داعشیها که فقط این سالها نبوده اند. اوایل جنگ هم داعشی داشتیم؛ فقط مارکشان فرق میکرد. آن زمان لباس کومله و دموکرات به تن داشتند. خودم با چشمانم دیدم که چشمان یکی از پاسداران را از حدقه درآورده بودند، گوش هایش را بریده بودند، با سُنبه داغ تمام بدنش را کبود کرده و پوست بدنش را هم کنده بودند. داعشیهای این زمان، سر شهید حججی را بریدند و خبرش را با اینترنت، شبکههای اجتماعی و ماهوارهای اختصاصی به دنیا مخابره کردند تا از ما زهر چشم بگیرند. داعشیهای آن روزگار هم سر میبریدند، اما خیلی از شهدای سربریده آن روزها را کسی نشناخت و مظلوم ماندند؛ فرقش فقط در بود و نبود تکنولوژی بود برای نمایش «به روز» جنایت ها.
قصه حسن دروکی که هم در سالهای دفاع مقدس حضور داشته و هم سرباز مدافع حرم بوده و در هر دو جبهه نیز یادگارهایی در بدن دارد، شنیدنی است؛ اصلا حسن خیلی قبلتر از اینها قرار بود برنامه زندگی اش جور دیگری باشد؛ «قبل از اعزام به جبهه دوست داشتم بروم انستیتو و دانشجو شوم؛ میخواستم مهندس تراشکاری بشوم. در هنرستان شریعتی درس میخواندم و رشته ام ماشین افزار بود. دیپلم هنرستان را که گرفتم، سرنوشت زندگی ام جور دیگری رقم خورد.»
کاوه، اما نترس بود و به ما هم آرامش میداد. آنها شبها وارد خانه کُردها میشدند و به ما تیراندازی میکردند. محمود هم میگفت با نارنجک تفنگی آنها را بزنید. فقط ام یک داشتیم و گاهی هم سلاح کشته شدههای کومله و دموکرات را غنیمت بر میداشتیم.
هم زمان با آغاز جنگ، جوان نوزده ساله مشهدی، بعد از اولین اعزام توسط ارتش، در اولین اعزام بسیج مشهد، راهی کردستان شد؛ درست در همان گروهی که شهید کاوه حضور داشت. در کردستان، اما جنایتهای ضد انقلاب بدجور سر و صدا کرده بود. شهر بوکان تمام و کمال در محاصره آنها بود و جنایات آنها در سقز هم وحشتی عجیب ایجاد کرده بود. خانواده حسن و خیلی از رزمندههای دیگر هم دائم در دلهره بودند؛ «از سقز با منزل همسایه مان در مشهد تماس میگرفتیم. آنها هم لطف میکردند و به خانواده خبر میدادند. ۱۵، ۲۰ دقیقه دیگر اگر شانس میآوردیم و دوباره به ما خط میدادند، در حد یک سلام و احوالپرسی و اعلام سلامتی با خانواده صحبت میکردیم.»
ترس آنجا هم بود و حسن هم اصلا نمیخواهد ادای «نترس ها» را دربیاورد؛ «جنایاتشان فجیع بود و من به عنوان جوانی نوزده ساله وقتی خبر شهادت یکی از بچههای ارتش یا سپاه را به دست ضد انقلاب میشنیدم، مو به تنم سیخ میشد. شبها با تیر رسام ما را میزدند؛ تیرهایی که نور داشت و بعد از اصابت، داخل بدن منفجر میشد. کاوه، اما نترس بود و به ما هم آرامش میداد. آنها شبها وارد خانه کُردها میشدند و به ما تیراندازی میکردند. محمود هم میگفت با نارنجک تفنگی آنها را بزنید. فقط ام یک داشتیم و گاهی هم سلاح کشته شدههای کومله و دموکرات را غنیمت بر میداشتیم. آرپی جی و تانک کجا بود آن روزها!»
قرار است بیشتر درباره دفاع ازحرم حضرت زینب (س) در سوریه بنویسیم، پس به گپ و گفتمان سرعت بیشتری میدهیم. حسن بعد از اولین اعزام به عنوان بسیجی، به جرگه نیروهای کادر سپاه پیوست. آن روزها باید مثل آچار فرانسه عمل میکرد؛ یک روز کار اطلاعات و عملیات، یک روز فرمانده گردان، یک روز کادر اداری، تخریبچی، مهندسی و ادوات و خلاصه خیلی مسئولیتهای دیگر. بعد از گذر چند سال، فرمانده یکی از گردانها شد و تجربههای گران آن ایام بعدها در جبهه سوریه خیلی به کارش آمد.
او از سالهای اول دفاع مقدس تا سال ۷۰ در مناطق عملیاتی بود؛ سالهایی که ۶۰ ماهش به طور مستقیم در جبهه گذشت؛ سالهایی که در جزیره مجنون دست و پایش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و شیمیایی هم شد.
