درآن سالها نوجوان هجدهسالهای بوده است که با خواهش و اصرار، خانوادهاش را راضی کرده و راهی جبهه شده است. او هم از دلاوری همرزمانش میگوید، از آنهایی که ۳۶ ساعت را در باران شدید پیادهروی کردند تا خود را به ارتفاعات میمک برسانند، آن هم وقتی پانزدهکیلوگرم وزن کوله و تجهیزات و اسلحه همراهشان بوده است. او در این عملیات نقش آرپیجیزن را داشته و اتفاقا از عهده مسئولیتش بهخوبی برآمده است.
مهدیآقا میگوید: عملیات عاشورا جنگ تانک با تن بود. آنها با توپ تانک، بچههای ما را هدف میگرفتند. چند تن از رزمندگان پیش چشم خودم به شکل دردناکی شهید شدند. همانجا بود که حاجینعمتی آبراهی را به من نشان داد و گفت «از داخل این مسیر عراقیها را دور بزن و تانکهای آنها را هدف بگیر.» خدا را شکر با شلیک آرپیجی من، دو تانک بعثی منهدم شد و بقیه هم پا به فرار گذاشتند.
* این گزارش چهارشنبه ۳ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.