رادمنش| چرخ مدرن شدن چنان دور برداشته و تند میچرخد و ماشین تحول را چنان تخت گاز پیش میبرد که خیلی از رسم و رسوم جا ماندند و در گرد و غبارش گم شدند و خیلی از سنتها و آیینهای دیگر هم دارند از نفس میافتند و چیزی نمانده که زانو بزنند و فراموش شوند. در این راه،تر و خشک با هم میسوزند؛ همانقدر که سنتهای تعصبآمیز و رسومات دست و پاگیر کم شدهاند، آیین و رسوم خوب را هم از دست دادهایم.
دور بدها را خط میکشیم، اما با خوبها چه کنیم؟ خوبیها که نباید بمیرند. فرهنگ اصیل ایرانی-اسلامی که سند شش دانگش به نام خود ماست را که نباید با فرهنگ باسمهای تاخت بزنیم. فرهنگ خودمان خانه پدری است، «هر وجبش ترمه و کاشی»، باید سرپا بماند، حال اگر خوبی را هم وارد کردیم، ناز شستمان، کسی به واردات حسنات عوارض و گمرک نمیبندد.
یکی از کسانی که حواسش به میراث پدری هست، «سید اسعد فیض» است، دل او برای رسم و رسومهای قدیم، برای همسایه داری و دوستیهای شیرین میتپد. برای رسیدن به این هدفش، انجمنی به نام «یاد یاران» را پایه گذاشته و دوستان و همسایههای قدیم محله آزادشهر را دور هم جمع کرده است.
اما این تمام فعالیتهای او نیست. در این گفتگو با مردی آشنا میشویم که در دوران جنگ تحمیلی داوطلبانه به جبهه رفته، ۲۸ سال در آموزش و پرورش خدمت کرده، مدیر مجتمع آموزشی شهید شاکر در آموزش و پرورش تبادکان است و علاوه بر این، کارهای فرهنگی خوب و متفاوتی برای روستاهایی که در آن فعالیت میکند انجام داده است که از آن جمله میتوان راهاندازی سه کتابخانه، ایستگاه مطالعه و افتتاح فرهنگسرا اشاره کرد. کارهایی که تاکنون کمتر نمونهاش را شاهد بودهایم.
متولد سال ۱۳۴۴ است و داستان زندگیاش را اینطور شروع میکند: بچه کوچه حسینباشی هستم در محله خواجه ربیع. پدرم کارمند شهرداری در میدان مجسمه قدیم یا میدان شهدای فعلی بود، یک اسم مستعار هم دارم که خیلیها منو با این اسم میشناسند؛ «حمید.»
ماجرای اسم مستعارش را که میپرسیم میگوید: یک پسر همسایه داشتیم که با تفاوت چند روز با هم دنیا آمده بودیم، اسم او را گذاشته بودند حمید و، چون همسایههای قدیمی خیلی با هم صمیمی بودند، مادر من هم مرا حمید صدا میکرد.
از همین فرصت استفاده میکند و گریزی میزند به همسایه داریهای قدیم: آن زمان در خانه همسایهها به روی هم باز بود، همین همسایه ما، مادر حمید، اسمش معصوم خانم بود، یادم هست که در خانه آنها همیشه باز بود و کسی در نمیزد، خانه ما هم همینطور بود.
چهارتا پنج تا همسایه کنار هم بودند و در خانهها به روی هیچکس بسته نبود. این همسایههای ما عین مادر ما بودند. هر کدام که کار داشتیم میرفتیم خانه همسایه، اصلا آن موقع یک صمیمیت خاصی بین همسایهها بود. اینقدر صمیمی بودیم که نام من را از روی نام او برداشتند.
او ادامه میدهد: یکی از خاطرات بسیار خوبم این است که وقتی دبستان بودم، یکی از همسایهها دوچرخه ۲۴ داشت، دوچرخه را گرفتم و آمدم توی میلان و خلاصه خوردم زمین و پایم رفت لای زنجیر دوچرخه، زخمی شد و خیلی هم خون میآمد.
از ترس اینکه مادرم دعوام نکند، رفتم خانه معصوم خانم، گفت چی شده مامان جان، گفتم با چرخ خوردم زمین. منو برد ته حیاط نشاند و زخمم را با دوا گلی شست و با پارچه تمیز بست و تا روز بعد اصلا یک نفر در خانه ما نفهمید که چه اتفاقی برای من افتاده. آن خاطره و آن رد زخم هنوز مانده است، زخمی که برایم شیرین است.
