اگر آدم روبهروی شما، محمود واعظی باشد حتما کاری که در شهرآرامحله میکنید برایش جالب است، چون او را به یاد روزهایی میاندازد که رایزن فرهنگی ایران در قطر بوده است.
همان روزهایی که به مردم محلات ایرانینشین سر میزده تا از زندگیشان بشنود و در حد توان، گرهی از کارشان بگشاید. در چنین فضایی اینکه او دکترای تخصصی علوم قرآنی و حدیث دارد، دورههای مکالمه پیشرفته زبانهای انگلیسی و عربی را گذرانده و سالهاست که در دانشگاهها تدریس میکند و تالیفات زیادی هم دارد، به اندازه بچهمحل بودنش با ما اهمیت ندارد.
آدم دوری نیست؛ بهیاد میآوریدش، کافی است برگردید به دهه چهل خورشیدی و منطقه ثامن تا او را در شمایل یکی از بچههای همینحوالی پیدا کنید وقتی سوار بر دوچرخه پدرش از کوچهها میگذرد.
نیمقرن از روزهای خطوط بالا میگذرد و ما بهجای کودکی دیروزی، به یک میان سالمرد امروزی رسیدهایم؛ رسیدهایم به دکتر محمود واعظی که در یکی از همین کوچهگردیهای شب زندهدارشب خاطرات پیدا شد و با هم سری کشیدیم به دیروز، به سرودخوانی بچههای مدرسه جوادیه مرحوم عابدزاده، به بساط کوچک خیابان طبرسی، به شعار دیوارهای منطقه و نسل همسایههای خورشید.
برای محمود امروز سالهای زیادی گذشته؛ از آخرین قدمزدن در محلههای اطراف حرم که برمیگردد، میگوید: خیلی عوض شده، از روابط خانوادگی گرفته تا روابط اجتماعی و سیاسی مردم! در این سه دهه اخیر به نظرم یک جهش داشتهایم که مردم و اینجا را بسیار تغییر داده است.
او پا گرفته در روزگاری است که محله در زندگی مردم نقش بسیار پررنگی داشت. ۵۱ سال قبل در محلهای که چیزی از آن نمانده؛ «انتهای کوچه جوادیه پایین خیابان که به دیوار شهر مشهد منتهی میشد و یکطورهایی آخر شهر بود؛ محلهای سنتی، خاکی و فقیرنشین. خط آهن تازه داشت کشیده میشد و زمینهای اطرافش را ما زمین بازی کرده بودیم.»
یاد دیروز که زنده میشود جلسات قرآن منطقه ما نخستین اتفاقی است که پسر ۵۱ ساله ثامنی در بازیابی خاطراتش بهیاد میآورد؛ «جلساتی بود که پدرم مرا میبرد. پیرمردی بود به اسم استاد قاضی در همین کوچه رضائیه که به ما قرآن یاد میداد. جلسه قرآن حاجحسین خروسی هم بود؛ خودش قاری قرآن بود و خیلی اهتمام داشت به آموزش ما، شبهای دوشنبه یا سهشنبه میرفتیم خانه ایشان و شبهای جمعه منزل استاد قاضی.»
بعدها آقای ابریشمکار، پسر کوچک و طلبه ابریشمکار بزرگ که یک ماستبندی نزدیک مسجد حاجآخوند دارد به همراه آقای کریمی که از لباسفروشهای آن زمان فلکه طبرسی است، نشستهای قرآنی دیگری راه میاندازند که به نقشپذیری محمود نیز منتهی میشود؛ «من مداح آن جلسه بودم.»
بهیادماندنیهای زندگی محمود کم نیست؛ یکیاش برخوردهای بزرگان دیروز محله است که رنگ زندگی امروز او از آن است؛ «یکبار بههمراه یکی از فامیلها رفتیم جلسه قرآنی آقای کریمی. منکه خواندم گفت: آفرین بچه، آفرین پسر خوب. بلند شد که «من باید یک جایزهای به شما بدهم»
پیرمرد ریزنقشی بود. این جیب را بگرد و آن جیب را تا یک خودکار سبز بیک بیرون آورد. با سلام و صلوات رفتم خدمتشان. من را بوسید و خودکار را به من داد ولی باور نمیکنید که همین خودکار الان برای من بیشتر از یک ماشین مدل بالا ارزش دارد.»
