کد خبر: ۹۵۷۴
۲۷ تير ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

شهید مدافع حرمی که از کربلای پنج در آرزوی شهادت بود

فرصت شهادت در نوجوانی از سید محمد حسینی دریغ می‌شود؛ جایی‌که او را در اتوبوس اعزام رزمنده‌ها پیدا می‌کنند و مانع پیوستن به برادر شهیدش می‌شوند، اما درِ شهادت سال‌ها بعد به رویش گشوده می‌شود.

فرصت شهادت در نوجوانی از او دریغ می‌شود؛ جایی‌که سیدمحمد را در اتوبوس اعزام رزمنده‌ها پیدا می‌کنند و مانع پیوستن به برادر شهیدش می‌شوند، اما درِ شهادت به رویش باز می‌شود و حسرتش سال‌ها بعد در چهل‌ودوسالگی به پایان می‌رسد؛ جایی‌که در لباس مدافع حرم بر بلندای تل قرین، آسمانی می‌شود.

سیدمحمد حسینی سه سال پیش فرصت طلایی حضور در جمع مدافعان حرم در سوریه را غنیمت می‌شمارد و با وجود همه عشقی که به زندگی و همسرش دارد، خود را به برادران افغانستانی‌اش در لشکر فاطمیون می‌رساند. در مبارزه با تروریست‌های تکفیری در جبهه سوریه، مسئولیت حساس دیدبانی را به او می‌سپارند. دیدبان با تیزبینی، مقر تکفیری‌ها را شناسایی می‌کند، اما جدیت او، مانع از مهربانی با هم‌رزمانش در استراحتگاه نمی‌شود. به این ترتیب در بین رزمنده‌های مقاومت به‌خاطر اخلاق طلایی‌اش به «سیدطلا» معروف می‌شود؛ سیدطلایی که در سنگرِ خانه هم مردی بسیار مهربان و عاشق‌پیشه بوده است. مردی که نوک قلم‌نی را به خونش رنگین می‌کند و با خط زیبایش بر صفحه سپید کاغذ، اشعار عارفانه و عاشقانه می‌نویسد و به همسرش تقدیم می‌کند.

سیدمحمد جوان، خیاط و نقاش محله رسالت، مهربانی‌اش را از مستمندان هم دریغ نمی‌کند و برایشان به‌رایگان لباس می‌دوزد.

بیش از این را از زبان بی‌بی‌فاطمه هروی بخوانید که یک سال پیش در سالروز شهادت حضرت زهرا (س)، خمپاره‌ای پهلوی همسرش را نشانه می‌گیرد و این مدافع حرم در سرزمینی شهید می‌شود که مرقد عمه اش زینب (س) در آن می‌درخشد.

 

بشنو از نی...

من و سیدمحمد نسبت خویشاوندی دوری داشتیم. او در فریمان به‌دنیا آمده بود و تا چهارده‌سالگی هم همان‌جا زندگی می‌کرد. بعد از آن با خانواده‌اش به مشهد نقل مکان کرد که دست بر قضا در یک محله، همسایه شدیم. ما با خانواده او نه‌تنها قوم‌وخویش و همسایه که دوست بودیم و رفت‌وآمد می‌کردیم.

سیدمحمد کلا آدم بی‌سروصدا و آرامی بود. شاید صدای فلوتش را بیشتر از صدای خودش می‌شنیدیم. هنرمندی‌اش در نواختن فلوت با سربه‌زیری همراه شده بود. ذاتا پسر مظلوم و باذوقی بود و به‌جز نواختن، دستی هم در نقاشی و طراحی داشت. مهر این پسر، عجیب در دلم افتاده بود. مادرم هم مثل فرزند خودش، او را دوست داشت.

نمی‌دانستم که سیدمحمد هم عاشق من شده و شرم و حیا مانع از ابراز این علاقه است. سال‌های سال این مهر پنهانی و پاک در دل من و او بود تا اینکه سرانجام ۱۳ سال پیش به خواستگاری‌ام آمد و به وصال هم رسیدیم؛ وصالی که به‌نظر من آسمانی بود. من و او دیوانه‌وار همدیگر را دوست داشتیم و در بین همه کسانی که ما را می‌شناختند، به لیلی و مجنون مشهور بودیم. ما ۱۲ سال زندگی مشترک کردیم و در این مدت لحظه‌به‌لحظه بر عشق و دوست داشتنمان افزوده می‌شد و هرروز بیشتر از روز قبل به هم علاقه‌مند می‌شدیم. اگر یک روز صدایش را نمی‌شنیدم، عجیب دلتنگش می‌شدم، این درحالی بود که مثل خیلی از مردم، توان مالی‌مان ضعیف بود. سیدمحمد، خیاطی می‌کرد و گاهی هم که کار خیاطی کساد بود، نقاشی ساختمان می‌کرد؛ یعنی زندگی با عشق و درآمد کم.