فیض به دنبال معصوم خانم و حمید بعد از سالها به آن کوچه باز میگردد، اما: چند سال پیش دوباره به همان محل برگشتم، سراغ معصوم خانم را گرفتم که متاسفانه گفتند فوت کرده است که خیلی ناراحت شدم.
۱۲ ساله است که به محله آزادشهر میآیند و تا همین امروز ماندگار میشوند: سال ۱۳۵۶ آمدیم آزادشهر که آن زمان اسمش «آریاشهر» بود. کنار پارک یک جاده خاکی بود که شنریزی کرده بودند که میشود امامت فعلی، بلوار معلمی در کار نبود.
گوشه پارک (درب چهارراه آزادشهر فعلی) یک نگهبانی بود که با زن و بچهاش آنجا زندگی میکرد. یک موتور آب آنجا بود که آب پارک از آنجا تامین میشد -البته دو سه تا موتور دیگر هم بود- ما هم آب آشامیدنی را با فرغون از آنجا میآوردیم که خیلی سخت بود و دردسر داشت.
گوشه پارک ملت یک موتور آب بود که آب پارک از آنجا تامین میشد، ما هم آب آشامیدنی را با فرغون از آنجا میآوردیم
داستان آمدن آب لولهکشی به محلات را این طور به یاد میآورد: آن زمان خیابانهایی که از چهارراه میلاد فعلی شروع میشدف سمت زوج خیابان، به نام ماههای سال نام گذاری شده بود، فروردین، اردیبهشت، خرداد و همانطور بگیرید تا آخر که آخرین کوچه آذر بود و بعدش بیابان بود.
خیابان مهران فعلی تابلو بهمن خورده بود. ما در کوچه اردیبهشت بودیم. بعد که جمعیت زیاد شد، سر هر چهارراه برای هر میلان یک شیر آب گذاشتند که اهالی نروند از پارک آب بیاورند. آن زمان به ذهنم رسید آب را به چهارراههای بعدی بیاوریم، گفتیم یک پولی بگذاریم و یک لوله بکشیم.
از هر خانوادهای ۱۰ تومان جمع کردم و ۳۰۰ متر لوله کشیدیم که تا چهارراه سوم آمدم و همسایههای آن حوالی دیگر مجبور نبودند برای تهیه آب آشامیدنی کلی راه بروند و اذیت بشوند، این کار باعث شد که خیلی دعا پشت سرم باشد.
جوانی سید و هم نسلانش گره میخورد به جنگ، آن زمان که میخواستند پا به جوانی بگذارند، غیرتشان همان پا را به خط مقدم جبهه کشاند؛ و کسی که باعث آشنایی او با جبهه شد، معلم انشای سال سوم دبیرستانش بود، مردی که از او اینطور یاد میکند: سال ۱۳۶۱ کلاس سوم دبیرستان بودم، معلمی انشایی داشتیم که خیلی خوشتیپ و قد بلند بود.
او ۴۵ روز رفت جبهه و برگشت و وقتی برگشت آنقدر زیبا از جبهه و حال و هوای آن تعریف کرد که همه ما شیفته شده بودیم برویم جبهه. زنگهای انشا را فقط تعریف میکرد، از دوستی بچهها، از شهدا از همه چیز.
میگفت فقط آنها هستند که خط و مملکت را نگه داشتهاند و ما که جوان بودیم با شنیدن حرفهایش خیلی تحریک شدیم، حالا از جاهای دیگر هم این حرفها را میشنیدیم و تاثیر میگذاشت روی ما. آن زمان من ۱۶ سال و چهار ماهم بود که برای رفتن به جبهه اسم نوشتم.
او ادامه میدهد: قبل از اعزام به جبهه، میرفتیم مسجد الزهرا (س) –که امامت ۴۰ فعلی است- که در آخرین میلان که میلان آذر بود قرار داشت. عضو بسیج هم بودیم. مسجد پاتوق خیلی خوبی بود که طبقه پایینش دست بسیج بود و کلاسهای ورزشی مثل دفاع شخصی و جودو و کاراته برگزار میکردند. آقای پیروی مسئول بسیج بود که جوان بسیار بسیار خوبی بود و من و تعدادی از بچهها زیر دست ایشان ثبت نام کردیم و رفتیم جبهه.
