اسمهای بزرگ زیادی هستند که زیر پوست خاطرات محلههای قدیمی میروند تا رنگ فراموشی بگیرند. تقریبا چند هفته پیش بود که ما هم به طور کاملا اتفاقی با یکی از همین اسمهای بزرگ آشنا شدیم؛ وقتی دیوار یکی از مغازههای محله چهاربرج، چشمهایمان را به تماشای تصاویر مردی برد که کوچک و بزرگ او را با نام «ببر خراسان» میشناسند؛ مردی که قدیمیها هنوز قدرتنماییهای او را بهعنوان قویترین مرد جهان در «برنامه دیدنیها» به خاطر دارند.
آرشیو روزنامههای وطنی و غیروطنی زیادی هم هستند که عکس او را در پیشانی صفحه اول چاپ و از او با لقب «هرکول ایران» یاد کردهاند. علاوه بر این «خلیل عقاب»، یکی از پهلوانان نامی دهه ۳۰ مشهد که سال گذشته میهمان برنامه ماه عسل بود، در گفتن از خاطراتش گریزی به نام او و پهلوانان همدوره خودش زده است.
پهلوان حسن حسنپور را توسیها خیلی خوب میشناسند. یکی از نامداران دهههای ۴۰ و ۵۰ که معرفینامهاش، قهرمانی مردان جهان را یدک میکشد. همینها باعث شد تا ما هم به صرافت نوشتن از او بیفتیم.
اگرچه ذهن قدیمیهای محله چهاربرج یاری نمیکرد تا اطلاعات زیادی در اختیارمان قرار دهند، گزارش کوتاهی را درباره او در همین نشریه چاپ کردیم.
درست یک هفته پس از چاپ آن گزارش بود که توانستیم خانواده او را که این روزها یکی از اهالی شهر بهشت در محله گاز هستند، پیدا کنیم. مصاحبه پیشرو ناگفتههای خانواده پهلوان حسن حسنپور درباره اوست که درست در بیستوششمین سال وفاتش به چاپ رسیده است.
پهلوان حسن حسنپور فرزند حسن، ۲۸ فروردین ۱۳۱۷ در محله چهاربرج توس متولد شد. بهگفته اهالی، پدرش پیش از تولد او فوت میکند؛ برای همین نامش به عنوان یادگار روی فرزندش باقی میماند. پهلوانحسن دوره کودکی و نوجوانی را در همان محله میگذراند، اما پس از فوت مادر، راهی شهر شده و در تجارتخانه آقای طاقباز مشغول کار میشود.
مدتی را هم در مطب دکتر مجیر میگذراند. ۱۵ سال بیشتر نداشته که آشنایی با خلیل عقاب، از پهلوانان نامی آن دوره، مقدمهای میشود تا پا به دنیای ورزش باستانی، کشتی و سپس بدنسازی بگذارد؛ دنیایی که تا سالها بعد تقویم زندگی پهلوانحسن با آن ورق میخورد و نامش را تا به امروز جاودان میکند.
از همان دوران به بعد است که ورزش جزء جداییناپذیر ساعتهای زندگی او میشود. طبق روایت اهالی چهاربرج، سالها بعد وقتی بهقول معروف، میان جمع ورزشکاران آن دوره سری میان سرها درمیآورد، به بهانه شرکت در مجلس عروسی یکی از بستگان راهی خانه مادری میشود. اولین زورآزماییاش را هم در همین مجلس انجام میدهد. این قدرتنمایی، او را محبوب اهالی میکند.
خیلیها میخواهند بماند، اما او برمیگردد تا بعدها با عنوان قویترین مرد ایران و جهان پا روی سکوی قهرمانی کشورهای خارجی بگذارد. لقبهایی مثل «ببر خراسان»، «هرکول ایرانی» و «مرد آهنی» تنها تعداد انگشتشماری از تیترهایی است که روزنامههای هندی، ترکی و آلمانی در توصیف او منتشر کردهاند.
خانوادهاش میگویند: «پهلوانحسن در دوران انقلاب برای مدتی ورزش را رها میکند و بهعنوان نیروی داوطلب و فعال انقلابی در کمیته آیتا... شیرازی مشغولبهکار میشود، اما پس از پیروزی انقلاب، دوباره به سمت علاقه دیرینش یعنی ورزش بدنسازی برمیگردد.»
در کنار همه اینها یک نمایشگاه خریدوفروش خودرو در محله گاز دایر میکند تا محلی برای کسب روزی حلالش باشد. پهلوان حسنپور در پنجاهویک سالگی در حالی که در باشگاه ورزشی یکی از دوستانش مشغول تمرین بوده، بر اثر عارضه قلبی فوت میکند. ۲۰ اسفند هر سال، آخرین فصل زندگی مردی است که مردم، پهلوانیاش را بیش از قهرمانیاش میشناختند و دوست داشتند.
