نجمه آخرتی| شده گاهی از خانههای سنگی شهر و هوای دودگرفتهاش با آن آدمهای سر بهگریبان و ماشینی دلت بگیرد و به امید پیدا کردن آسمانی که رنگ دیگری دارد دل به دل جاده بسپاری؟ کوچهپسکوچههای روستای چهاربرج هنوز هم حال و هوایی را که آرزو داری روبهرویت به تصویر میکشد.
کوچهپسکوچههایی که جادههای خاکی پست و بلندش تو را به خانههای صمیمی اهالیاش میرساند، خانههایی که هنوز رنگ و بوی مهربانی دارند. در هوایی که صورتت را میسوزاند آرام خاک دلانگیزش را زیر پا میگذارم و دوربینم را آماده میکنم تا گوشهگوشه فضای سرسبزش را برای همیشه ثبت کنم. چه آرامش عجیبی در بوی علفزار و صدای شیرین برهها موج میزند.
در همین افکار غرق هستم که صدایی با لهجه محلی، من را از جاده خاکی روبهرویم به پایین میکشد. «بابای مرضی یه دنه تسبیح بنداز!» سرم را به سمت صدا میچرخانم؛ صدای پیرزنی است که چادر سورمهایاش را که زیر آفتاب مستقیم روستا کمی بیرنگتر شده، دور گردنش گره زده و با دستهای زمخت مهربانش آجرهای کهنهای را میشمارد و گوشهای دیگر زمین میگذارد.
آجرها به شماره پنجاه که میرسد، پیرزن به پیرمرد سالخوردهای که با یک تسبیح بلند روبهرویش ایستاده با لهجه شیرینی میگوید: «بابای مرضی، یه دنه تسبیح بنداز!» چند دقیقهای مکث میکنم و در خطوط چینخورده پیرمرد به دقت خیره میشوم.
چهره آفتابسوخته درهم و نمکین او با کلاه پشمی قهوهایرنگ و گیوه خاکخوردهای که به پا دارد، صمیمیت روستاییها را در ذهنم ملموستر نشان میدهد. کنجکاوی اجازه نمیدهد بیشتر از این نظارهگر باشم!
کمی جلوتر میروم و دلیل کارشان را میپرسم. پیرزن کمر راست میکند و با پشت دستش خاک از پیشانی میگیرد و میگوید: داریم آجرهایمان را برای فروش میشماریم و با دستش به پیرمرد اشاره میکند و ادامه میدهد: من و مشابراهیم دیگر پیر شدهایم و نمیتوانیم به طویله رسیدگی کنیم؛ برای همین خرابش کردیم و حالا آجرهایش را قرار است به همسایهمان بدهیم.
جملهاش را کوتاه میکند و دوباره به شمارش آجرها مشغول میشود. گاهی هم در شمارش اشتباه میکند و دوباره برمیگردد سرخانه اولش... میپرسم شما سواد خواندن و نوشتن دارید؟ «نه مادر جان من حتی سواد قرآنی هم ندارم، اما شمارش را بلدم» و دوباره سرش را به کار گرم میکند.
منتظر میشوم تا سرشان خلوت شود و گپ کوتاهی با آنها داشته باشم؛ در عین حال اطراف روستا را کمی نگاه میکنم و لنز دوربینم را روی چند زن روستایی که گوشهای ایستادهاند و با هم حرف میزنند، زوم میکنم.
ناگهان یکی از آنها رو به پیرزن میگوید: ننهعباس؛ تلفن خانهات زنگ میخورد. برایم جالب است اینجا همه علاوهبر اینکه یکدیگر را به اسم فرزندشان صدا میکنند، رسم دیگری نیز بینشان جا افتاده؛ آن هم اینکه زنها را به اسم پسرشان و مردها را به اسم دخترشان صدا میزنند.
پیرزن و پیرمرد دست از کار میکشند و آرام به طرف خانهشان رهسپار میشوند و من هم با آنها همراهی میکنم. به خانه نیمه کهنهای میرسیم که کمی آنسوتر خودنمایی میکند. در، نیمهباز است و با اجازه آنها وارد حیاط خانه میشوم.
زیباست! این حیاط کوچک روستایی هیچ شباهتی به خانههای بیروح آپارتمانی ما ندارد. خوب گوشهگوشهاش را برانداز میکنم، درون باغچه کوچکش مرغ و خروسهای زیبایی مشغول دانه چیدن هستند و درست روبهرویم حمام سیمانی کهنهای جلوه میکند.
گوشه پتویی فرسوده که از درِ آن آویزان شده بر دیوار کوتاه خانه افتاده و بوی جعفریهایی که روی سفره تمیزی کنار سکو در حال خشک شدن است، فضای حیاط را پر کرده است. اینها تصویر خانهای است روستایی که البته حالا دیگر با ورود اداره ناحیه۳ شهرداری منطقه ما به چهاربرج کمکم رنگ و روی دیگری به خود میگیرد.
سکوی کوتاه خانه را بالا میروم و از پنجره داخل را نگاه میکنم. پشتیهای کوچکی که روی پتوهای سفید و تمیز به دیوار تکیه داده شده و چند فرش پاخورده دستباف نظرت را به خود جلب میکند، اما دقیقتر که میشوی، گوشه خانه درست بالای لحافوتشکهایی که با نظمی خاص زیر پارچه سفیدی پوشانده شده، طاقچه کوچکی به چشم میخورد که روی آن قرآن و گلدانی که با کدو درست شده فضایی زیبا را پدید آورده است.