فیض و ۱۲ نفر دیگر از بچه محلها با هم اعزام میشوند تا جبهه و جنگ را تجربه کنند: یادم میآید ۱۳ نفر از جمع بچههای مسجد بودیم که با هم اعزام شدیم، آنجا ما را تقسیم کردند، یک عده رفتند اطلاعات و عملیات، یک عده رفتند تخریب و من و دو نفر دیگر از بچهها آمدیم گروهان زرهی. من اول و وسط و آخر جنگ جبهه بودم. یک پنج ماه و دو تا سه ماه.
او به یاد میآورد: یکی از خاطرات خیلی بدم به بعد از عملیات والفجر مقدماتی و یک برمیگردد، وقتی از عملیات برگشتیم و چادرها را برپا کردند، راه افتادم دنبال بچهها، حال همه خراب بود، جرات نمیکردم اصلا از کسی سراغ بچهها را بگیرم، به تمام چادرها سر زدم، جرات نمیکردم بپرسم فلانی کجاست، فلانی کو، از فلانی خبر داری یا نه؟ این ضربه زدن به روح آن رزمنده بود. چون وقتی ازش میپرسیدی، میگفت فلانی رفت، فلانی شهید شد.
فیض ادامه میدهد: یک سرپرست فرستاده بودند تا به ما روحیه بدهد و میخواست زورکی هم که شده روحیه ما را نگه دارد. صبح به صبح بلند میشد ورزش میداد، آهنگ آهنگران میگذاشت و از این کارها، شاید یک ماه در همین وضعیت بودیم و هیچکدام از بچهها روحیه نگرفتند.
همچین شد که گفتند هر کس میخواهد، برود تصفیه حساب کند و برگردد، یکی از آنهایی که برگشت من بودم. هر چه گشته بودم هیچکدام از بچهها را پیدا نکرده بودم و حالم خیلی بد بود، برگشتم.
البته در همین عملیات ترکش هم خورده و از ناحیه دست مجروح شد بودم؛ و این سختی را با این توصیف بیشتر عیان میکند: خود عملیات و جنگ و حتی مجروح شدن برای ما اینقدر سخت نبود، تا بودن در این وضعیت روحی و روانی. اصلا مجروح شدن یک شیرینی داشت، اما وقتی با چند تا دوست آمدهای و حالا از هیچکدامشان خبری نیست، دیگر تحملش خیلی سخت است.
البته او رد رفقا را پیدا میکند: در آن عملیات، عرب مفقود شد و برادرش شهید، چند نفر را هم بعدا کم کم پیدا کردم.
فیض خاطرات جبهه را ادامه میدهد: دفعه بعد که دوباره برگشتم، در لشگری بودم که محمود کاوه فرماندهاش بود، آدمی بسیار ساده و معمولی. سنگرش کنار سنگر ما بود. یکی از خاطراتی که از او دارم این است که یک بار دیدم بین دو تا سنگرها چند تا مرغ ول است، بچهها گفتند مال محمود کاوه است.
او شب لباس عراقیها را میپوشید و با یکی دو تا از بچههای اطلاعات عملیات میرفت توی سنگر عراقیها دور میزد و برمیگشت. مرغها را از آنجا آورده بود؛ خیلی حرف است که بروی از توی سنگر عراقیها مرغ برداری و بیاوری. مرغ هم که ساکت نیست، سر و صدا میکند. واقعا خیلی دل و جرات میخواهد.
او پرونده دوران جبههاش را با این جمله میبندد: من اول و وسط و آخر جنگ در جبهه بود و در عملیاتهای والفجر مقدماتی و یک، والفجر ۹ و والفجر ۱۰ شرکت داشتم که اولی در سال ۶۱، دومی سال ۶۴ و سومی سال ۶۶ بود.
از جبهه که برگشت رفت سروقت درس و مدرسه: از جبهه که برگشتم رفتم توی نهضت. شبانه درس خواندم و دیپلم گرفتم. بعد دو سال با نهضت سوادآموزی همکاری میکردم و این همکاری ادامه داشت تا سال ۱۳۶۹ که برای خدمت سربازی اقدام کردم.
او خاطرنشان میکند: هیچوقت برای محل خدمتم مشکل و حساسیت نداشتم. اولین باری که رفتم نهضت گفتند میخواهیم بفرستیم روستا، قبول کردم و رفتم. برای سربازی هم همینطور شد، گفتند میخواهی کجا بروی، گفتم هر جا که نیرو لازم دارند و فرستادنم به صالح آباد تربت جام. این روحیه به نظرم از آثار جبهه بود، همانطور که امام (ره) میفرمودند، جبهه یک دانشگاه بود واقعا. ما با همه شرایط سازگار بودیم، راحت طلب نبودیم و انعطاف داشتیم.
