کد خبر: ۹۲۶۳
۰۷ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

پدربزرگ قصه‌گوی محله امیریه

منوچهر رضا نامش را نه اما چهره‌اش را خیلی ها می شناسند، وقتی عصرهای هر تابستان یک نیمکت چوبی و یک جلد کتاب بهانه‌ای می‌شود تا بچه‌های امروزی، طعم قصه‌خوانی پدربزرگ‌های قدیم را تجربه کنند.

پشت پنجره‌های ریز و درشت شهر، توی پستی‌هاوبلندی‌های زمانه‌ای که می‌رود تا همه قشنگی‌های گذشته را توی آلبوم خاطراتش جا دهد، در میان نسلی که اسم زیبایی‌هایِ زندگی‌اش را نوستالوژی می‌گذارد و از آن با پسوند «یادش به‌خیر» حرف می‌زند، هنوز هستند کسانی که مهربانی آدم‌هایِ قدیم را در چشم دیگران به‌تماشا بگذارند.

مهندس منوچهر رضا یکی از همین افراد است. نامش را شاید نه، اما چهره‌اش را خیلی‌ها می‌شناسند، وقتی عصر‌های هر تابستان یک نیمکت چوبی و یک جلد کتاب بهانه‌ای می‌شود تا بچه‌های امروزی، طعم قصه‌خوانی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های قدیم را در بی‌حوصلگی زندگی‌های پردغدغه این سال‌ها تجربه کنند.

این کار او شاید در نگاه اول یک هم‌نشینی ساده با بچه‌ها باشد، اما اگر پای حرف‌هایش بنشینید، می‌بینید برای تشویق بچه‌ها به مطالعه و افزایش سرانه مطالعه، راهکاری را پیش پای مسئولان گذاشته که شاید خیلی از آنان تنها حرفش را زده‌اند؛ موضوعی که بار‌ها تیتر یک روزنامه‌‍‌ها شده و خیلی‌ها برایش نظریه‌های بلندبالایی نوشته‌اند.

در کنار همه اینها چه کسی است که نداند تشویق بچه‌ها به مطالعه، یکی از راه‌های آگاهی‌بخشی و دور کردن آنان از انواع بزه‌های اجتماعی است؟ این سطر‌ها را بگذارید پای بچه‌هایی که ناچارند برای سرگرم کردن خودشان در مکعب‌های کوچک آپارتمانی، پای انواع برنامه‌های غیراستاندارد و کسل‌کننده تلویزیونی یا انیمیشن‌ها و بازی‌های کامپیوتری بنشینند و هیچ‌گاه گوشی برای شنیدن حرف‌هایشان نباشد یا در تنهایی کودکانه‌شان، صدایی به خواندن قصه بلند نشود.

ما نظیر این بچه‌ها را کم ندیده‌ایم. حالا یکی هست که همه این مرز‌ها را شکسته و توانسته است برای چندساعت هم که شده، لبخند را روی صورت آنان نقاشی کند. اهالی محله امیریه این روز‌ها مهندس منوچهر رضا را با نام پدربزرگ قصه‌گوی محله می‌شناسند؛ پدربزرگی که روز‌های گرم سال در پارک برای بچه‌ها قصه می‌خواند.

با آنان حرف می‌زند و برایشان از صلح می‌گوید و دوستی؛ پدربزرگی که در دوران جوانی‌اش، یکی از دانشجویان نمونه دانشگاه تهران و مهندس مکانیک کارخانه‌های آلمانی بوده. مدتی سمت ریاست فدراسیون دوچرخه‌سواری را داشته و حتی سال‌هایی را به عنوان دبیر تحریریه در روزنامه اطلاعات دهه ۳۰ قلم زده است.

 

درباره مهندس منوچهر رضا

متولد سنه ۱۳۰۹ در محله سنگلچ تهران است؛ جایی که هنوز هم به همین نام شهرت دارد. دوره ابتدایی و دبیرستان را در دارالفنون به پایان می‌رساند و حوالی سال‌۳۳ با قبولی در رشته مهندسی مکانیک، وارد دانشگاه تهران می‌شود؛ جایی که چهار سال بعد با گرفتن مدرک، او را راهی کار در یک شرکت آلمانی می‌کند. مدتی را به‌عنوان کارآموز در شرکت ام‌آی‌ای می‌گذراند، اما با وجود پیشنهاد‌های گوناگون شغلی، دلتنگی برای سرزمین مادری یا به‌قول خودش حب وطن، او را دوباره به مرز‌های ایران و کار در وزارت صنایع‌ومعادن می‌کشاند.