به قول واعظی شیرینی این جایزه جلوی جمع خیلی زیاد است؛ «میتوانست خودکار را بدهد به دیگران، دستبه دست به من برسانند، اما من را برد جلوی جمع، این کار واقعا انگیزه من را زیاد کرد. اگر امروز من از دوجا دکترای علوم قرآنی دارم، مدیون همان خودکار سبز چهل سال پیش هستم که در یک جلسه محفلی گرفتهام.»
پدرم یک ضربالمثل داشت که میگفت باباجان همیشه دواسبه کار کن که فردا بهدردت میخورد
پدر که از طلبههای اهل منبر است و از شاگردان مرحوم اسکافی بزرگ، معتقد است مدرسههای آن روز برای فرزندش آنطور که باید خوب نیست. این است که از سال دوم، محمود میشود شاگرد مدرسه جوادیه مرحوم عابدزاده و به لطف صدای خوبش، تکخوان سرودهای مدرسه. «روی حوض مهدیه را میپوشاندند و ما روی آن دور یک میکروفن که از بالا آویزان میشد جمع میشدیم. دور تا دور هم که حجرههای مهدیه بود و قفس قناریها که تا صدای ما بلند میشد آنها هم لابهلای خواندن ما میخواندند.»
محمود واعظی انگار که دوباره کودک روی حوض تختهپوش مهدیه باشد، صدا صاف میکند به خواندن:.
چون نیمه ماه آمد، بقیها... آمد، فرزند زهرا (س)، مهدی (عج)، دلدار دلخواه آمد، آه
از شوق امام زمان، دستی بردارم به سوی آسمان...
پدر محمود، علاوه بر طلبگی، برخلاف خیلی از هممسلکان خود شهریهای از حوزه نمیگیرد، او نقاش ساختمان است و بهپسرش توصیه میکند «هم درس بخوان، هم کار یاد بگیر و هم هنر بلد شو.»
اگر برگردید به آن روزها میبینید که او با هنر خوشنویسیاش که بهلطف بودن در مدرسه جوادیه استخوان گرفته بود، کسبی برای خود راه انداخته و دستش به دهانش میرسد. «سال اول دبیرستان خوشنویسی شغل من شده بود بهگونهای که از این سال دیگر از پدرم پول توجیبی نگرفتم.
معرق را هم بلد شده بودم؛ اسامی الهی و ائمه را با چوب درمیآوردم و میچسباندم روی پارچه و همین تابلوهای کوچک را ۵ تومان میفروختم. تابستان کارم همین بود. میآمدم خیابان طبرسی نزدیک مغازه پدرم بساط میکردم و تابلوهایم را میفروختم.» میخندد و میگوید: «آن زمان ماموران سدمعبر شهرداری نبودند که بساط ما را جمع کنند، اما یک مشکل بزرگ داشتم، گاهی بچهمحلها میآمدند و لگد میزدند کاسهکوزه ما را بههم میریختند و فرار میکردند؛ ما هم که خیلی بزنبهادر نبودیم بساطمان بههم میریخت.»
یکی دوسال این بساط کافی است تا معرق اسامی، جایش را به تابلوهای بزرگتر بدهد، حالا نوبت اهالی است که به سراغ او بیایند. «بساط کوچک من آرام آرام تابلوسازی شده بود. مردم سفارش میدادند و من برایشان میساختم. به نقاشی هم خیلی علاقهمند بودم و تابلو میکشیدم و به زائران میفروختم.»
محمود جوان سالها با همین تابلوسازی و نقاشی امرار معاش میکند و حتی با فروش همین تابلوهاست که سال۶۱ مستطیع رفتن به حج میشود و میشود «حاج محمود واعظی».
انقلاب که میشود، محمود جوان مسئول پایگاه قدس همین منطقه خودمان است و گشتهای محلی را سامان میدهد؛ «در پایگاه قدس مسجد هجرت محله خودمان عضو نیروهای گشت محلی بودم که با چوب و تفنگم برای امنیت محل فعالیت میکردیم. کمی عربی بلد بودم، دستم بهکارهای تبلیغاتی میرفت و شده بودم، از بچههای فعال. شعارنویسیهای من تا همین اواخر روی دیوارهای محله بود.»