فیض ادامه میدهد: سال ۱۳۷۷ وارد آموزش و پرورش شدم و از سال ۱۳۸۴ رفتم روستای مارشک. دو سال را آنجا گذراندم و از سال ۱۳۸۶ به خاطر علاقهای که به طبیعت داشتم انتقالی گرفتم و رفتم شمال.
سه سال آنجا بودم که خیلی زندگی خوب و راحتی داشتیم و سعی میکردم خوب هم کار کنم که در یک سال هفت بار تشویقی گرفتم. اما باز از سال ۱۳۸۹ به خاطر بچهها برگشتم مشهد. وقتی برگشتم دوباره رفتم تبادکان و دوباره رفتم مارشک و از سال ۱۳۹۰ بود که مجتمعها برقرار شد و مسئولیت مجتمع را به من دادند که شامل مارشک و پنج روستای دیگر میشود.
سید اسعد فیض میگوید: ببینید، من فرق خودم را با خیلیهای دیگر در این میبینم که عمل میکنم، خیلیها میآیند خیلی حرفها میزنند، قشنگ هم حرف میزنند، اما عملی در کار نیست. من تا الان ۱۰ درصد از چیزهایی که در ذهنم بوده عملی شده است و اگر ادامه داشت باشد به نتایج خوبی میرسیم.
خیلیها میآیند خیلی حرفها میزنند، قشنگ هم حرف میزنند، اما عملی در کار نیست
او یادآور میشود: جبهه، جبهه فرهنگی است، اگر واقعا کسی کاری میخواهد کاری بکند حرف نزند و بیاید عمل کند. سالهای سال است که میگویند جبهه فرهنگی است، ولی فقط میگویند، چه کار کردهاند.
من در خط مقدم جبهه فرهنگی هستم، هزینه هم کردهام و میکنم و اصلا حساب و کتاب هم نمیکنم، نتیجهاش را هم در زندگیام دیدهام، دوتا بچه دارم که سالم و خوب هستند و دارند درسشان را میخوانند و در زندگی هم به لطف خدا هیچ مشکلی ندارم.
او در روستاهایی تحت مدیریتش اقدامات فرهنگی مهمی انجام داده است که از راه اندازی کتابخانه، فرهنگسرا و ایستگاه مطالعه از آن جملهاند. خودش درباره انگیزه این اقدامات میگوید: کارهای اجتماعی و فرهنگی را خیلی مهم میدانم؛ چون واقعا احساس میکردم و میکنم که اگر میخواهی کار مثبتی انجام شود، باید فرهنگ را بهبود دهیم.
او میافزاید: متاسفانه در روستاها هم مشکلات فرهنگی نفوذ کرده و همین چیزها باعث شد که ماندگار شوم و سعی کنم برای بهبود وضعیت کاری کنم. ببینید، مارشک دو مسجد دارد و همیشه دهه اول محرم در هر دو مسجد تمام ۱۰ شب مراسم بوده و همیشه سخنران داشته اند و شام هم دادهاند، اما تاثیرش در چند دههای که این مراسم در آن مسجدها برگزار میشود چه بوده است. باید علت را پیدا کنیم و من این حرف را به همکاران خودم هم میزنم که مدرسه باید تاثیر مثبتی در فرهنگ و زندگی مردم داشته باشد و ما آن را ببینیم.
این مدیر فرهنگی خاطرنشان میکند: برای این کار به فکر افتادم که کتابخانه و ایستگاه مطالعه و فرهنگسرا در روستاها راه بیندازم، در سه روستای جُنگ و بلغور و مارشک کتابخانه زدیم.
روزنامه قدس و خراسان و شهرآرا را پیگیری کردم که بیاید آنجا (که البته بعد از چند ماه خراسان و قدس سهمیهشان را قطع کردند و در حال حاضر فقط روزنامه شهرآرا هر روز ۱۰ نسخه برای ما میفرستد) این که روزنامه هر روز آمد توی روستا توزیع شد و میشود، خیلی تاثیر دارد، در هیچ کدام از مجتمعهای آموزش و پرورش این اتفاق نمیافتد.
از جاهای مختلف کتاب گرفتم که در سالن مطالعه چیده شده است که صبح تا شب در سالن باز است و هر کس دوست دارد میآید و کتابی که میخواهد میبرد. در فرهنگسرا هم کلاسهای مختلفی مانند طراحی روی سنگ، آموزش خانواده، کمکهای اولیه و ... برگزار کردیم.