ازدواج می‌کند و به زندگی در روز‌های خوب ادامه می‌دهد تا اینکه در سال ۵۱ بنا به‌درخواست خودش بازنشسته می‌شود. این گوشه‌ای از زندگی منوچهر رضاست. یکی از هم‌محله‌ای‌های ما در خیابان امیریه که این روز‌های زمستان، ۸۵ سالگی‌اش را پشت سر می‌گذارد ولی با این حال هنوز هم خودش را بازنشسته نمی‌داند.

این را می‌شود در گریزی که به خاطراتش می‌زند، به‌روشنی دید، وقتی می‌گوید: «به جز دانشجویی هم‌زمان در چهار نقش مختلف دیگر هم در جامعه مشغول‌به‌کار بودم. در وزارت صنایع کار می‌کردم. مدتی را هم در نقش روزنامه‌نگار، در روزنامه اطلاعات قلم زده‌ام. در کنار همه اینها فوتبال بازی می‌کردم و عضو تیم شاهین سابق بودم. به‌قول امروزی‌ها خوب توپ می‌زدم، به طوری که پس از مدتی به تیم ملی دعوت شدم، اما از شما چه پنهان از آنجایی که برای خودم چشم‌انداز‌های بلندتری ترسیم کرده بودم، عضویت در تیم ملی را نپذیرفتم.

قدیم فوتبال مثل حالا نبود و ورزش شغل پردرآمدی محسوب نمی‌شد. حتی ماهی ۵ تومان هم برای سفر یا خرید کفش و لباس ورزشی هزینه می‌کردیم.

من سعی می‌کردم در هر نقطه که قرار می‌گیرم، از هیچ تلاشی کوتاهی نکنم و بهترین باشم؛ برای همین حتی در دوره استخدام تا بازنشستگی علاوه بر مسئولیت‌هایی که به من محول شده بود، تدریس به ۲۰۰ جوان کارآموز را هم برعهده گرفتم. حالا هم که در روز‌های گرم سال در پارک برای بچه‌ها قصه می‌خوانم و ساعت‌های خوشی را در کنار آنان تجربه می‌کنم.»

 

حکایت قصه‌گو شدن منوچهر رضا به روایت خودش

قصه از اینجا شروع شد که چندسال پیش، من در محله جلال آل‌احمد زندگی می‌کردم. نزدیک منزلم پارک بزرگی وجود داشت که اغلب پاتوق جوانان بود. هر روز می‌توانستی تعداد زیادی از آنان را ببینی که در پناه درختان مشغول استعمال موادمخدر یا قمار هستند.

در پارک بچه‌ها را دور خودم جمع کردم و با تشویق کردن و دادن جایزه، پای شنیدن قصه نشاندم

دردآورتر اینکه همیشه می‌دیدم بچه‌ها با نگاه‌های پرسشگرانه و کنجکاو می‌ایستند و رفتار آنان را تماشا می‌کنند. حتی گاهی‌اوقات وقتی از کنار بچه‌ها عبور می‌کردم، متوجه می‌شدم صحبتشان با حرف موادمخدر گل انداخته است. با خودم فکر کردم چه می‌شود کرد تا آنان را سالم نگه داشت و با زبان کودکانه از خطرات موجود در جامعه آگاهشان کرد؟ دیدم بهترین راه، مطالعه کتاب است.

همین شد که آنها را دور خودم جمع کردم و با تشویق کردن و دادن جایزه، پای شنیدن قصه نشاندم. کم‌کم تعداد بچه‌ها بیشتر شد. وقتی بچه‌ها دورم حلقه می‌زدند، ابتدا به آنها می‌گفتم هرگز  با هم دعوا نکنند و دوست باشند. بعد حرف را به موضوعات مختلف می‌کشاندم و برایشان کتاب می‌خواندم.

چندباری هم آنان را تشویق به نوشتن انشا کردم؛ مثلا یک‌بار به بچه‌ها گفتم: «بنویسید بهترین پدر دنیا کیست؟». مدتی بعد ۵۰ دست لباس خریدم و مسابقه‌های مختلفی مثل اسکیت و دوچرخه‌سواری برایشان برگزار کردم.

