کد خبر: ۹۳۰۰
۰۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

بی‌بی فاطمه رضایی، ۲۵ سال از همسر جانبازش پرستاری کرد

بی‌بی فاطمه رضایی، ۲۵ سال از همسر جانبازش پرستاری کرد. علی اکبر جرات همسر فاطمه خانم دوماه پس از ازدواجشان در شلمچه شیمیایی شد.

زیر سقف آبی این شهر کم نیستند آدم‌های بزرگی که بدون دل بستن به ظواهر دنیایی روزگار می‌گذرانند. آدم‌هایی که ساده از کنار ما عبور می‌کنند، بی‌آنکه وسعت بی‌آلایشی‌شان را دیده باشیم. آنهایی که یک روز زندگی‌شان آن‌قدر ماجرای به‌هم‌گره‌کرده دارد که می‌تواند برای ساعت‌ها هم که شده، مثل یک فیلم سینمایی بلند چشم هر بیننده‌ای را به تماشا بکشاند، بی‌آنکه نامی از آنها بر پرده‌ای بیاید.

اینها که می‌گوییم، سوپراستار‌های پرزرق‌وبرق سینمایی و مدل‌های مارک‌دار نیستند. هنر این آدم‌ها شاید شیدایی خالصانه‌ای باشد که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد. بگذارید با همین سطر‌ها حرف را ببریم سمت نوشتن از همسران جانبازان؛ فرشته‌های بدون بالی که از حق نگذریم، آبروی اهل زمینند و خلاصه همه خوبی‌ها.

این را تنها کسانی می‌دانند که نزدیک ۳۰ سال بدون هیچ چشم‌داشتی، روح، جسم و جان و لبخندشان را نذر سلامتی دیگران کرده‌اند. بی‌بی‌فاطمه رضایی، همسر شهید «علی‌اکبر جرأت»، یکی از همان‌هایی است که ما گفتیم، اما شنیدن ۲۳ سال رنج پرستاری از زبان خودش، لطف دیگری دارد.   

 

زندگی آقا و خانم جرأت

۱۶ سال بیشتر نداشتم که زنش شدم. فامیل بودیم و او سه‌سال از من بزرگ‌تر بود. اوایل پدرم به‌خاطر اینکه شغل مناسبی نداشت، با ازدواجمان مخالفت می‌کرد، اما عروسی‌مان با وساطت فامیل پاگرفت. درست دوماه بعد از عقدمان، در ۲۵ دی سال ۶۵ در شلمچه شیمیایی شد.

بعد از مجروح شدنش دیگر به جبهه نرفت. یک مهمانی ساده گرفتیم و رفتیم سر خانه‌وزندگی خودمان. از آن به بعد برای کار به خیلی جا‌ها سر زد، اما دوسه ماهی کار می‌کرد و پای بیمه که وسط می‌آمد، اخراجش می‌کردند. بالاخره در کارخانه نان رضوی استخدام شد و توانستیم نفسی بکشیم. تا سال ۷۵ اصلا دنبال کار‌های جانبازی‌اش نرفتیم.

بعد که فهمیدیم پرونده دارد، کمیسیون تشکیل شد و ۲۰ درصد جانبازی برایش رد کردند ولی تا سال ۸۶ که برای دومین‌بار سکته کرد و تقریبا خانه‌نشین شد، حقوقی دریافت نمی‌کردیم؛ البته ناگفته نماند پسری داشتم که سال ۷۳ در هفت‌سالگی بر اثر مننژیت فوت کرد.

بعد از آن بود که حال شوهرم خراب‌تر شد. حوصله کار کردن نداشت. بی‌دلیل عصبانی می‌شد و همه‌چیز را به‌هم می‌ریخت. بردیمش دکتر و آنجا بود که پزشکان با توجه به علایمی که داشت، تشخیص دادند جانباز اعصاب و روان هم هست. دوباره کمیسیون تشکیل دادند و ۵ درصد دیگر به جانباری‌اش اضافه کردند.

حال شوهرم هرسال که می‌گذشت، بدتر می‌شد، طوری که دیگر نتوانست سر کار برود و خودش را بازخرید کرد. می‌گفت: «کارخانه برایم مثل زندان است». بعد از آن پیکانی خرید و با همان مسافرکشی می‌کرد. مدتی که گذشت، ناچار شدیم ماشین را بفروشیم. این‌بار با پولی که برایش مانده بود، موتوری خرید تا کار کند، اما موتور، دزدی از آب درآمد و دستمان حسابی خالی شد.  

