حرکتی که امامخمینی (ره)، در پاییز سال ۱۳۴۱ پایهریزی کرد، سرانجام با همبستگی و اتحاد مردم در بهمن ۱۳۵۷ بهثمر رسید؛ و این پیروزی حاصل همراه شدن مردم با امامخمینی (ره) بود.
در این همراهی، از هر قشری دیده میشد؛ از روحانیون گرفته تا خانمهای خانهدار، کاسبان بازار، پزشکان، مهندسان، نظامیان، دانشآموزان، دانشجویان، کودکان و حتی تعدادی از رجال پهلوی که اعتقادی به ماندگاری رژیم شاه نداشتند.
درخلال بیشاز یکدهه مبارزه مردم، روزهای پرحادثهای رقم خورد که دی و بهمن۱۳۵۷، از پرشورترین آنها بود؛ روزهایی که برای یک ملت، خاطرهساز و ماندگار شد. چهل و پنجمین بهار انقلاب، بهانه ما شد برای نشستن پای حرفهای چند نفر از مردمی که داغی روزهای انقلاب را حس کردند و هنوز آنها را بهخاطر میآورند.
محمدرضا امیرآبادی که سال ۱۳۵۷، نوجوانی هفدهساله بود، همچون بسیاری از دانشآموزان آن زمان، هنوز مدرسهها بهخاطر اغتشاشات سیاسی تعطیل نشده بودکه فعالیتهای انقلابیاش را آغاز کرد. او با تعطیلی مدارس، بیشتر از گذشته در راهپیماییها شرکت میکرد و به پخش اعلامیه دست میزد.
امیرآبادی که خیلی از اتفاقات پیشآمده در خیابانهای مشهد را بهیاد دارد، درباره یکی از وقایع زمستان ۵۷ میگوید: «خبری از برف و باران نبود، اما سرما استخوان میسوزاند. در یکی از همین روزها خبر رسید که نظامیها به بخشهایی از بیمارستان امامرضا (ع) (شاهرضای سابق) حمله و تیراندازی کردهاند.
خودم را بههمراه چندنفر دیگر از دوستانم به بیمارستان رساندم و از خیابان بهار وارد شدیم. تا چشم کار میکرد، مردم معترض در این محل جمع شده بودند. به بخش کودکان رفتیم، آثار حمله روی دیوار و وسایل بخش مشخص بود، اما بیماران را به محل دیگری جابهجا کرده بودند.
مشغول بررسی وضعیت بودیم که به ناگهان جمعیت داخل بخش، شروع به دویدن بهسمت بیرون و محوطهای بین دو ساختمان کردند؛ جایی که مینیبوس تبدیل شده به آمبولانس در آن قسمت قرار داشت. مردم از هر چهارطرف، آمبولانس را محاصره کردند و حتی خودشان را روی سقف رساندند. تلاش میکردند هرطور شده درهای آمبولانس را باز کنند، چون داخل آن، یکی از افراد ساواک پنهان شده بود.
بالاخره با فشارهای مردم، درِ یک سمت باز شد، اما ازآنجاکه فرد ساواکی رزمیکار بود، مردم نمیتوانستند درمقابل مشت و لگدهایش، او را به پایین بکشند تا اینکه در سمت دیگر باز شد و انقلابیها توانستند او را از آمبولانس پایین بیاورند. ازآنجاکه آن فرد از ساواکیهای نسبتا شناخته شده بود، همانجا زیر مشت و لگد مردم کشته شد و جنازه او برای درسگرفتن بقیه نیروهای ساواکی به دیواری در میدان شهدا آویخته شد.»
نقش زنان در پیروزی انقلاب اسلامی، دست کمی از مردان نداشت. آنان علاوهبر خانهداری و تربیت فرزند، بسیاری از مواقع، پابهپای مردان در راهپیماییها شرکت میکردند. صدیقه رعنایی، یکی از همین زنان بوده که در آن دوران بهعنوان محصل در راهپیماییها شرکت میکرده است.
خودش درباره آن روزها میگوید: من و خواهرم برای ادامه تحصیل بههمراه برادرهایمان، از آشخانه بجنورد به مشهد آمده بودیم و در خیابان خرمشهر (خورشید سابق) زندگی میکردیم.
در سال ۵۷ که مدرسه میرفتیم، با یکی از معلمها و بقیه بچهها خودمان را به راهپیماییها میرساندیم و با مردم انقلابی، همراه میشدیم. حتی برای اینکه دستخالی به راهپیمایی نرویم، به کمک خانم جودت که معلم دینی ما و زنی مذهبی و انقلابی بود، روی کاغذ و مقوا شعار مینوشتیم و با خودمان میبردیم.
همیشه اولین شعارمان «مرگ بر شاه» بود. وقتی درگیریها شدت گرفت و مدارس تعطیل شد، باز هم در نبود این خانم معلم، برای اعتراض به خیابانها میرفتیم. یکی از روزها که من و خواهرم میخواستیم به راهپیمایی برویم، برادرم، کمسنوسالی ما را بهانه کرد و گفت باید حتما یک بزرگتر همراه شما باشد و بهتر است از همسایهها کمک بگیرید. یکی از پیرزنهای همسایه را راضی کردیم و با خودمان به راهپیمایی بردیم. به انتهای خیابان بهار در نزدیکی فلکه برق که رسیدیم، درگیریها بالا گرفت و سربازها به روی مردم گلوله بستند.