قدیم مردم سرگرمی آنچنانی نداشتند، برای همین معمولا زنان و مردان پای ثابت نمایشهای خیابانی بودند
بچه که بودیم، هروقت بازیمان میگرفت، پدرم دستهایش را باز میکرد و صاف میایستاد، بعد ما خودمان را به دستهایش آویزان میکردیم و تاب میخوردیم. مرد فوق العاده مهربانی بود، با اینهمه شاید برایتان جالب باشد که بگوییم یکروز وقتی از مدرسه برمیگشتیم، او را که پشت به ما ایستاده بود، در کوچه خودمان دیدیم. اول نشناختیم و ترسیدیم، طوری که چند قدم عقب رفتیم، اما وقتی برگشت، دیدیم پدر خودمان است.
یکبار پدرمان در ورزشگاه سعدآباد برنامه داشت. مادرمان دست ما را هم گرفت و برای تماشای برنامه برد. جمعیت زیادی جمع شده بودند. یک آن از لابهلای جمعیت، پدرمان را دیدیم که زیر یک ماشین است. آن روز فکر کردیم او مرده و مردم برای همین سروصدا میکنند.
پدرمان رفیقی داشت به اسم سیدضیا شیرازی. ما عموضیا صدایش میکردیم. خیلی از پدرم قویهیکلتر بود، طوری که هروقت میخواست از در وارد شود، مستقیم داخل نمیآمد و همیشه مجبور بود یکشانهای حرکت کند. آدم خیلی مهربان و به معنای واقعی کلمه پهلوان بود و میان پهلوانان و مردم آن دوره به «شیر ایران» شهرت داشت. خیلی وقت است که از او هیچ نشانی نداریم. دلمان برایش تنگ شده است و دوست داریم دوباره ببینیمش.
وقتی تازه به محله گاز آمده بودیم، مردم با دیدن هیکل پدرم وحشت کردند. میان خودشان گفته بودند بدبخت شدیم؛ یک گندهلات آمده که اگر همه مردهای کوچه هم جمع شوند، حریفش نمیشوند، اما با گذشت زمان و شناخت بیشتر او متوجه شدند که ورزشکار است و شهرت جهانی دارد. بعد از آن هروقت در کوچه و خیابان با هم روبهرو میشدیم، عذرخواهی میکردند. اینطور شد که کمکم هرجا هرکسی برای کاری گیر میکرد، در خانه ما را میزد و سراغ پدرم را میگرفت. روزی هم که فوت کرد، از تمام محلات اطراف آمده بودند. جمعیتی جمع شده بود که توصیفناشدنی است.
یکبار چندنفر با هم اختلاف پیدا کرده بودند. پدرم هم برای وساطت و پادرمیانی رفت آنجا. چندتا از همین نمایشهای زورآزمایی و قدرتنماییاش را انجام داده و با همین کار باعث حل مشکل شده بود.
قدیم رادیو و تلویزیون در همه خانهها نبود و مردم تفریح یا سرگرمی آنچنانی نداشتند، برای همین معمولا زنان و مردان پای ثابت نمایشهای خیابانی بودند. شنیدهایم یک روز پدرمان در یک زورآزمایی، یک سینی مسی را مثل کاغذ، چند تکه میکند. زنی از میان جمع فریاد میزند که باور نمیکنم تو بتوانی اینکار را انجام دهی. پدرم میگوید: «مشکلی نیست. برو سینی خانه خودت را بیاور.» زن هم میرود و یک سینی مسی قدیمی سنگین میآورد و به دستش میدهد. پدرم هم جلوی چشمهای خودش، آن سینی را تکهتکه میکند.
پدرمان این اواخر نمایشگاه ماشین داشت، اما همانطور که در خانه وسایل سنگینی مثل یخچال را مثل آب خوردن جابهجا میکرد، در نمایشگاه هم ماشینها را خودش اینطرف و آنطرف میکشید. طرف تا میرفت سوئیچ ماشین را بیاورد و روشنش کند، میدید پدرم ماشین را جابهجا کرده است. سر همین قدرتش هم خیلی از کسبه گاز دوستش داشتند و هنوز هم اسمش سر زبانشان است، طوری که ما را بهعنوان خانواده آقای پهلوان میشناسند نه حسنپور.
- با همسرتان چطور آشنا شدید؟
ما فامیل بودیم و او مرا در جشن عروسی یکی از اقوام دید و از پدرم خواستگاری کرد.
- از روزهای پس از ازدواجتان بگویید؟
خانهای در خیابان لشکر اجاره کردیم، اما از آنجا که همسرم مدام در سفر بود، پدرم خواست در کنار خودش زندگی کنم، برای همین به محله سابقمان یعنی کوچه نادری برگشتم وتا سالها بعد با پهلوانحسن در آنجا زندگی کردم.