فیض یاد آور میشود: از اقدامات دیگری که انجام دادیم، دعوت هنرمندان نقاش به روستا بود که آمدند و در روز ۱۱ خرداد نمایشگاهی در مدرسه برپا کردیم. در این نمایشگاه صنایع دستی و وسایل سنتی و آثار هنری هنرمندان را برپا کردیم با عنوان «فرهنگ، هنر و روستا» که خیلی جالب بود. میخواستیم بگوییم زندگی و فرهنگ روستا ارزش دارد و باید حفظ شود.
یکی دیگر از دغدغههای او، جلوگیری از مهاجرت روستائیان به شهر است که یکی از راههای آن را رونق بخشیدن به گردشگری روستایی و بهبود کسب و کار اهالی میداند.
در این خصوص میگوید: یکی از آرزوهای من این بوده که جلوی مهاجرت از روستا به شهر را بگیرم، برای این کار باید انگیزه ماندن در روستا را افزایش داد و بهترین کار این است که خود روستایی در روستای خودش دارای کار و شغل شود، خوب چه کاری بهتر از پذیرایی از گردشگر.
او ادامه میدهد: اتفاق خیلی خوبی که افتاد این بود که با همکاری یکی از استادان و دانشجویان دانشگاه فردوسی پروژهای به صورت عملی انجام شد و بعد از تحقیقات زیاد توسط آن دانشجو، تعدادی گردشگر به روستا آمدند و انگیزهای برای تعدادی از اهالی به وجود آمد. باید بگویم که روستاهای اطراف مشهد پتانسیلهای زیادی دارند، اما کسی نمیداند.
او سالهای آخر خدمتش را طی میکند و چیزی به بازنشستگیاش نمانده است، خودش میگوید: ۲۸ سال سابقه خدمت دارم و دو سال دیگر بازنشسته میشوم، اما برنامهای برای بازنشستگی ندام و میتوانم تا ۳۵ سال خدمت کنم.
برای بعد از بازنشستگی و قبل از رفتن این برنامه را دارم که دو تا خانه را به عنوان نمونه به شیوه معماری سنتی روستایی بسازیم که وقتی گردشگر میآید برود آنجا و دیگر اهالی روستا هم ببینند و یاد بگیرند. رئیس وقت آموزش و پرورش تبادکان، آقای خوشنیت واقعا حمایت کردند همیشه.
«یاد یاران» انجمنی است که از دو سال پیش با همت سید اسعد فیض راه اندازی شده است، از فیض در مورد این انجمن و اهدافش میپرسیم که میگوید: دو سال پیش این انجمن را با نیت جمع کردن دوستان و همسایههای قدیمی که بعضی از آنان از ۸-۲۷ سال پیش همدیگر را ندیده بودند راه انداختیم تا سنت دوستیها و مرامهای قدیم را زنده نگاه داریم و به بچههایمان منتقل کنیم.
در این انجمن ۶۵۰ دوست و همسایه را از سالهای دور و نزدیک دور هم جمع کرده است و در جمع دوستانمان بیش از ۷۰ عنوان شغل داریم، از فرهنگی بگیرید تا کاسب و این افراد به هم کمک میکنند.
او ادامه میدهد: ما در انجمن یاد یاران با دوستان دور هم جمع میشویم و هر کس گوشهای از کار را میگیرد. هر کس هنر یا علمی دارد، آن را با دیگران به اشتراک میگذارد. این کارها در گروه ما بدون منت انجام میشود و کاملا دوستانه است. هر کس هر کاری از دستش بر بیاید دریغ نمیکند.
او به هزینههای سنگین برگزاری مراسم اشاره میکند و میگوید: تاکنون بیش از ۱۳ مراسم بزرگ برپا کردهایم که اگر میخواستیم برای اجرای برنامهها، از گروه سرود تا سخنران و... پول پرداخت کنیم، بار مالی سنگینی روی دوش ما میگذاشت و شاید اصلا نمیتوانستیم چنین کاری بکنیم، اما وقتی همه چیز بر مبنای دوستی و رفاقت و همسایگی باشد، بحث مادی مطرح نیست، ما از پدرانمان یاد گرفتیم که وقتی کاری برای دوست و همسایهات انجام میدهی بیمنت و بی توقع باشد.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۱ آبان ۹۴ در شماره ۱۷۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.