 

شهید مدافع حرمی که از کربلای پنج در آرزوی شهادت بود

 

قلم‌نی در خون

از ابراز علاقه‌اش به خودم هرچه بگویم، کم گفته‌ام. آن‌قدر عاطفه داشت که از هر فرصتی برای ابراز محبت استفاده می‌کرد. گاهی که دستش از سوزن خیاطی زخمی می‌شد و خون زیادی از آن می‌آمد، فوری قلم‌نی و کاغذ می‌آورد و قلم‌نی را در خون می‌زد و برای من شعر‌های عاشقانه و عارفانه می‌نوشت. شعر‌هایی پر از احساس که من بی‌احساس را هم به‌وجد می‌آورد. او همیشه با صدای بلند شعر‌های حافظ و سعدی و مولوی و اشعار عاشقانه و عارفانه می‌خواند و به من تقدیم می‌کرد. من ۱۲ سال با چنین مردی زندگی کردم و طعم خوشبختی را چشیدم.

 

سرزنش مادرزن!

همیشه مرا غافلگیر می‌کرد. یک بار مردادماه در سالروز تولدم، مرا به بهانه‌ای به منزل مادرم فرستاد. خودش با ذوق و سلیقه، خانه را تزیین و کیک و شیرینی و میوه تهیه کرده بود. وقتی به خانه رسیدم، فهمیدم موضوع از چه قرار است. از خوشحالی شوکه شدم. او از یک خانم کدبانو هم سلیقه بیشتری در تزیین خانه به‌کار برده بود.

دربرابر خوبی‌های بی‌اندازه‌اش، هیچ‌گاه توقعی از من نداشت و محبتش کاملا خالصانه و بی‌چشمداشت بود. در کار‌های خانه هم تا حد توان به من کمک می‌کرد. گاهی مادر من، او را نکوهش می‌کرد که «پسرم! لازم نیست این همه از زنت، حرف‌شنوی داشته باشی»، اما او لبخندی می‌زد و می‌گفت: «نه، مادرجان! خسته است دیگر؛ حق دارد. خودم انجام می‌دهم. از من که چیزی کم نمی‌شود» و این کار یک روز و دو روز زندگی ما نبود و در این ۱۲ سال هر روز این رفتار‌های نیکویش را تکرار می‌کرد.

 

خودش و خدایش می‌دانستند

آدمی که ذاتش با خوبی سرشته شده باشد، نه‌فقط برای خانواده‌اش که برای همه خوب است و خوبی می‌کند. او هم تا می‌توانست، به دیگران نیکی می‌کرد؛ البته کارهایش پنهانی بود و حتی نمی‌گذاشت من خبردار شوم، اما من زنی کنجکاو هستم و تقریبا سر از کارهایش درمی‌آوردم. یکی از کارهایش این بود که با هزینه خودش، پارچه تهیه می‌کرد و برای افراد مستمند، لباس می‌دوخت. یک نمونه‌اش را دقیقا یادم هست که بانوی مسنی بود که چند فرزند بیکار و بدون درآمد داشت. سیدمحمد برای همه آنها لباس دوخت و مطمئنم که از این کار‌ها زیاد انجام داده است؛ کار‌هایی که فقط خودش و خدایش می‌داند.

 

شهید مدافع حرمی که از کربلای پنج در آرزوی شهادت بود

 

جثه نحیف، او را لو داد

حسرتش در زندگی این بود که نتوانسته در دوران هشت سال جنگ تحمیلی به جبهه برود. حیدر، برادر سیدمحمد که چند سال از او بزرگ‌تر بود، در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیده بود. مدتی بعد از شهادت برادر، او با وجود اینکه ۱۴، ۱۳ سال بیشتر نداشته، به خانواده‌اش اصرار می‌کند که اجازه بدهند به جبهه برود، اما چون کم‌سن‌وسال بوده، به او این اجازه را نمی‌دهند.