تقویم روزگار چرخید و فرمانده حسن به سال آخر خدمت رسید؛ سال ۸۸ بود که لوح تقدیر بازنشستگی را به دستش دادند. هنوز چیزی از درونش میجوشید و او راضی به خانه نشینی نبود؛ این بود که با ندای سردار شوشتری، دوباره به خدمت فراخوانده و این بار راهی سیستان وبلوچستان شد؛ «همسرم همیشه شرایط و موقعیتم را درک میکرد. دختر و دو پسرم، اما راضی به رفتن نبودند و میگفتند سالهای استراحت است و باید بمانی، اما رفتم. ولی شهادت با شهیدشوشتری و شهیدمحمدزاده قسمتم نشد. من و شهیدمحمدزاده با هم در یک کشیک حرم بودیم. آن روز من در مرخصی بودم. صبح تماس گرفت و گفت شما برو و من خودم را به کشیک شب میرسانم. اما نیامد و سعادت شهادت از من دور شد.»
رزمندگان افغانستانی لشکر فاطمیون خیلی خاکی و دوست داشتنی بودند؛ خیلی از آنها کارگر، خیاط یا بنّا بودند و تنها با طی کردن دوره ۲۵ روزه آموزش نظامی راهی سوریه شده بودند
اواخر سال ۹۵ بود که کار در سیستان به سپاه کرمان سپرده شد، اما انگار فرمانده حسن هنوز بنا نداشت بازنشسته شود؛ این شد که برای رفتن به جبهه سوریه تلاش کرد. مخالفتها بسیار بود، هم از جانب خانواده و هم مسئولان اعزام؛ «می گفتند بازنشسته شدی و نمیتوانی به سوریه بروی، اما ۶ ماه تمام دوندگی کردم تا راضی شدند.» یک هفتهای از ماه رمضان گذشته بود؛ ۱۴ تیرماه ۲ سال قبل بود که با پروازی شبانه، از تهران راهی دمشق شد. حضوری که ۴۵ روز بعد با مجروحیتش در تَدمُر همراه شد؛ «وقتی رسیدیم، خیلی زود به تدمر منتقل و به عنوان مشاور نظامی تیپ حضرت ابوالفضل العباس لشکر فاطمیون معرفی شدم.»
آن گونه که فرمانده حسن میگوید، رزمندگان افغانستانی لشکر فاطمیون خیلی خاکی و دوست داشتنی بودند؛ خیلی از آنها کارگر، خیاط یا بنّا بودند و تنها با طی کردن دوره ۲۵ روزه آموزش نظامی راهی سوریه شده بودند، اما آنها اغلب از برخی پیش داوریها گله داشتند؛ «بچههای فاطمیون ماهیانه ۳ میلیون تومان حقوق میگرفتند؛ یعنی روزی ۱۰۰ هزار تومان، در حالی که در ایران و با کارشان، روزانه ۷۰، ۸۰ هزار تومان دستمزد دریافت میکردند؛ بنابراین اصلا منطقی نبود خودشان را برای این میزان پول جلو تیر و ترکش بیندازند. توی تیپ ما رزمندهای بود که برادرش آن طرف و در خدمت داعش بود. با او تماس گرفته و دعوتش کرده بود تا به داعش بپیوندد و ماهی ۳۰ میلیون تومان حقوق دریافت کند.»
از او میخواهم از میزان امکانات جبهه خودی و دشمن بگوید و او میگوید: فاطمیون خیلی پویا و به روز شده اند؛ در کنار داعشیها که خمپاره، تانک، پهپاد و ادوات نظامی پیشرفته داشتند، جبهه خودی در سوریه هم به این امکانات تجهیز شده بود.
بچههای فاطمیون ماهیانه ۳ میلیون تومان حقوق میگرفتند؛ یعنی روزی ۱۰۰ هزار تومان، در حالی که در ایران و با کارشان، روزانه ۷۰، ۸۰ هزار تومان دستمزد دریافت میکردند؛ بنابراین اصلا منطقی نبود خودشان را برای این میزان پول جلو تیر و ترکش بیندازند
داعشی ها، اما برخلاف مواجهه مردانه جبهه خودی، تلاش میکردند علاوه بر سلاخی اسرا و افراد بی دفاع، رعب و وحشت را به اوج خود برسانند و عملیاتهای انتحاری نیز از همین دسته اقدامات بود؛ «فیلم زیبای به وقت شام فقط گوشهای از عملیات انتحاری داعش را به تصویر کشید؛ آنها وقتی حمله میکردند، هم زمان با ۵، ۶ ماشین انتحاری حمله میکردند؛ خودروهایی که تمام و کمال مجهز و ضد گلوله بود و هیچ سلاحی بر آنها کارگر نبود، به جز گلوله تانک و توپ ۱۰۶.»