جنازه و افراد زخمی بسیاری، پشت سرهم روی زمین میافتادند. از ترس با خواهرم، شروع به فرارکردیم و پیرزن را همانجا جا گذاشتیم که خدارا شکر جان سالم به در برده بود. زن همسایه از همان روز به بعد، دیگر در راهپیماییها شرکت نکرد.
نگاهی به عکس ها و فیلمهای برجامانده از روزهای انقلابی سال ۵۷ نشان میدهد که کودکان نیز درکنار بزرگترها در حرکت روبهجلو انقلاب، حضور داشتند و دوشادوش پدرها و مادرها یا خواهران و برادران بزرگتر در راهپیماییها شرکت میکردند.
محمود نیکفرجام، شهروند محله فرهنگیان یکی از همین کودکان بوده که هنوز هم زمستان آن سال را خوب به یاد دارد: «آنزمان ما در فلکه ضد، خیابان نهم زندگی میکردیم. نه سال بیشتر نداشتم و هر روز با گریه و اصرار به مادرم، التماس میکردم تا اجازه دهد به همراه برادرهای بزرگترم، برای شرکت در راهپیماییها بیرون بروم.
یکی از روزها که بههمراه برادرم، به چهارراه شهدا (نادری سابق) رفته بودیم، درگیریها بالاگرفت و بهحدی رسید که نیروهای نظامی مستقر در این محل، شروع به تیراندازی بهسمت مردم کردند. تعدادی از معترضان به داخل خانهها و مغازههای واقع در همین محل که درهایشان را به روی انقلابیون، باز گذاشته بودند، پناهنده شدند.
در این بین، یکی از بزرگان و ریشسفیدانی که بین انقلابیها بود، گفت «برگردید. برای چه در مقابل نیروهای رژیم همینطور ایستادهاید! همه دارند شهید میشوند.» بعد داد زد «برویم داخل حرم، چون به حرمت امامرضا (ع) نظامیها تیراندازی نمیکنند.»
با همین جمله، جمعیت زیادی بهسمت حرم سرازیر و به محض ورودمان به صحن اصلی، درها بسته شد. نظامیها با این کار میخواستند جمعیت را در همین مکان، خفه کنند؛ برای همین شروع به پرتاب گازهای اشکآور از بالای دیوارها به داخل صحن کردند، اما امامرضا (ع) همه را نگهداشت.»
او در بیان خاطره دیگری میگوید: «سن و سالمان کم بود و چیزی از انقلاب و حرکتهای امامخمینی (ره) نمیدانستیم، اما از صحبتهای خانوادههایمان در خانه، آنقدر درک کرده بودیم که شاه، انسان بدی است. بههمین خاطر در مدرسه، کارهای انقلابی انجام میدادیم.
در دبستان مولوی درس میخواندیم و یکی از دانشآموزان کلاسهای بالاتر به ما اعلامیه میداد و میگفت این برگهها را در جاهای مختلف پخش کنید و ما هم بهصورت گروهی، موبهمو این سفارشها را انجام میدادیم و ازآنجاکه کودک بودیم، کسی به ما شک نمیکرد.»
نیکفرجام به سرنگونی مجسمه شاه توسط نیروهای انقلابی هم اشاره میکند: «یکی از روزهای زمستان، با معترضان همراه شدیم و به میدان شهدا رفتیم که مجسمه شاه از جایش، بیرون آورده شود؛ مجسمه روی یک دیوار بتنی و روی اسبی قرار داشت. من هم، همراه برادرم رفتم.
چند سیمبکسل آوردند و دور سر مجسمه و سر و پاهای اسب انداختند
بالاخره هم جرثقیل آوردند و با استفادهاز آن، مجسمه پایین افتاد.»
سیدحسین موسوی، شهروند محله ولیعصر (عج)، متولد سال ۱۳۴۳ است. او که در آن روزها بیشتر از ۱۴ سال نداشته، بههمراه چندنفر دیگر از دوستانش، همپای مردم انقلابی در راهپیمایی شرکت میکرده است.
خودش آنروزها را اینگونه به یاد میآورد: «منزلمان نزدیک میدان شهدا (مجسمه سابق) بود. پدر مرحومم در خیابان خواجهربیع، حمام عمومی داشت و خانه ما طبقه بالای حمام بود. سال ۵۶ و ۵۷ تعداد زیادی نظامی، روزها با تانکهایشان در میدان شهدا مستقر بودند و شبها برای استراحت داخل حمام پدر من میخوابیدند. این درحالی بود که ما در طبقه بالا و خانه خودمان، اعلامیه نگهداری میکردیم و هیچوقت ترسی از این کار نداشتیم.
درواقع من و برادرم هادی، از یکی از کارمندان شرکت برق اعلامیه میگرفتیم و در خانه پنهان میکردیم تا آنها را توزیع کنیم. پدر و مادرم هم از این موضوع خبر نداشتند.»
* این گزارش چهارشنبه، ۲۱ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۴ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است