صدای گفتگوی پیرمرد و پیرزن دوباره من را به داخل حیاط میکشاند، گفتگویی که لهجه و ضربالمثلهای محلی چاشنی آن شده.
دقیق نمیدانم درباره چه چیز صحبت میکنند، اما ضربالمثلی که پیرمرد با لبخند آن را بیان میکند برایم زیبا، اما ناآشناست؛ «به برقی که زن میبندد نمیتوان اعتماد کرد!» کنار مشابراهیم رنجبر که روی سکو نشسته و به دیوار پشت سرش تکیه داده مینشینم و به خطوط عمیق صورتش خیره میشوم. چشمهای پیرمرد به نقطهای نامعلوم گره خورده...
این برقی که زن میبندد یعنی چی حاج آقا؟ سوالم پیرمرد را از افکارش بیرون میکشد و با صدایی آهسته میگوید: برق یعنی وسیلهای که در جوی میگذارند تا راه آب سد شود؛ این ضربالمثل یعنی به عهدی که زن میبندد نمیتوان اعتماد کرد!
حاجخانم که در حال جارو کردن حیاط با یک جاروی علفی دستباف زیباست وقتی این حرف را میشنود، دست از کار میکشد و با خنده گره چادرش را از گردنش باز میکند و میآید کنار من و مش ابراهیم مینشیند. آرام با دست به شانه پیرمرد میزند و هرسه میخندیم.
راستی حاجخانم اسمتان را نگفتید؟ بیشتر از خودتان و زندگیتان با مشابراهیم بگویید. حاجخانم با همان لهجه شیرین و خودمانی میگوید: اسمم اشرف است و ۸۰ سال دارم. بعد به پیرمرد اشاره میکند و میگوید: ده سال از بابای مرضی کوچکترم.
بعد آهی میکشد و ادامه میدهد: من ۱۷ ساله بودم که به خواستگاریام آمد. ما چهار خواهر و سه برادر بودیم، اما ابراهیم تکپسر بود و بهجز مادرش کسی را نداشت. صحبت که به اینجا میرسد، چند نفر از خانمهای همسایه با اجازه وارد حیاط میشوند.
حاجخانم چادرش را روی سرش جابهجا میکند و میگوید: داشتم میگفتم. ابراهیم یتیم بود و روز خواستگاری با مادر و همسایهشان به خانه ما آمد. نگاهش را به نگاهم میدوزد و ادامه میدهد: با مبلغ ۱۵۰ تومان مهریه به عقدش درآمدم. ما آن زمان وضع مالی خوبی نداشتیم.
ناگهان یکی از خانمهای همسایه با خنده میگوید:، اما الان که ماشاا... نصف چهاربرج مال حاجآقاست! همان زن رو به من میکند و میگوید: خانه ننهعباس را دیدید؟ درست مثل خانه نوعروسهاست! زیبا و تمیز. رو به حاجخانم میگویم: بیشتر از زندگی و فرزندانتان بگویید. حاجآقا پیشدستی میکند و میگوید: ۶ دختر و ۳ پسر عروس و داماد کردهایم. الان ۲۷ نوه و نتیجه داریم.
۱۷ ساله بودم که به خواستگاریام آمد. الان هم ۶ دختر و ۳ پسر و ۲۷ نوه و نبیره داریم
به چشمهای حاجخانم نگاه میکنم؛ اشک در چشمان آبیاش حلقه زده. درحالیکه با گوشه چادرش اشکهایش را که برگونههایش میغلتد، پاک میکند با صدایی غمدار میگوید: یک سال پیش یکی از پسرهایمان را از دست دادیم.
همه کمی سکوت میکنیم تا آرامتر شود. برای اینکه فضا را عوض کنم، رو به مشابراهیم میپرسم چرا اسم اینجا چهاربرج است و چقدر قدمت دارد؟ پیرمرد میگوید: دختر جان این ملک چند ارباب را برده! زمانی را یادم میآید که خودمان و پدرانمان اینجا زندگی میکردیم.
مکثی میکند و ادامه میدهد: آن زمانهای دور که ترکمنتازی بود، آنها به مال و جان و ناموس مردم حمله میکردند. مردم برای جلوگیری از تجاوز آنها چهار برج در این روستا ساختند و شبانهروز عدهای در آنجا کشیک میدادند تا از مردم محافظت کنند، اما از آن قلعهها اکنون چیزی جز خاطره باقی نمانده است.
میپرسم: حاجآقا تا به حال به سفر هم رفتهاید؟ پاسخم را حاجخانم با افتخار میدهد: تا حالا چند بار با حاجآقا به سفر زیارتی رفتهایم؛ اوایل انقلاب با مشابراهیم پای پیاده به کربلا رفتیم.
ساعتم را که نگاه میکنم، عقربهها زمان دل کندن از این فضا و آدمهای مهربان را نشان میدهند. خداحافظیمان با عکس زیبایی که از حاجآقا و حاجخانم میگیرم درحالیکه دست به گردن هم انداختهاند و کنار درِ خانهشان ایستادهاند، ماندگار میشود...
* این گزارش پنج شنبه، ۱۲ اردیبهشت ۹۲ در شماره ۳۱ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.