- عجیبترین کارهایی که انجام میداد، چه بود؟
بیشتر زورآزماییهایش نمایشی بود؛ یعنی علاوه بر ورزش، جنبه سرگرمی هم داشت. مبارزه با حیوانات درنده، بلند کردن ماشین، کشیدن کامیون با دندان و رد شدن ماشینهای سنگین از روی بدنش، تنها قسمتی از قدرتنماییهایش بود.
- هیچوقت از کارهایی که انجام میداد، وحشت نداشتید؟
نه، چون میدانستم که قدرت انجامش را دارد. واقعا ورزشکار بود. مثل پهلوانپنبههای امروزی نبود که بهزور آمپول و قرص برای خودشان بروبازو درست میکنند. اصلا آن زمان چنین امکاناتی وجود نداشت. فقط ورزش میکرد و غذای سالم میخورد.
- یعنی شما ناچار بودید زیاد آشپزی کنید؟
نه، همسرم به هیچوجه آدم پرخوری نبود. اتفاقا خیلی هم کمغذا بود. او میوه زیاد میخورد. فالوده هم خیلی دوست داشت. کار من هم در تابستانها مدام پختن شیشلیک بود و درست کردن فالوده. بیشتر بهدنبال مصرف غذای سالم بود تا پرخوری؛ مثلا همیشه روغن حیوانی میخورد و هر صبح به کلهپزی محله میرفت. این را هم بگویم که اصلا چای نمیخورد. میگفت: «آب جوشیده خیلی سالمتر است».
- عصبانی هم میشد؟
مگر آدمی که عصبانی نشود، هم وجود دارد؟ او هم عصبانی میشد، اما هرگز از زور بازویش برای ضعیفکشی استفاده نکرد. هیچوقت به یاد ندارم بچههایمان را دعوا کرده باشد، چه برسد به اینکه بخواهد کتکشان بزند. خیلی که بیحوصله میشد، مرا صدا میکرد و میگفت: «بیا بچهها را ببر، دارند اذیتم میکنند.»
- شما هم اهل ورزش بودید؟
بله، بعد از ازدواج با پهلوانحسن بر اثر آموزشهای او، من هم ورزش کردن را شروع و اتفاقا با او در چند نمایش هم شرکت کردم، اما بعد از اینکه صاحب فرزند شدم، دیگر ادامه ندادم.
- از سختترین روزهای زندگی با همسرتان تعریف کنید؟
سختترین روزها نبودنش بود، چون همسرم ناچار بود برای شرکت در مسابقات قهرمانی جهان و اجرای برنامههای مختلف، مدام در سفر باشد.
- میدانید چند عنوان قهرمانی دارد؟
نه، عناوین زیادی داشت که خاطرم نیست. در مسابقات زیادی مثل قهرمانی کشورهای چکاوسلواکی سابق، اتریش، مجارستان، آلمان و هند شرکت کرد. در مسکو، قهرمان جهان شد و مدال قویترین مرد را هم از دست سفیر پاکستان دارد.
- بعد از فوت همسرتان چه کردید؟
باید چه میکردم؟ روی پای خودم ایستادم، صبح تا شب کار کردم تا بتوانم بچههایم را از آبوگل دربیاورم؛ البته غیر از این دو دختر، یک پسر هم داشتم که دانشجو بود و درس میخواند. همان دوران توی جاده گرگان تصادف کرد و فوت شد.
- از خاطرههایتان بگویید؟
زندگی همهاش خاطره است. نمیشود یک قسمتش را جدا و برای دیگران تعریف کرد. زندگی تلخ و شیرینش با هم میگذرد، اما اگر بخواهم کلی بگویم، باید بنویسید از همسرم خیلی راضی هستم. مرد خوبی بود و ما خوشبخت بودیم.
حسین قاسمی یکی از کسبه خیابان گاز است که ۱۵ سال رفاقت با پهلوان حسنپور را یکی از افتخارات خودش میداند و میگوید: «بهقول معروف، رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم. پهلوان، مرد شیرینی بود و یکی از خصلتهایی که دوستداشتنیترش میکرد، بلندنظری و مناعت طبعش بود.
هرگز اسیر مال دنیا نمیشد و از کنار آن بهراحتی عبور میکرد. اهالی محله برایش احترام زیادی قائل بودند، برای همین خیلیها وقتی برای خرید یا فروش ماشین به ما مراجعه میکردند، هر قیمتی که او برای ماشین درنظر میگرفت، قبول میکردند و روی حرفش حرف نمیزدند. همین هم باعث میشد تا عدهای سودجو همیشه از این مسئله سوءاستفاده کنند؛ مثلا گاهی یکی میآمد و میگفت: «حالا که همه حرفت را قبول دارند، ماشین را زیر فی بازار به ما بفروش و پورسانتش را بگیر»، اما هرگز ندیدم به این دست بازیها تن بدهد و حرامخوری کند.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۱ اسفند ۹۳ در شماره ۹۲ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.