به‌مرور زمان خانواده‌ها با کار من آشنا شدند. خیلی‌ها هر روز می‌آمدند در منزل و تشکر می‌کردند. عده‌ای هم می‌گفتند: بچه‌هایشان دیگر پای بازی‌های کامپیوتری نمی‌نشینند، دعوا نمی‌کنند و پرخاشگری‌های سابق را ندارند.

فقط منتظرند شما به پارک بیایید و برایشان قصه بخوانید. سه‌سال پیش ناچار به اسباب‌کشی شدم، اما این نقل‌مکان مانعی برای کتاب‌خوانی من نشد.

به محله امیریه که آمدم، دوباره به نزدیک‌ترین پارک محله رفتم، مثل سابق بچه‌ها را دور خودم جمع کردم و برایشان قصه خواندم. حتی به خانواده‌هایشان کتاب امانت می‌دهم تا مطالعه کنند. این‌طور شد که من پدربزرگ قصه‌گوی بچه‌ها شدم و حالا برای خودم کلی نوه دارم.

 

خودمانی با مهندس منوچهر رضا

- سرگرمی این روزها؟

تماشای فوتبال و قصه خواندن برای بچه‌ها.

- طرفدار کدام تیم هستید؟

بیشتر به فوتبال خارجی علاقه دارم، اما در بین تیم‌های وطنی، پرسپولیس را دوست دارم.

- اولین‌باری که سینما رفتید؟

سال ۱۳۱۷ یکی از نمایش‌های کمدی چارلی‌چاپلین بود.

- کتابی که دوست دارید؟

آیینه حجازی و تاریخ ادبیات ایران.

- اهل تماشای تلویزیون هستید؟

نه، مطالعه را ترجیح می‌دهم.

- یعنی هیچ‌کدام از برنامه‌های تلویزیونی را دوست ندارید؟

نه، هم دوره‌ای‌های ما همه رفته‌اند. از قدیمی‌های تلویزیون دیگر کسی باقی نمانده که مرا پای برنامه خودش بنشاند.

- در دوره کاری و ورزشی‌تان چه سمت‌هایی داشته‌اید؟

در تهران به‌عنوان کارمند وزارت صنایع‌ومعادن و متخصص تاسیسات مکانیکی کار کرده‌ام. در زمان دانشجویی به‌دلیل اینکه دانشجوی فعالی بودم، ابلاغیه‌ای از وزارت فرهنگ دریافت کردم مبنی بر اینکه دبیر دبیرستان‌های پایتخت باشم و سمت مدیردروسی را به‌عهده بگیرم، اما به‌دلیل مشغله‌های بسیار کاری، این مسئولیت را قبول نکردم.

پس از آن مدتی هم در سمت رئیس فدراسیون دوچرخه‌سواری فعالیت کردم. در یک شرکت آلمانی‌ایرانی به نام «آفتاب شرق»، استاد دیزل و مسئول فروش بودم. بعد‌ها هم که به مشهد آمدم، نمایندگی رنگ دو برند معتبر را داشتم و تا همین چندسال پیش مشغول‌به‌کار بودم.

- اگر بخواهید زندگی را تعریف کنید، چه می‌گویید؟

زندگی حادثه‌ای زودگذر است و تنها کسی می‌تواند این حادثه را به سرانجامی خوش برساند که تلاش و جدیت در کار‌ها را سرلوحه خود قرار دهد.

- فکر می‌کنید شهرداری می‌تواند چه کمکی به شما برای بهتر شدن این رویه کند؟

اتفاقا چندوقت پیش به شهرداری مراجعه کردم و از مسئولان آن خواستم تا نشریه‌های مذهبی و فرهنگی را که برای بچه‌ها به چاپ می‌رسد، در قالب یک کتابخانه سیار در اختیار آنان قرار دهند. ابتدای امر گفتند: درصدد انجام این مهم هستند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

حالا هم همین را می‌خواهم و گمان می‌کنم ایجاد کتابخانه‌های سیار برای بچه‌ها در پارک، می‌تواند بسیار جذاب باشد. از طرف دیگر این راهکار می‌تواند آنان را به کتاب‌خوانی تشویق کند. این مسئله به‌تن‌هایی می‌تواند آنان را در مقابل بسیاری از آسیب‌ها مصون نگه دارد.

