کد خبر: ۹۶۵۹
۱۵ تير ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

دانش‌آموز و معلم زبان اردوگاه

حسین عرب طی هشت‌سال و چهارماه اسارات، زبان‌های انگلیسی و عربی را از برخی از اسرا آموخته و سپس خود در نقش معلم آن‌ها را به سایر اسرا درس داده است.

داستان زندگی برخی افراد چندلایه است. تعدادی، لایه ظاهری آن را می‌بینند و تعدادی دیگر، لایه‌های درونی و زیرین را. لایه‌هایی که اگر کنار هم قرارشان دهیم، می‌شود یک داستان بلند از گذشته که پر بوده از دلاوری‌ها، مردانگی‌ها، مهربانی‌ها، خشونت‌ها، پیروزی‌ها و حتی شکست‌ها  که در همین آدم‌ها به موازات زندگی شکل گرفته است.

حال درجریان پس‌رفتن تاریخ زندگی می‌توان به سه دهه پیش، گریزی زد که جوان‌هایمان سلحشورانه باوجود داشتن آرزو‌های زیاد، جانشان را در دست گرفته و بدون، چون وچرا و محاسبه‌های رایج، در راه اعتقاداتشان برای ملت گام برداشتند و رزمنده شدند، درست در همان روز‌هایی که ایران درگیر جنگی ناعادلانه شده بود. درحقیقت یکی از لایه‌های زندگی چنین افرادی به دوران جنگ برمی‌گردد. همچون حسین عرب، از اهالی قدیمی محله اروند که لایه‌های زندگی‌اش پر است از جسارت و شجاعت و تلاش برای پیروزی انقلاب، دلاوری در دفاع از ایران در سال‌های جنگ، دلسوزی در لبنان و ر‌نج‌هایی که طی هشت‌سال اسارت در اردوگاه‌های عراق کشیده است.

عرب، کسی است که روزی کارش را به‌خاطر شرکت در راهپیمایی‌ها از دست داده؛ اسیر فعالی که در دوران اسارت مسلط به زبان‌های عربی و انگلیسی شده و نه‌تنها به‌عنوان مترجم اسیران برای نیرو‌های صلیب سرخ کار کرده، بلکه به تعداد زیادی از اسرای دیگر نیز عربی و زبان آموخته است.

 کسی که هم‌رزم شهید چمران و کاوه بوده و این روز‌ها با‌وجود ۶۰ درصد جانبازی برای اینکه دست از کار برای کشورش نکشد، رو آورده به کشاورزی و پنجاه‌و‌هشت‌سالگی‌اش را این‌گونه می‌گذراند. او روایت‌های مختلفی از تمام لایه‌های زندگی‌اش دارد؛ اتفاق‌هایی که از ده‌سالگی‌اش که سرِ کوره‌ها درس می‌خوانده آغاز شده و به بیل‌زدن‌های امروزی‌اش روی زمین‌های کشف‌رود ختم شده است.

 

معلم اردوگاه

 

به‌خاطر شرکت در راهپیمایی از کار اخراج شدم

اصالتا بیرجندی هستم و سال ۱۳۳۷ در همان شهر به دنیا آمده‌ام. ده‌سالم بود که به‌همراه برادرم به مشهد آمدیم و کار در کوره‌های آجرپزی سمت دروی و فیض‌آباد را آغاز کردیم. همان دوران، هم کارگری می‌کردم و هم سرکوره‌ها درس می‌خواندم که از همین طریق توانستم سیکلم را بگیرم.

خانه‌مان، خانه کارگری سرکوره‌ها بود، اما بعضی شب‌ها به خانه پسرخاله‌ام محمدحسین حسنی می‌رفتم؛ مرد بی‌سوادی که در مکتب‌خانه‌ها قرآن‌خوان شده بود؛ برای همین از من می‌خواست برایش کتاب نسیم شمال را که آن دوران جزو کتاب‌های سیاسی بود، بخوانم. بعد‌از خواندن، کتاب را لای پارچه‌ای می‌پیچید و پنهان می‌کرد.

