تورانی| ۶ دهه از عمرش میگذرد. هر روز شادابتر از روز قبل، در تلاش و کوشش است که مبادا صبح خروسخوان که مشتری برای خوردن یک دست کلهپاچه به مغازهاش می آید، ناراضی مغازه او را ترک و بعد مغازه دیگری را انتخاب کند.
سال۱۳۲۷ به دلیل خشکسالی روستایی در کاشمر، مشهد را برای ادامه زندگیاش انتخاب میکند و پا از روستا بیرون میگذارد و همراه با چند تن از دوستان همسنوسال خود به مشهد میآید. به قول خودش «آن موقع مشهد مانند امروز نبود، فقط چند خیابان داشت آنهم در هسته مرکزی میدان شهدا.»
آن روزها حاجمحمدحسن نوری که نمیدانست برای درآوردن یک لقمه نان حلال باید دست به چه کسب و کاری بزند، به دلیل آشنا بودن با گلههای گاو و گوسفند از دوران کودکیاش و مهارت در پخت گوشت آنها به مغازه حاجاصغر کلهپز در فلکه حضرت رفت و کنار او شاگردی کرد تا شبی ۵قران دستمزد حاصلش شود.
حالا که از آن زمان سی چهل سالی میگذرد، حاجمحمدحسن با همان عشق و علاقه از ساعت ۵ بعد از نمازصبح به مغازهای که خودش توانسته با دستمزد سالها تلاش در محله کوثر شمالی امروز دایر کند، میرود.
در یک صبح دلانگیز بهاری سراغش میروم، مینشیند روبهرویم و میگوید: دختر جان، مغازه من را از کجا پیدا کردی و برای چه به اینجا آمدی؟! از چهرهاش پیداست که مهربان است. تا دلیل آمدنم را به او میگویم قبول میکند چندلحظهای وقتش را به من بدهد.
از خاطرات روزهایی میگوید که برای به دست آوردن یک لقمه نان حلال برای خود و خانوادهاش شب تا صبح کارگری مغازه حاجاصغر را میکرده و به حقوق چند قرانی که نصیبش شده، راضی بوده و خدا را شکر میکرده است چراکه همیشه معتقد بوده به اینکه شکر نعمت، نعمتت افزون کند...
چند نفر از مشتریهای همیشگیام که میدانستند اهل کاشمرم، نام ترشیزیها را به این مغازه نسبت دادند
حاجمحمدحسن، کمی از گذشته میگوید و کمی از حال. ناخودآگاه چشمم میافتد به نام مغازهاش و از او میپرسم حاجآقا، چرا مغازه شما «ترشیزیها» نامگذاری شده و همه اهل محل شما را با این نام میشناسند؟
کمی به فکر فرومیرود و میگوید: زمانی که این مغازه را دایرکردم، هیچ نامی انتخاب نکرده بودم که یک روز صبح چندنفر از مشتریهای همیشگیام به مغازه آمدند.
آنها که میدانستند من اهل کاشمر هستم، نام ترشیزیها را به این مغازه نسبت دادند و از آن روز به بعد این نام بر مغازهام ماند. با کمی تامل از او میپرسم، ترشیزیها یعنی چه؟ او در جواب میگوید: نام قدیم شهر کاشمر است.
حاجمحمدحسن نوری که به مهمان و مهمانداری اهمیت زیادی میدهد، اینطور میگوید: مهمان حبیب خداست و ازآنجاکه من هم به نوعی سفره طعام در محله پهن کردهام، سعی میکنم هرچه مشتری بخواهد به او بدهم تا راضی از سرسفره من بلند شوند.
او میگوید: فصل زمستان تعداد مشتریهایم بیشتر از تابستانهاست، چون هم هوا سرد است هم هضم این غذای سنگین آسانتر است.
این کاسب معروف محله که برای او تعطیلی و غیرتعطیلی در سال معنایی ندارد، میگوید: هر روز صبح زمانی که مشتریهایم زیاد میشوند، دو پسرم به کمک من میآیند و من را در خدمت به مشتریانم همراهی میکنند.
حاجمحمدحسن از سالهای تلاش و خدمت به مشتریهایش، خاطرات تلخ و شیرین فراوانی نیز دارد. تا از او میخواهم یک خاطره برای ما تعریف کند، با لبخندی بر لب میگوید:ای دخترجان! هر روز که کرکرههای مغازه را بالا میزنم و لامپها را روشن میکنم، خاطرات برایم زنده میشود.
بگذارید یک خاطره تلخ برایتان بازگو کنم. هیچ وقت یادم نمیرود، یک روز از خانه بیرون آمدم هنوز چند دقیقهای بیشتر از حضورم در مغازه نگذشته بود که چند نفر با زنجیر به جانم افتادند. هرچه دلشان خواست من را کتک زدند و من که دست تنها بودم، همان لحظه بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم تا زمانی که روی تخت بیمارستان چشمانم را باز کردم. از همان موقع تاکنون هنوز هم نفهمیدهام که آنها از من چه میخواستند!
چشمانم ناخودآگاه میافتد به دیگهایی که از صبح روی اجاق درحال جوشیدن است. از او میپرسم روزانه چند دیگ بار میگذاری که میگوید: در تابستان کمتر کله بار میگذاریم، اما صبحهای جمعه بیشتر مشتریها از راههای دور و نزدیک میآیند، درنتیجه کارمان بیشتر میشود.
در پایان از اینکه وقتش را در اختیار من گذاشته، تشکر میکنم و میگویم: اگر صحبتی مانده، بگویید. سرش را تکان میدهد و میگوید: متاسفانه پس از این همه سال کار هنوز بیمه من درست نشده و من با بیماری دیگر توان کار کردن مانند گذشته را ندارم.
* این گزارش چهارشنبه، ۸ خرداد ۹۲ در شماره ۵۶ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.