 

منوچهر رضا را این روزها به نام پدربزرگ قصه‌گوی محله امیریه می‌شناسند

 

آن ۲۰۰ کتاب ارزنده

زمانی که در روزنامه اطلاعات کار می‌کردم، مدتی به‌عنوان دبیر یکی از بخش‌های تحریریه مشغول به کار بودم و این‌طور شد که به وزارت فرهنگ‌وورزش راه پیدا کردم. ریاست وزارتخانه را در آن دوره دکتر محمود مهران به عهده داشت. یک روز در دیداری که با او داشتم، گفت: «تعدادی از همکاران شما وقتی به اینجا راه پیدا می‌کنند، توقعاتی دارند. شما چطور؟»

در جوابش گفتم: من هیچ توقعی از کسی ندارم و کاملا سالم زندگی می‌کنم. تنها درخواستم از شما این است که کتابی را به‌عنوان یادگار برایم امضا کنید. دکتر هم کتابی را امضا کردند و به دستم دادند.

چندروزی از این دیدار نگذشته بود که نامه‌ای به دستم رسیدو طی آن آقای رئیس حدود ۲۰۰ کتاب ارزنده و نفیس نظیر تاریخ بیهقی، تاریخ ادبیات ایران، آینه و امثالهم را که بیشتر آنها جزو انتشارات وزارتخانه محسوب می‌شد، به من هدیه کرده بود. بیشتر این کتاب‌ها هم‌اکنون در کتابخانه شخصی من موجود است و آنها را به‌عنوان امانت به همسایه‌ها و اهالی محله می‌دهم تا مطالعه کنند.

 

زیر سایه همسرم هستم

سال گذشته که مشغول تحقیقی درباره آداب و رسوم و فرهنگ مردم مشهد بودم، متوجه شدم زنانی که با همسرشان در خیابان راه می‌روند، همیشه یک گام عقب‌تر از همسرشان قدم برمی‌دارند. این برایم جای سوال داشت، چون زنان تهرانی اغلب شانه‌به‌شانه مردانشان حرکت می‌کنند.

یک روز از خانمی درباره این مسئله سوال کردم و او جواب بسیار زیبایی به من داد که هیچ‌وقت از خاطرم نخواهد رفت. او گفت: «شوهرم حامی من در زندگی است و من در پناه او زندگی می‌کنم. برای همین همیشه سعی کرده‌ام برای احترام هم که شده، جلوتر از او قدم برندارم و طوری در خیابان راه می‌روم که این زیر سایه همسر بودن، نمود داشته باشد.»

 

دیگر کسی افغانی صدایش نکرد

خاطرم هست دوسال گذشته یک دختر مهاجر افغان، عصر‌ها به پارک می‌آمد، اما هیچ بچه‌ای با او بازی نمی‌کرد و گاهی عده‌ای از آنان به‌تمسخر او را افغانی صدا می‌زدند. همین باعث شده بود که آن دختربچه بسیار گوشه‌گیر و منزوی بشود. یک روز همان‌طور که آرام در گوشه‌ای نشسته بود، رفتم و کنارش نشستم.

بعد از کمی صحبت یکی از پیراهن‌هایی را که برای دیگر بچه‌ها خریده بودم، به او هدیه کردم. شب‌هنگام پدر آن دختر آمد در منزل و از من خواست تا درمورد هدیه‌ای که به دخترش دادم، توضیح بدهم. از حرف‌هایش متوجه شدم که دچار سوءتفاهم شده. خیلی آرام او را دعوت کردم به داخل بیاید تا با هم صحبت کنیم.

ماجرای قصه‌گوشدنم را برای آن مرد مهاجر و نیتم از هدیه را کاملا توضیح دادم. حتی انشا‌هایی را که بچه‌ها برایم نوشته بودند، به عنوان نشانی آوردم. بعد به او گفتم: «قصدم تنها تشویق بچه‌ها به مطالعه و دور کردن آنها از انحراف‌های اجتماعی است، نه چیز دیگر.» آن مرد بعد از شنیدن حرف‌هایم بسیار خوشحال شد.

عذرخواهی کرد و بیرون رفت. از آن به بعد آن دختر هم به گروه بچه‌های من در پارک پیوست و همین ماجرا، موجب دوستی او با دیگر هم سن و سالانش شد، زیرا من به بچه‌ها توضیح دادم که ایرانی‌ها و افغانی‌ها زمانی در مرز‌هایی مشترک زندگی می‌کردند و ما دارای یک فرهنگ، مذهب و زبان واحد هستیم. شاید باور نکنید، اما بعد از حرف‌های من دیگر کسی آن دختربچه را افغانی صدا نکرد.

* این گزارش پنج شنبه، ۱۴ اسفند ۹۳ در شماره ۹۱ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.  

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44