نخستین شعاری که مینویسد جملهای از حضرت امام است؛ «تا بانگ لاالهالاا... و محمد رسولا... در تمام جهان طنین نیفکند، مبارزه است و هر جا که مبارزه است، ما هستیم.»
خودش میگوید: «در کوچه آفتاب و روی دیوار سیمانی و بزرگ منزل مرحوم آرام نوشتم. دیوار بزرگی بود و سیمانهای غیرهمسطحی داشت؛ این بود که بهسختی نوشتم. قبلتر البته یک کار دیواری دیگر هم کرده بودم، اما این به سال۵۶ برمیگردد، تصویری از امام است که برای همه آشناست.
این تصویر را که مربوط به میان سالی ایشان است، بهصورت کلیشه درآوردم، پنج یا شش اسپری قرمز هم خریدیم. شب که میشد موتور سوزوکیام را سوار میشدیم، یکی موتور میراند میکرد و و ما هم تندتند روی دیوارهای شهر ثبتش میکردیم.»
از انقلاب که بگذریم میرسیم به جنگ؛ جبهه گاهی حضورمحمود جوان را بهعنوان نیروی بسیجی بهخود دیده و گاهی بهعنوان نیروی تبلیغی؛ «اولینبار که رفتم جبهه، ۶ ماه بعد از جنگ بود.
در نخستین اعزام رفتم سمت جبهه مهران و صالحآباد، تا زمانی که بنیصدر برکنار شد آنجا بودم. گفتند بنیصدر که آمده بوده بازدید جبهههای مهران و مناطق صالحآباد در ایلام فرار کرده و قرار است با هلیکوپتر بیاید روستای گوران. درست همان روستایی که ما در آن مستقر بودیم و پایگاه تبلیغاتی داشتیم، خط زرهی جلوی ما بود و بعد هم خطمقدم. فضا بهقدری ضد بنیصدر بود که آقای دولتآبادی، مسئول پایگاه به من گفت: آقای واعظی یک پرده بنویس که بنیصدر آن را ببیند، دیگر ننشیند!
یک پرده آوردند به عرض ۸/۱ در ۲۰ متر، قلمهای من جواب نمیداد. یک پرگار بزرگ برداشتم و دو تا مداد بزرگ چسباندم دو طرفش و نوشتم. هر نقطه نوشته نیممتری میشد! یک جمله از حضرت امام بود، اما دقیقا یادم نیست چه بود؟ چسباندیم بغل دیوار بهداری که از بالا دیده شود.
زمان نشستن هلیکوپتر بنیصدر در صالحآباد همزمان با عزاداری مردم برای شهدا بود و اصلا نگذاشته بودند بنشیند، هلیکوپتر را سنگباران کرده بودند و او هم گموگور شد و به گوران هم نرسید که بیاید و تابلوی ما را ببیند.
«پدرم یک ضربالمثل داشت که میگفت «باباجان همیشه دواسبه کار کن! دو اسبهکار کن که فردا بهدردت میخورد.» لفظ «فردا» به گوشههای دیگری از زندگی دکتر واعظی نور میاندازد. به روزهایی که همه چیز در حال عوض شدن است، به سال مردم.
محمود دیپلمه سال ۵۷ است، شاگرد دبیرستان ملکی دیروز و مصطفی خمینی امروز. سال۵۶ نخستین جنبشهای انقلاب، کتابهای دکتر شریعتی و حکیمی و مجله مکتب است؛ «کتابهای شریعتی از سال۵۴ دستبهدست به ما میرسید و به هم میگفتیم مواظب باشید، چون فعالیتهای ساواک در مدارس محسوس بود. منتجبینیا از ساواکیهای بنام مشهد، آن زمان رئیس دبیرستان ما بود. بچهها را خیلی اذیت میکرد.»