بعد‌از مدتی، دستم را می‌گرفت و به راهپیمایی می‌برد که از‌طریق همین جریانات و صحبت‌هایی که می‌کرد، با امام خمینی (ره) و هدف‌هایی که داشت، آشنا شدم. بعد از آن با خرید موتور، خودم شدم یکی از پخش‌کننده‌های اعلامیه و از اولین نفراتی که راهپیمایی‌ها را شکل می‌دادند و در آن شرکت می‌کردند.

بعد‌ از ۱۸ ماه که سروکله صلیب سرخ پیدا شد، برایمان انواع کتاب‌های آموزشی انگلیسی، عربی و... هم آوردند

بعد‌از چندسال کارکردن در همان دورانی که مشهد خیلی شلوغ شده بود، برای خودم در کوره‌های آجرپزی استاد شده بودم. هر روز برای اینکه کارگران بیکار نمانند، باید سرموقع سرکار می‌رفتم، اما شب و روزم در راهپیمایی و پخش اعلامیه می‌گذشت و تجمعی علیه شاه نبود که شرکت نکنم. برای همین مالک کوره اخراجم کرد.

بعد‌از آن به هر کوره آجرپزی که رفتم، چون جریان اخراج من را شنیده بودند، حاضر نمی‌شدند حتی به‌عنوان شاگرد مشغول به‌کار شوم. این شد که برای همیشه کار در کوره را از دست دادم.

 

دانش‌آموز و معلم زبان اردوگاه

 

 قصاب محل، تحویل ساواکم داد

عکس امام (ره) آن دوران هم به‌سختی گیر می‌آمد و اگر هم آن را دستت می‌دیدند، باید چند وقت در زندان‌های ساواک آب خنک می‌خوردی. یک روز عکسی از امام دستم رسید که از سر شوق آن را جلوی موتورم چسباندم. وقتی به خانه پسرخاله‌ام که آن روز‌ها در آریامهر بود رسیدم، یادم رفت عکس را بردارم و موتور را جلوی در پارک کردم. قصاب محل که طرفدار شاه بود، با دیدن عکس، ماموران ساواک را خبر کرده بود که آمدند و من را با خود بردند.

همان یک شب که نگهم داشتند، تلاش فراوان کردند تا حرفی از زیر زبانم بکشند، اما به دروغ گفتم «این عکس را دست بچه‌های کوچه دیده و فکر کرده‌ام از علمایی است که تازه فوت کرده و آن را جلوی موتورم چسباندم؛ چیزی هم از رهبر و امام خمینی نمی‌دانم.» با این دروغ توانستم فردای آن روز از دست پاسبان‌ها آزاد شوم.

یک روز هم کلی اعلامیه زیر لباسم پنهان کردم تا بین اتوبوس‌رانان پخش کنم؛ قرار بود آنها فردای آن روز در اعتراض به شاه اعتصاب کنند. به محض وارد‌شدن به محل، پیرمردی را دیدم که درحال واکس‌زدن کفش بود. به من شک کرد و با اشاره‌اش، چند مامور ساواک را فرستاد دنبالم. پشت این محل که اتوبوس‌رانان کار می‌کردند، کال عسکریه قرار داشت. با دیدن آن محل، از روی سیم‌های خاردار پریدم و خودم را داخل رودخانه انداختم. بعد از مزرعه نمونه آستان قدس که به‌سمت قلعه‌مرغی می‌رفت، توانستم فرار کنم، اما موفق به پخش اعلامیه‌ها نشدم.

با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته درآمدم که هرکاری برای امنیت بود، انجام می‌دادیم. مدتی نگهبان پمپ بنزین بودم. نگهبانی ادارات نیز از کار‌هایی بود که انجام می‌دادم. علاوه‌بر‌این باید خانه‌های تیمی را پاک‌سازی می‌کردیم که چندخانه را شناسایی و عاملانش را به‌صورت گروهی دستگیر کردیم.