با وجود این یک روز در همان سال‌های پایانی جنگ تحمیلی بدون اینکه به خانواده حرفی بزند، در محل اعزام نیرو به جبهه، حاضر می‌شود. تعداد رزمنده‌ها زیاد و محیط شلوغ بوده است. سیدمحمد به‌صورت پنهانی خودش را از لابه‌لای رزمنده‌ها به داخل اتوبوس می‌رساند، اما جثه نحیفش فوری او را لو می‌دهد و شناسایی می‌شود. این نرفتنش به جبهه، داغ و حسرتی بر دلش گذاشت. منتظر فرصت بود تا اینکه مجال دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) برایش فراهم شد.

 

دیگر بهانه‌ای نداریم...

سه سال پیش یک روز خوشحال و خندان به خانه آمد. پس از رفع خستگی مختصری، بنا کرد به صحبت درباره ضرورت دفاع از حرم حضرت زینب (س). نمی‌دانستم مقصودش از این حرف‌ها چیست تا اینکه به‌صراحت گفت: «اگر بهانه می‌آوریم که در زمان قیام امام‌حسین (ع) نبوده‌ایم تا از ایشان دفاع کنیم، الان که می‌خواهند قبر خواهرشان را خراب کنند، چه بهانه‌ای داریم؟»

 بعد از آن‌هم متوجه شدم که او همه کارهایش را برای رفتن به جبهه سوریه انجام داده و شناسنامه ساختگی اتباع افغانستانی هم برای خودش درست کرده است؛ شناسنامه‌ای که شهید فاتح، دوست افغانستانی‌اش، برای او به درِ منزل آورد. چند روز بعد سیدمحمد به سوریه رفت. او هر روز از آنجا تماس می‌گرفت و پیام می‌داد و مرا از اوضاع‌واحوال سوریه و خودش باخبر می‌کرد. عکس و فیلم هم زیاد می‌فرستاد. اگر یک روز صدایش را نمی‌شنیدم و عکس‌هایش را نمی‌دیدم، دق می‌کردم.

 

دوست پنج‌ساله‌ای به نام هاجر

خیلی دوست داشت فرزندی داشته باشد، اما نشد، با این حال حسرتش را به زبان نمی‌آورد تا من ناراحت نشوم. سرانجام خدا خواست و در سال‌های آخر زندگی مشترکمان باردار شدم. می‌خواستم نام فرزندمان را مهدی بگذارم، اما مهدی ما هیچ‌گاه به‌دنیا نیامد. دلیل این امر بروز یک حادثه تصادف بود و حالا سیدمحمد و سیدمهدی پیش هم هستند. گفتم از هر راهی استفاده می‌کرد تا مرا خوشحال کند؛ حتی زمانی که در جبهه سوریه بود.

او آنجا با دختر کوچولوی پنج‌ساله‌ای به نام هاجر آشنا شده بود. به من می‌گفت هاجر دوست من است. پدر این دختر، تکفیری بود و مادرش هم به‌ضرب گلوله پدر کشته شده بود. او پیش عمه‌اش زندگی می‌کرد. هاجر خیلی به سیدمحمد، علاقه‌مند و وابسته شده بود. همسرم به من گفت می‌خواهد از عمه او اجازه بگیرد و دخترکوچولو را به ایران بیاورد، اما اجل مهلتش نداد تا او هم طعم حضور بچه‌ای را در خانه‌اش بچشد.

 

از «سید طلا» تا «ننه»

در سوریه همه هم‌رزم‌هایش به او «سید طلا» می‌گفته‌اند؛ چون هم اخلاقش واقعا طلا بود و هم دو تا دندان با روکش طلایی‌رنگ داشت. در عین آرامش و کم‌حرفی، بسیار شوخ‌طبع بود و اگر کسی از او کمکی می‌خواست، محال بود دست رد به سینه‌اش بزند. آن‌گونه که فهمیده‌ام، گاهی که به رزمنده‌ها غذا نمی‌رسیده، سیدمحمد همه آنهایی را که غذا نخورده بودند، دورهم جمع می‌کرده و فوری غذایی تدارک می‌دیده است. به‌خاطر دستپخت خوب و مدیریتش در این قبیل کارها، دوستانی که با او صمیمی‌تر بوده‌اند، به‌شوخی به او «ننه» هم می‌گفته‌اند.

 

رویای صادقه

هروقت به زیارت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) می‌رفت، به من زنگ می‌زد و می‌گفت: «سلامت را به عمه بزرگ و دختر سه‌ساله امام‌حسین (ع) رساندم.» گاهی از رویاهایش برایم می‌گفت، حتی پیش از رفتن به سوریه، گاهی خواب دختربچه‌ای با مو‌های پُرچین‌وشکن مشکی را می‌دید.