هر روز این سال یک غائله دارد توی دبیرستان؛ «اوایل مهر ۵۷ که در مدرسه بودیم، دائم سروصدا میشد. بچهها بین زنگهای تفریح بلند صلواتها میفرستادند یا معلم تاریخمان که به دوره پهلوی رسید، دیگر درس نداد گفت درس تمام! به ما میگفت: عیب نداره هرچه بهذهنتان میآید همان را بکنید، اما از من بشنوید هی نروید توی این کوچهها درود بر چراغمهتابی، مرگ بر چراغلامپا! هیچ فایدهای ندارد.»
رایزن فرهنگی باید بتواند یک ایران کوچک فرهنگی را به نمایش بگذارد
در چنین فضایی آقای منتجبینیا صبحها میآید برای بچهها سخنرانی میکند، «میایستاد کنار ستون سیمانی جلوی دفتر، نصیحت میکرد که چرا صلوات میفرستید؟ چرا نظم مدرسه را بههم میریزید؟ دنبال چی میگردید؟ شما فکر میکنید که اعلیحضرت همایونی... شروع میکرد با القاب فراوان یاد کردن و اینکه شما فکر میکنید که کارهایتان به این خاندان بزرگ اثری دارد. بعد مشت میزد به ستون سیمانی و میگفت شما مشت بزنید به این دیوار سیمانی چی میشه؟ بعد داد میزد که بدبخت، دست خودت درد میگیره! فلکزده، تو بیچاره میشی؟ این دیوار سیمانی که محکمه، پایهاش رفته توی زمین. خاندان سلطنتی رو تو میخوای با یک شعار و ...
حرفهایش که تمام میشد بچهها بلند میگفتند: اللهم صلی علی... منتجبی هم داغ میکرد، داد میزد.جالب اینکه انقلاب که شد، خرداد سال ۵۸ بچهها همین آقای منتجبینیا را از خانهاش بیرون کشیدند و برای محاکمه بردند آمفیتئاتر دبیرستان. نشاندندش آنجا و بچهها محاکمهاش کردند که «دیدی دیوار سیمانی فرو ریخت.»
رایزن فرهنگی هممحلهای ما قبل از این رایزنی، نیروی بعثه مقاممعظمرهبری است؛ «در ایام حج با مردم بیش از ۱۰۰ کشور گفتگو میکردیم، جاذبه این کار خیلی برای من زیاد بود بهطوریکه وقتی در دوران دانشجویی از من خواستند بهعنوان کارشناس فرهنگی به اندونزی بروم، قبول نکردم. چون این کار را دوست داشتم.
سال ۸۱ مسئول سازمان فرهنگ و ارتباطات به من گفت در خاورمیانه عربی که بسیار مهم است، ما حتی یک سایت نداریم! این برای ما بد است، شما بیا و این سایت را راه بینداز. به من گفتند در این منطقه فقط کشور قطر است که کاملا الکترونیک است.»
«کشور الکترونیک بودن قطر و فیبرهای نوری قدرتمند آن» و «پاگیری شبکه الجزیره» محمود را بهاین کار علاقهمند میکند، چون امکان کارهای تبلیغاتی زیادی به او میدهد. ضمن اینکه قطر محل حضور یکی از مهمترین چهرههای اسلام هم است؛ «دکتر یوسف القرضاوی» که شخصیت ویژهای است از چند منظر.
چیزهای دیگری هم هستند که به این حضور دوام میدهند؛ «وقتی رفتم آنجا تصاویر خوبی ندیدم؛ ایرانیها با آن سابقه تمدن و فرهنگ اصلا شرایط زندگی خوبی نداشتند، در یک محله بسیار کثیف زندگی میکردند. با خودم میگفتم چرا باید این طور باشد. دیدن آن صحنهها من را در رفتن مصممتر کرد و دل از حج کندم و شدم مقیم قطر.
یادم هست رفتوآمد به محل زندگی همین افراد سبب شد در چند ماه اول ورود با سفیر درگیری پیدا کنم. آقای سفیر معتقد بود این رفت وآمدها حساسیت ایجاد میکند و اصلا خوب نیست!» حرف واعظی با توقعی که از یک رایزن فرهنگی میرود، تمام میشود؛ «او باید بتواند یک ایران کوچک فرهنگی را به نمایش بگذارد.»
* این گزارش ۱۵ فروردین ۹۲ در شماره ۴۸ شهـــرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.