اواخر سال ۵۸ که مشغول به فعالیت در کمیته تلگرد بودم، فردی به نام «علی‌آبادی» آمد و گفت تعدادی از بچه‌های کمیته را می‌خواهند به عنوان پاسدار صلح به لبنان اعزام کنند و شرطش هم مسلط‌ بودن به زبان عربی است.

تا من را دید، از روی فامیلم حدس زد که عرب باشم. من هم از سرِ شوخی گفتم «من از بیخ و بن عربم!» همین یک جمله باعث شد آنها فکر کنند من واقعا عرب هستم و بدون اینکه بخواهند مرا محک بزنند، به لبنان اعزامم کردند. آنجا نیروی سازمان ملل بودم و حکم ناظر را داشتم و در همین کشور توانستم عربی صحبت‌کردن را به‌خوبی یاد بگیرم.

طی ۱۰ ماه و ۱۱ روزی که آن جا بودم هرماه ۲ هزار و ۵۰۰ تومان حقوق می‌دادند. با شروع جنگ ایران و عراق کار را رها کردم و به کشور برگشتم که هنگام بازگشت ماموران ترکیه بعد از تفتیش همه چیزمان را از پول هایمان گرفته تا سوغاتی و حتی کتم را هم گرفتند و دست خالی با دوتکه لباس تنمان برگشتیم.
 

خاطره اولین ماموریت با شهید چمران

جسور بودم و سرم درد می‌کرد برای دفاع از میهن و خارج‌کردن بیگانه‌ها. دقیقا سه‌روز بعد‌از شروع جنگ با ماشین شخصی، خودم را به اهواز رساندم و به ستاد منتظران شهادت رفتم تا به میدان جنگ اعزامم کنند. چون سرخود و بدون برگه اعزام رفته بودم، نگذاشتند قدم از قدم بردارم و وقتی شوقم را در دفاع از میهن دیدند، فرستادندم به ستاد جنگ‌های نامنظم که شهید‌چمران در آن محل مسئولیت داشت.

به محض اینکه رسیدم، داد زدم من ایرانی‌ام و آمده‌ام تا بجنگم. همان‌جا نامم را نوشتند و اسلحه و دیگر وسایلم را دادند. در اولین ماموریت با دکتر چمران همراه شدم و با چند نفر دیگر، آب کرخه را انداختیم داخل دشت سوسنگرد که افتاده بود دست عراقی‌ها.

با شکست سربازان عراقی در این محل، شهیدچمران خم شد و اسلحه یکی از عراقی‌هایی را که روی زمین افتاده بود، داد دستم و گفت تا می‌توانی برای خودت خشاب جمع کن. همین حرف کافی بود تا من که نمی‌دانستم واقعا می‌توانم به وسایل عراقی‌ها دست بزنم یا نه، کوله‌ام را پر از خشاب کنم. وقتی شهید‌چمران، کوله را پر از خشاب دید، به خنده گفت: «می‌توانی با این همه خشاب راه بروی؟!»

 

معلم اردوگاه

 

 محافظ بزدل نمی‌خواهم

بعداز پنج‌ماه حضور در جبهه به‌عنوان پاسدار نیروی محافظ شخصیت‌های مهم به استخدام سپاه درآمدم و از جبهه‌رفتن معاف شدم. کارم، محافظت و اسکورت شخصیت‌ها ازجمله آیت‌الله طبسی، امام جمعه و سایر شخصیت‌ها بود، اما این چیز‌ها به‌کار من که دلم پر می‌زد برای شرکت در جنگ و محافظت از خاک و ناموس وطنم نمی‌آمد.