با این‌همه روزگار می‌گذشت دیگر. مجبور شد با روزی ۲ هزار تومان در یک چاپخانه کار کند. بعد هم برای مدتی به بهشت‌رضا (ع) رفت و حقوقی می‌گرفت، اما روزبه‌روز حالش بدتر می‌شد، طوری که اگر هر شب قرص‌هایش را نمی‌خورد، خوابش نمی‌برد. خیلی عذاب کشید. بالاخره هم مهر امسال وقتی ۴۷ سال بیشتر نداشت، رفت و همه‌چیز تمام شد.  

 

بی‌بی فاطمه رضایی، ۲۵ سال از همسر جانبازش پرستاری کرد

 

خودمانی با بی‌بی‌فاطمه رضایی

- در دوران جنگ از همسرتان نمی‌خواستید که به جبهه نرود؟  

چرا، بیشتر مواقع این خواسته را مطرح می‌کردم. دختر کم‌سن‌و‌سالی بودم و می‌ترسیدم شوهرم را از دست بدهم، اما او همیشه می‌گفت که برمی‌گردد.

- در تمام این سال‌ها پیش آمده یک روز از پرستاری‌اش خسته شده باشید؟  

نه، هرگز. اتفاقا همیشه می‌گفت: من باید بروم و برایت از بنیاد حق پرستاری بگیرم، اما من فقط می‌خندیدم.

- چرا خسته نمی‌شدید؟ 

چون دوستش داشتم. آدم وقتی کسی را دوست داشته باشد، هیچ‌وقت از بودن در کنار او خسته نمی‌شود، بلکه لذت هم می‌برد. مشکل همسران امروزی هم همین است که همدیگر را دوست ندارند و زندگی‌ها سر همین قضیه خیلی سخت شده.

- با هم دعوا هم می‌کردید؟ 

مگر می‌شود زن و شوهر با هم دعوا نکنند؟ ما هم مثل بقیه زن و شوهر‌ها دعوا می‌کردیم، اما سریع با هم آشتی می‌کردیم. همسرم هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد قهر طولانی بشود و بار‌ها ناراحتی‌ام را با خریدن یک شاخه‌گل از دلم درمی‌آورد.

- بهترین خاطره‌ای که با همسرتان داشتید؟ 

مسافرت به شمال بهترین خاطره من است. آن سال خیلی به من و خانواده‌ام خوش گذشت.

- بدترین خاطره چه؟ 

خاطره بدی ندارم.

- حرف آخر؟ 

سلامتی همه و طلب مغفرت برای همسرم.  

 

قاب خاطره

تشنج که می‌گرفت، همسایه‌ها می‌آمدند، می‌گذاشتیمش توی پتو، چندطبقه می‌بردیمش پایین تا آمبولانس برساندش بیمارستان. اوایل هرچندماه یک‌بار بود. بعد شد ماهی یک‌بار. این اواخر هم هفته‌ای یک‌بار... اوضاع طوری بود که حتی امدادگران هم از آمدن خسته شده بودند.

سال‌های اول که هنوز حالش خوب بود، هرهفته دست من و بچه‌ها را می‌گرفت و با هم به سینما می‌رفتیم

یک‌بار یکی‌شان گفت: «این آقاجرأت هم که هر روز دچار تشنج می‌شود». دلم خیلی شکست، اما بار آخر با پای خودش رفت. حالش که بد شد، قبل از شروع تشنج لباس تنش کرد و رفت پایین. گفتم: «تو که حالت خوب است»، اما خودش گفت: «نه، خوب نیستم.» رفتیم بیمارستان. بعد از چند ساعت بیهوش شد و سحر بود که تمام کرد.

سال‌های اول که هنوز حالش خوب بود، هرهفته دست من و بچه‌ها را می‌گرفت و با هم به سینما می‌رفتیم. بعد هم از تقی‌آباد تا شهدا پیاده می‌رفتیم و شیرنارگیل می‌خوردیم. حالا دختر و دامادم که می‌گویند بیا برویم سینما و توی خانه ننشین، می‌گویم: «نه، من آن‌قدر رفته‌ام که چشم‌ودلم سیر شده. دلم نمی‌خواهد بدون همسرم به سینما بروم.»

این خانه را خیلی دوست داشت. هر روز می‌رفت پشت پنجره و زل می‌زد به بیرون. می‌گفت: «منظره بیرون قشنگ است.» گاهی هم یک صندلی می‌گذاشت توی تراس و همان‌جا می‌نشست. من هم این خانه را خیلی دوست دارم. گاهی که می‌روم بهشت‌رضا (ع) بی‌قرار می‌شوم و برمی‌گردم. خیال می‌کنم توی خانه نشسته و منتظر من است.

* این گزارش پنج‌شنبه، ۲۱ اسفند ۹۳ در شماره ۹۲ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44