 تصورم این بود که خدا قرار است در آینده فرزند دختری به ما بدهد، اما پس از شهادتش، اعتقاد پیدا کردم که این دختر کوچکی که به خواب سیدمحمد می‌آمده، همان دختر سه‌ساله امام‌حسین (ع) بوده است؛ چون سیدمحمد در سرزمینی شهید شد که حرم حضرت رقیه (س) در آن واقع شده است. محل شهادت این مدافع حرم هم در جایی بود که ابوحامد و فاتح، فرمانده و جانشین لشکر فاطمیون به شهادت رسیدند؛ تپه تل قرین.

 

شهید مدافع حرمی که از کربلای پنج در آرزوی شهادت بود

 

چون مادرش...

در این دو سالی که در سوریه بود، هر وقت پس از تمام شدن روز‌های مرخصی می‌خواست ساکش را ببندد و برود، دلم هری پایین می‌ریخت. دفعه آخر پیش چشمش گریه کردم و گفتم نرو. گفت: «از کجا معلوم اگر من کنارتان باشم، نمیرم؟ در این دو سال هیچ اتفاقی نیفتاد. رفتن و نرفتن من هم تاثیری بر اجل و آنچه خواست خدا باشد، نمی‌گذارد؛ اگر اجل باشد، ممکن است ماشینی بزند به من و همین مقابل چشم شما دردم فوت کنم.»

با این حرف‌های او آرام شدم و نمی‌دانستم که این آخرین‌باری است که او را می‌بینم. او رفت، اما از طریق پیام‌های صوتی و تصویری و متنی با هم در ارتباط بودیم. آخرین پیامش که تقریبا اواسط اسفند ۹۲ فرستاد، این بود: «عزیز دلم! عشق جانسوزت درون سینه‌ام خانه دارد، حتی اگر نباشم.» دیگر پیامی از او به دستم نرسید.

هرچه پیام می‌دادم، جواب نمی‌داد. زنگ هم که زدم، پاسخ نداد. دلشوره داشتم. به دوستش زنگ زدم. گفت: «حتما سیدمحمد به عملیات رفته است و در جایی است که آنتن نمی‌دهد.» آرام‌وقرار نداشتم. دو هفته از او بی‌خبر بودم. تماس‌ها و پیگیری‌هایم بی‌فایده بود و یک چشمم اشک و دیگری خون تا اینکه آخر اسفند به من زنگ زدند که هنگام دیدبانی روی تل قرین، خمپاره‌ای به او اصابت می‌کند و مثل مادرش فاطمه زهرا (س) از ناحیه پهلو مجروح شده و به شهادت می‌رسد. روز شهادت حضرت زهرا (س)، پیکرش به‌طرز باشکوهی تشییع شد و بعد به سوی بهشت ابدی‌اش در قطعه ۳۰ شهدای بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. سیدمحمد رفت و من ماندم و یک دنیا خاطره خوش از او...

 

سیدمحمد با من است

اکنون احساس تنهایی نمی‌کنم؛ چون سیدمحمد همیشه با من است. یادم می‌آید نوزدهم ماه رمضان بود. در بهشت رضا (ع) مراسم احیا به‌پا بود و من هم خواستم در کنار سیدمحمد، این مراسم را انجام دهم. او همیشه در شب‌های احیا، یک‌تنه دعای جوشن کبیر را با توجه به معنی و به‌صورت کامل قرائت می‌کرد. مراسم دعا و قرآن‌به‌سرگرفتن در بهشت رضا تمام شده بود و آرامستان ساکت و تاریک بود. همه رفتند. من هم تنها بودم و منتظر تا سرویسی که مرا رسانده بود، بیاید دنبالم که نیامد. می‌ترسیدم. رو کردم به سنگ قبر سیدمحمد و گفتم: «محمدجان! ببین تو کنارم هستی؛ مواظبم باش.» چند دقیقه که گذشت، صدای بچه و چند خانم که همراهشان یک مرد بود، از انتهای آرامستان آمد. آنها در آن تاریکی متوجه حضورم شده بودند و مرا هم با خودشان بردند و به سلامت تا در خانه رساندند.

 

* این گزارش یکشنبه ۲۵ بهمن ماه ۱۳۹۴ در شماره ۱۸۹ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44