یک روز شهید آزادی که فرمانده‌مان بود، خودروی خدمت را داد تا تمیز کنم. بعداز تمیزکردن به محض دنده عقب آمدن، ماشین گیر کرد به درخت و کمی آسیب دید. روز بعد وقتی می‌خواستم دنبال آقای طبسی بروم، شهید‌آزادی که صحنه برخورد خودرو به درخت را دیده بود و انتظار داشت من این آسیب را به اطلاعش برسانم، با صدای بلند گفت: برادر عرب، فقط به درد موتور می‌خورد. بعد هم ادامه داد: اصلا من محافظ بزدل نمی‌خواهم؛ کسی‌که جگرش را نداشته باشد که بگوید ماشین را موقع تمیز‌کردن آسیب زده، به کار من نمی‌آید.

من که دنبال بهانه بودم تا محافظت را رها کنم و راهی جبهه شوم، با شنیدن همین جملات، گفتم «اشکال ندارد» و کلت کمری و بی‌سیم را روی زمین گذاشتم و برای همیشه کار محافظ‌بودن را بوسیدم و گذاشتم کنار. بعد هم درخواست اعزام به جبهه را دادم.

تا زمان اسیر‌شدن هم در میدان نبرد ماندم در همین مدت به‌عنوان راننده پی‌ام‌پی، مسئول خمپاره، معاون گردان ابوذر، فرمانده گردان ابوذر، فرمانده گردان امام علی (ع) تیپ ویژه شهدا و فرمانده گردان قهار در عملیات‌های مختلف از آزادسازی سوسنگرد گرفته تا بیت‌المقدس، فتح‌المبین، والفجر ۲، خیبر و‌... حضور داشتم که شش‌مرتبه مجروح‌شدن از ناحیه‌های مختلف، یادگار آن دوران است.

 

دانش‌آموز و معلم زبان اردوگاه


 

شهید کاوه نامم را گذاشته بود «شهرخراب‌کن»!

شهید‌کاوه، مرد خیلی بزرگی بود. زمانی‌که در مهاباد فرمانده بودم، یک بعدازظهر کومله‌ها حمله کردند و تا میدان آرم این شهر پیش آمدند. چند تفنگ‌دار در پادگان مستقر کردم و دستور دادم ساختمان‌های چندطبقه دور میدان را تبدیل به یک‌طبقه کنند؛ از همین طریق توانستیم کومله‌ها را از شهر بیرون کنیم.

بعد‌ این جریان، امام جمعه مهاباد در نماز جمعه انتقاد کرده بود که اگر قرار است پاک‌سازی‌ها تا این حد خراب‌کاری به بار آورد، نمی‌ارزد. شهید‌کاوه هم به‌محض دیدن این اوضاع گفت: برادر عرب، اگر قرار بود ما هم در هر پاک‌سازی مثل شما عمل می‌کردیم، دیگر شهر و روستایی نمانده بود. از همان موقع شهید به من می‌گفت: «شهرخراب‌کن»!
 

 جنازه بودم که اسیر شدم

در عملیات خیبر رفتیم که در منطقه سلیمانیه، تعدادی از تانک‌های عراقی‌ها را منهدم کنیم. ۱۶۰ نفری می‌شدیم. با پایان عملیات قبل‌از آنکه بتوانیم از آب‌های هور‌العظیم عبور کنیم، هلیکوپتر‌های عراقی سررسیدند و درگیری آغاز شد که در این جریان، آنها حتی به تانک‌های خودشان هم آسیب رساندند. از بین ۱۶۰ ایرانی فقط ۱۸ نفر ماندند و بقیه شهید شدند؛ ۱۸ نفر هم زخمی شده بودند و من هم در حد جنازه بودم.

با همین وضعیت در تاریخ چهارم اسفند ۶۲ به اسارت عراقی‌ها درآمدم. ۱۸‌روز را با کمترین منابع آب و غذایی که می‌دادند، به‌زور سرکردیم. از همان روز اول، شکنجه‌مان می‌کردند و، چون آن اوایل، خبری از صلیب سرخ نبود، تا حدود یک‌ونیم‌سال، نه من از خانواده‌ام خبر داشتم و نه آنها از من خبری داشتند که زنده‌ام یا شهید شده‌ام.