در کنار مقابله هم وزن ما و داعشی ها، ایامی هم بود که آنها به مدد کمکهای آمریکاییها فرمان بازی را به دست بگیرند. او میگوید: در دوران جنگ، فرمانده گردان حرفهای تیپ ویژه شهدای لشکر ۵ نصر و با تمام تجهیزات نظامی کار کرده بودم. فرمانده لشکر فاطمیون من را با نام «ابوحسین» میشناخت و از من میخواست در بخشهای مختلف به گردان تانک، بچههای اطلاعات و عملیات، ادوات، پدافند مشاوره بدهم. اما در یکی از شبها که قرار بود عملیات بزرگی انجام بدهیم، آمریکاییها تمام اطلاعات ماهوارهای را دست کاری کردند. فرمانده تیپ ما دوباره از من خواست تدبیری برای این مسئله فراهم کنم؛ این شد که دوباره به سراغ تجربههای دوران جنگ رفتم و با استفاده از یک قطب نما، جهت یابی با ستارهها و دوربین دید در شب یک ساعت به نیروهای خودی آموزش دادم و موفق شدیم در این عملیات به پیروزی برسیم. بعد از آن بود که به شمار بیشتری از رزمندگان فاطمیون، شیوههای کلاسیک سازمان دهی عملیات نظامی را آموزش دادم.
نبرد متقابل ما و داعش در جبهههای مختلف ادامه داشت. سال ۹۶ به روایتی اوج درگیری مبارزان مدافع حرم و نیروهای داعش بود. فرمانده حسن از ماجرای جانبازی اش این گونه میگوید: ما در منطقهای میان تدمر و دیرالزور و به طور دقیقتر در شهرک گاز بودیم. قصد داشتیم تمام این شهرک را از داعش بازپس بگیریم. یکی از بچههای شجاع افغانستانی مدافع حرم که علاوه بر حضور در عملیات ها، به عنوان مترجم ما با روسها و مسئولان سوری هم فعالیت میکرد، جوانی بیست ساله بود که وسط عملیات، خودش را به من رساند و گفت که میخواهد گرای دو سنگر باقی مانده داعش را به آرپی جی زنها بدهد. او کمی جلو رفت و به درستی، گرا را به نیروهای خودی داد، اما در بازگشت از ناحیه سر مورد هدف تک تیراندازهای داعشی قرار گرفت و روی زمین افتاد. من سمت سنگرهای خودی راهی شدم، اما همان زمان خمپاره ۸۱ دشمن در نزدیکی من منفجر شد و ترکشش به پای راست من اصابت و شریانهای پایم را قطع کرد. فرمانده حسن باز هم به تجربههایی که در دوران جنگ به دست آورده بود، رجوع کرد؛ اینکه بعد از هر اصابت خمپاره و مجروح شدن تعدادی از نیروها، دشمن همان موضع را دیدبانی میکند تا با اعزام آمبولانس و نیروهای کمکی خودی، دوباره در همان نقطه آتش بریزد؛ «فریاد میزدم که هیچ یک از نیروهای خودی به من نزدیک نشود. در حالی که خون زیادی از بدنم رفته بود، کشان کشان خودم را به سنگرهای خودی رساندم. بعد هم من را به تدمر منتقل کردند و از آنجا با آمبولانس به شهر حُمص انتقالم دادند و پایم را عمل کردند و ترکش بزرگ پایم را درآوردند، اما ترکشهای ریز هنوز میهمانم هستند!»
چند روز بعد از عمل بود که حسن را به دمشق و بعد هم به بیمارستان بقیه ا... تهران منتقل کردند و بعد هم راهی مشهد شد.
وعده سردار یک ماه زودتر محقق شد و با آزادی بوکمال، تمام سوریه و عراق از لوث حضور داعش پاک شد.
چند ماهی گذشته بود. حال جسمی فرمانده حسن رو به بهبود بود. حرفهای سردار سلیمانی و وعده اش به مردم و رهبر معظم انقلاب برای آزادی سوریه و پایان کار داعش، او را برای آخرین حضور وسوسه میکرد؛ «این بار بیشتر از هر کسی دخترم مخالف بود، اما دوست داشتم در آخرین روزهای حضور داعش در سوریه، شاهد این آزادی باشم. هم رزمانم تلفنی خبر آزادی دیرالزور را داده بودند. حرفهای سردار سلیمانی هم چندی قبل از آن سند محکمی شده بود برای من. مسئولان اعزام هم مخالفت میکردند، اما بالاخره راضی شدند. یکی از اقوام به خنده میگفت که اگر این بار میروی، با شهادت برگرد؛ چه خبر است فقط مجروح میشوی!»
حسن دوباره به دمشق رسید و دوباره راهی جبهه نبرد شد؛ این بار هم در همان تیپ و این بار در شهر دیرالزور. هدف آزادی شهر بوکمال بود تا کار داعش طبق وعده سردار تمام شود. وعده سردار یک ماه زودتر محقق شد و با آزادی بوکمال، تمام سوریه و عراق از لوث حضور داعش پاک شد.
حسن حرفهای خود را اینگونه تمام میکند: مرتبه دوم که اعزام شدم، دیدم آنها برای خودشان کتاب دوران دبستان و دبیرستان چاپ کرده اند، دانشگاه ساخته اند، مکتب تأسیس کرده اند، سکه ضرب کرده اند، بیمارستانهایی در زیر زمین ساخته اند. آمده بودند تا برای همیشه بمانند.