عراقی‌ها با گرفتن اسرای ایرانی، آنها را داخل شهر‌ها می‌چرخاندند تا نشان دهند چقدر اسیر گرفته‌اند؛ یک روز هم نوبت گروه ما شد. وقتی در خیابان‌های بغداد دورمان می‌دادند، مردم سنگ یا لنگه‌کفش به سمتمان پرت می‌کردند یا رویمان تف می‌انداختند.

بعد از آن با عبور از تونل وحشت که بدجور کتک می‌زدند، به استخبارات منتقلمان کردند و ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفرمان را درون فضایی شصت‌هفتاد‌متری انداختند؛ فضایی تنگ و گرم. جا نبود و هریک از بچه‌ها را که به‌خاطر شدت جراحت شهید می‌شد، گوشه‌ای روی هم می‌گذاشتیم. حتی آب و نان درستی هم نمی‌دادند. وعده‌به‌وعده یک کیسه نان می‌آوردند و از پنجره می‌ریختند روی بیماران و زمینی که پر از خون بود. باورتان نمی‌شود که از شدت گرسنگی همین نان‌ها را می‌خوردیم. من، چون مجروح بودم، توانایی حرکت چندانی نداشتم و خوب یادم است که به‌زور دستم را دراز می‌کردم و تکه‌نانی از روی زمین برمی‌داشتم که اگر خونی هم بود، با لباسم پاک می‌کردم و می‌خوردم.
 

در اردوگاه اسرا مسلط به زبان عربی و انگلیسی شدم

اصلا مشخص نبود که آزاد می‌شویم یا نه؛ حتی فرار هم غیرممکن بود؛ برای همین باید به‌نحوی خودمان را در اردوگاه‌های اسرا مشغول می‌کردیم. بعد‌از ۱۸ ماه که سروکله صلیب سرخ پیدا شد، برایمان انواع کتاب‌های آموزشی انگلیسی، عربی، آلمانی، فرانسوی و... هم آوردند.

علاوه‌براین بین اسرا دکتر و مهندس‌هایی مسلط به زبان انگلیسی و همچنین افراد معمولی و روحانیونی حضور داشتند که عربی بلد بودند. این افراد به اسرای دیگر زبان یاد می‌دادند؛ البته نه با مداد و خودکار، چون داشتن اینها ممنوع بود. با گچ روی سیمان می‌نوشتیم و یاد می‌گرفتیم. از همین طریق با نشستن پای آموزش‌های این افراد توانستم در کمتر از یک‌سال مسلط به زبان عربی و انگلیسی شوم که هنوز هم به‌خوبی همان دوران می‌توانم حرف بزنم.

بعد از آن به‌عنوان مترجم اسرا با نیرو‌های صلیب سرخ، صحبت و درخواست‌هایشان را مطرح می‌کردم.
طی هشت‌سال و چهارماه اساراتم نیز برای اینکه این دو زبان ملکه ذهنم شود و آن را فراموش نکنم، از طریق گچ و سیمان و همچنین مکالمه‌های شفاهی، به تعداد زیادی از اسرا عربی و انگلیسی آموختم.

علاوه‌براین‌ها مهارت دوخت آلبوم و کیف را نیز یاد گرفتم. وقتی که لباس‌هایمان از رنگ‌ورو می‌افتاد، نخشان را بازمی‌کردیم و از نخ آنها کیف و گیوه می‌دوختیم یا از زیلو‌های ۵۰ و ۶۰ سانتی که به‌عنوان زیرانداز می‌دادند، کیف چرمی درست می‌کردیم. حتی خلبان‌های اسیری بودند که تکه‌های چوب را با سنگ می‌تراشیدند و ماکت هواپیما می‌ساختند.

 
 

* این گزارش در شماره ۱۹۷ د‌وشنبه ۲۰ اردیبهشت ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44